🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🍃 ✍ #خاطره اولین باری که دیدمش موقع اعزام بود. همه توی اتوبوس سوار شده بودیم. حال و هوای معنوی
#خاطره
🌷همیشهی خدا در حال #شوخی و خنده بود. جایی نبود که جواد باشد و خنده نباشد😅 تنها جایی که خندهاش را نمیدیدی، وقتی بود که باب روضه #حضرت_زهرا(س) و فرزندانش🏴 باز میشد.
🌷به حضرت زهرا(س) #ارادت خاص داشت! تا جایی که در اعزام چهارمش به #سوریه، وقتی ترکش به #پهلو و سرش خورده💥 و به شدت مجروح شده بود، میگفت: در سوریه نشان از مادرم❤️ #زهرا(س) گرفتم و پس از این جراحت به وضوح شوق رفتن در چهرهاش هویدا بود و در #روضه مادر بیتابی بیشتری میکرد.
🌷تو روضههای بیبی، وقتی اسم #مغیره میومد از خود بی خود میشد و به سر و صورتش میزد😭
🌷به آقای #نریمان_پناهی علاقه خاصی داشت💖 ایشون رو "حضرت نریمان" صدا میکرد. توی ماشین موقع جابجایی #شهدای_گمنام، مداحیهای ایشون روگوش میداد🎶
#شهید_جواد_محمدی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣ #قسمت_ششم 📖دعای کمیلما
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣ #قسمت_هفتم
📖حرف ها شروع شد #ایوب خودش را معرفی کرد کمی از انچه برای من گفته بود به اقاجون هم گفت. گفت: از هر راهی جبهه رفته است #بسیج، جهاد و هلال احمر حالا هم توی جهاد کار میکند.
صحبت های مردانه که تمام شد اقاجون به مامان گاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است✅
📖تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان میداد #دست هایش بود. جانباز هایی که اقاجون و مامان دیده بودند یا روی ویلچر♿️ بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با انها #خیلی_سخت است اما از ظاهر ایوب نه❌
📖مامانم با لبخند من را نگاه کرد😍 او هم پسندیده بود. سرم را پایین انداختم. مادر بزرگم در گوشم گفت: تو که نمیخواهی #جواب رد بدهی⁉️خوشگل نیست که هست، جوان نیست که هست. ان انگشتش هم که توی راه کمینی (خمینی) جانتان این طور شده. توکه دوست داری
📖توی دهانش نمیگشت اسم #امام را درست بگوید. هیچ کس نمیدانست من قبلا بله را گفته ام☺️ سرم را اوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از #چشم_هایم معلوم بود
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
8⃣ #قسمت_هشتم
📖وقتی مهمانها رفتند. هنوز لباسهای #ایوب خیس بود. و او با همان لباسهای راحتی گوشه اتاق نشسته بود. گفت: مامان! شما فکر کنید من ان #پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید⁉️ حالا پیدا شدم. اجازه میدهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا #بمانم؟؟
📖لپ های مامان گل انداخت و خندید. ته دلش غنج میرفت برای اینجور ادمها. اقا جون به من اخم کرد. از چشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ما، چند باری رفت و امد و به من چشم غره رفت😒
📖کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: اخر #خواستگار تا این موقع شب خانه مردم میماند؟ در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین🚗 که امد دلمان ارام شد. میدانستیم چرخی میزند و اعصابش که ارام شد برمیگردد خانه.
📖مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جابه جا کرد و گفت: اینها هنوز خشک نشده اند. #شهلا بیا شام را پهن کنیم. بعد از شام ایوب پرسید: الان در خوابگاه جهاد بسته است، من شب کجا بروم؟؟ مامان لبخندی زد و گفت: خب #همینجا بمان پسرم، فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است. یکدفعه صدای در آمد. اقا جون بود😥
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Mazyar Fallahi - Leila (128).mp3
4.86M
🎵 این نامه رو لیلا فقط بخونه
🎤🎤 مازیار #فلاحی
👈تقدیم به #همسران_شهدا
#بسیار_زیبا👌👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
1_140328617.mp3
3.11M
♨️غرور، دام خطرناک شیطان
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #علی_پناه
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh