eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠علامه حسن زاده آملی: سید مجتبی همچون کبوتری که یک بالش را زخمی کردند،با یک بال اینقدر بال بال زد ت
4⃣2⃣2⃣ 🌷 🌹 ❤️🕊 💠خواب را دیدم 🔹مـݧ قبل ازازدواج درسطح دبیـرستاݧ میـکردم📕 البتہ اگـر ریــا نباشـد فـے سبیل الله بـود💫 🔸شـاگردے داشـتم کہ دوسـال پیاپـی پیـش مـݧ زبـاݧ میـخواند🤓بہ مـرور زمـاݧ ایـݧ شاگـردم براے مـݧ میفرستـاد👱و قسمت نمیشد. 🔹تا اینکہ یک شب (ص) را دیدم🙂خوابم رابہ گفتم اوهـم بہ چند نفر از زنگ زد،گفتند: دختر شما حتـما باید با ازدواج کند وگرنہ عاقبت بہ خیر نمیشود😞 🔸مݧ یک خواستگار سید هم نـداشتم یکبار داشتم میـخواندم📿 ما بین نماز تلویزیون داشت هاے دلاور را نشان میداد 🔹گفتـم: خـدایا یـکـے را براے خواستگاریم بفرسـت کہ باشـد☺️ باشد؛ هرچہ میخواهد باشـد حدود بعد ایݧ خانم آمد و گفت برادر من دوستـے دارد کہ است ایشاݧ براے خواستگارے آمدند.💐 🔸درهمـاݧ ابتدا گفتند: من از آمدم . حالا اگـر خواستـے بـا مݧ کݧ😊 براے خواستگارے آمده بود ولـے گفت صبرکنید استخاره کنیـم اگرخوب آمد، با هم حرف میزنیم اگرنه خداحافظ😐😕 🔹وقتـے را بازکـرد آمـد، گفت: حـالا کہ این سوره آمد و شما هم خواب دیده اید بایـدمرا قبـول کنـے مـݧ هـم قبول کـردم👸💚😍 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾بعد از #شهادت_عباس یکی از دست نوشته های📝 او را دیدم. این دست نوشته مربوط به زمانی بود که به #کربلا
7⃣4⃣8⃣ 🌷 🔰اخلاقش بسیار شایسته بود و اش می گفت عباس هفته ای یک داشت! گویی همه خواهان آن بودند که با عباس فامیل شوند💞 و همیشه به او می گفتند اگر می خواهی ازدواج کنی💍ما گزینه مناسب داریم😉 🔰با این حال در ایام با خانواده ای از شیراز آشنا شدیم و دو خانواده👥 نیز گفتگوهایی با هم داشتند. زمانی که با این خانم صحبت کرده بود به وی از تصمیمش برای رفتن به خبر داده بود 🔰و گفته بود در صورتی که از این ماموریت بازگشتم برای رسمی شدن این ارتباط💕 قدم جلو خواهم گذاشت. ⚡️اما گویی برای عباس من جور دیگری رقم زده بود😔 🔰۲ سال بود که وارد شده بود. مدتی به عنوان نمونه👌 انتخاب شده بود. وقتی اعتراض مرا از خطرناک بودن کارش می شنید می گفت: مادر جان غصه💔 مرا نخور، من به کسی می روم که اگر تیر بخورم💥 می دانم برای بردن من خواهد آمد. 🔰به من می گفت: مادر اگر روزی نبودم ۱۳ روز برای من بگیر. مالش💰 را پرداخت کرده بود✅. قبل از اعزام به سوریه خیلی روی خودش کار کرد و برای عروج و آسمانی شدن🕊 کاملا آماده شده بود. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_پنجاه0⃣5⃣ 🍂دو هفته به رفتن مانده بود که بالاخره بعد از کلی جستجو ماد
❣﷽❣ ♥️ 1⃣5⃣ 🍂چیزی درباره ی رفتن و بورسیه شدنم به محمد نگفته بودم. بعد از پایان ترم چند باری برایم زنگ زده بود، اما من هربار مکالمه را کوتاه می کردم و جوابش را با جملات رسمی می دادم.😔 دلم میخواست بی خبر بروم اما به احترام رفاقتی که قبل تر داشتیم یک روز پیش از سفر برایش زنگ زدم. 🌿شماره را گرفتم.☎️ بعد از چند بوق تلفن برداشته شد: _ بفرمایید؟ دلم ریخت! صدای بود...😔💓 نتوانستم حرف بزنم. با همان صدای گرم و دلنشین دوباره گفت: _ الو؟ بفرمایید؟ صدایم را صاف کردم و گفتم : + سلام... من... رضام... 🍂مکثی کرد و گفت: _ حالتون خوبه؟ دلم می لرزید💓 هنوز هم داشتم. با صدای گرفته گفتم: + نمیدونم...😞 بعد از کمی سکوت گفت: _ اگه با محمد کار دارین خونه نیست. + هروقت اومد بهش بگین به رسم رفاقت زنگ زدم خداحافظی کنم. من فردا میرم انگلیس. شاید دیگه نبینمش. 😔🛫 _ انگلیس...؟؟؟ + بله. 🌿ساکت ماند و حرفی نزد... دلم میخواست حتی با یک کلمه به من بفهماند که از شنیدن خبر رفتنم ناراحت شده، اما چیزی نگفت. خداحافظی کردیم و گوشی☎️ را قطع کردم. آن روز دوباره فکرم مشغول شده بود. همانطور که ساکم را جمع می کردم خاطرات دوسال اخیر در ذهنم مرور می شد. 🍂چشمم به گوی موزیکال افتاد.🔮 بلند شدم و در ساکم گذاشتمش. آخر شب بعد از اینکه مسواک زدم و آماده ی خوابیدن شدم تلفن زنگ خورد. قبل از پدر و مادر خودم را رساندم و تلفن را جواب دادم. ☎️ _ الو؟ بفرمایید؟ + سلام داداش. پارسال دوست امسال آشنا. خوبی؟😊 _ سلام! محمد تویی؟😒 + آره خودمم. چطوری؟ ببین من شهرستانم. تا چند روز دیگه نمیتونم برگردم، خواهرم زنگ زد گفت میخوای از ایران بری. درسته؟ 🌿_ آره. میرم انگلیس. + چرا یهو بی خبر؟ _ چند ماهی میشه دارم کارای رفتنمو درست می کنم. ی تحصیلی گرفتم. برای ادامه تحصیل میرم انگلیس. فکر می کردم دونستن و ندونستنش برات فرقی نداره. برای همینم چیزی نگفتم.😕 🍂+ چرا فکر می کردی فرقی نداره؟!😐 _ چون نسبت به دوستیمون دلسرد شدم. چون میدونستم توهم توی این مدت سعی کردی منو از سر خودت و خانوادت باز کنی. + اون وقت چطوری به این نتیجه رسیدی؟! _ مگه اشتباه می کنم؟😔 + واقعا منو اینجوری شناختی؟ 🌿کمی مکث کردم و گفتم: _ اوایل ازت خواستم اجازه بدی بیام و دوباره با خواهرت حرف بزنم، تو گفتی هرموقع خواهرم صلاح بدونه خودش جوابتو میده. اما من دیگه تحمل انتظار کشیدنو نداشتم. سرزده اومدم که وقتی رسیدم سر کوچه دیدم خواهرت با خانوادش اومدن تو... 🍂محمد بلند بلند خندید😄 و گفت: + پس این همه مدت کلاس گذاشتنت برای همین بود؟ بابا، اون پسر عموم بود. از بچگی زن عموم دوست داشت خواهرم عروسشون بشه، اما هیچ تمایلی به این وصلت نداشت. مادرمم به احترام عموم قبول کرد که بیان. میخواست از زبون خود فاطمه جواب منفی رو بشنون. همون روزم قال قضیه کنده شد رفت پی کارش! 🌿_ ولی دیدن اون صحنه منو داغون کرد. ناامید شدم. 😞خودمو سپردم به زندگی تا هرچی میخواد پیش بیاد. + کاش زودتر باهام حرف میزدی تا برات توضیح می دادم.😊 واقعا آدم توی حکمت کارای خدا می مونه! بگذریم... راستش نمیدونم با شرایطی که الان برات پیش اومده و مجبوری از ایران بری چه اتفاقی میفته، ولی خواهرم ازم خواست باهات صحبت کنم. البته من بهش گفتم که شاید الان شرایط مناسبی نباشه ولی خودش بهم گفت جواب درخواست بده😉 🍂شوکه شدم😧 نمیدانستم با چه جوابی مواجه می شوم. ادامه داد: + من که نمیدونستم بورسیه گرفتی. ولی دیشبم به گفتم که رضا به هر دلیلی بخواد بره انگلیس نمیتونه فردا پروازشو کنسل کنه و با شنیدن این حرفا فقط فکرش بهم میریزه. اما نمیدونم چرا اصرار داشت که باهات حرف بزنم.☺️ 🌿_ میشه بری سر اصل مطلب؟ + بله میشه! خواهرم به درخواست ازدواجت جواب داده!😃 با شنیدن این جمله گل از گلم شکفت😍 انگار دنیا را به من داده بودند. اما فکر رفتن و بورسیه شدن ته دلم را خالی می کرد. گفتم: _ چرا این همه مدت جواب نداد؟ حالا بعد از درست فردا که من باید برم اینو میگی؟ + چی بگم! اونم دلایل خودشو داشت. ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣ 📖وقتی مهمانها رفتند. هنوز لباسهای خیس بود. و او با همان لباسهای راحتی گوشه اتاق نشسته بود. گفت: مامان! شما فکر کنید من ان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید⁉️ حالا پیدا شدم. اجازه میدهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا ؟؟ 📖لپ های مامان گل انداخت و خندید. ته دلش غنج میرفت برای اینجور ادمها. اقا جون به من اخم کرد. از چشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ما، چند باری رفت و امد و به من چشم غره رفت😒 📖کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: اخر تا این موقع شب خانه مردم میماند؟ در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین🚗 که امد دلمان ارام شد. میدانستیم چرخی میزند و اعصابش که ارام شد برمیگردد خانه. 📖مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جابه جا کرد و گفت: اینها هنوز خشک نشده اند. بیا شام را پهن کنیم. بعد از شام ایوب پرسید: الان در خوابگاه جهاد بسته است، من شب کجا بروم؟؟ مامان لبخندی زد و گفت: خب بمان پسرم، فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است. یکدفعه صدای در آمد. اقا جون بود😥 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 1⃣ 💟بابام همیشه میگفت: تا جایی که بتونم شرایط تحصیلتونو فراهم میکنم دیپلمو که گرفتیداگه خوبی اومد، نباید بهونه بیارید❌ بعد ازدواج اگه شوهرتون راضی بود ادامه تحصیل بدید. مامانم هر از گاهی از زندگی ائمه(ع) برامون میگفت: تا راه و رسم رو یاد بگیریم 💟به تنها چیزی که فکرشم نمیکردم ازدواج بود☺️ اگه خواستگاری هم میومد ندیده و نشناخته ردش میکردم و می گفتم: میخوام درس📖 بخونم و به آرزوهام برسم. همون روزا بود که به خونه مون رفت و آمد میکرد خیلی سر به زیر و آقا بود 💟فصل امتحانات نهایی بود، تو حیاط بودم که زنگ🔔 در به صدا در اومد و آقا مهدی یا الله گویان وارد حیاط شد سریع گلدارمو سر کردم و رفتم جلو در و سلام دادم. آقا مهدی که دید من دسپاچه شدم سرشو انداخت پایین و با همون شرم و حیای همیشگیش جواب سلاممو داد. نگاش که به کتاب📕 تو دستم افتاد، گفت: امتحان ‌دارین ...؟ 💟نمیدونم چرا خشکم زده بود الان که یاد اون روز میفتم، خندم میگیره😅 با مِن و مِن کردن گفتم: "بله امتحان زبان..." واسم آرزوی موفقیت کرد. هنوز حرفاش تموم نشده بود که دویدم داخل خونه. یه بارم نزدیک ساعت امتحانم⌚️ بود وسایلمو جمع کرده بودم که برم مدرسه که یهو دیدم‌ با لباس دم دره، تازه اومده بود مرخصی 💟مثه همیشه با همون حیا و سرشو انداخت پایین و از جلو در رفت کنار تو مسیر مدام به این فکر میکردم که چقد ایشون مقید به سر زدن به فامیله. البته خودمو اینطور قانع میکردم که آقا مهدی . واسه همینم هست که میاد خونه مون. کم کم زمزمه علاقه به من♥️ تو خونواده شنیده شد ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 2⃣ #قسمت_دوم 📝آن زمان مدرسه ها خیل
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 3⃣ 📝# من باز هم با چادر و روسری می رفتم دانشگاه، ولی سر چادرم را برمی داشتم. هرکس هرکه دلش💓 می خواست می پوشید. کاری به کار هم نداشتند. ولی همین که من با بقیه فرق داشتم، خیلی سخت بود. 📝 پیش خودم گفتم «اگه نتونستم کنم، دیگه نمی رم.» ولی رفتم. سرم گرم 📚 شد.همه ی این چهارسال شاگرد اول شدم. آن موقع از ما شهریه می گرفتند. شهریه اش هم برای آن زمان بود; سالی تومان. 📝برای بعضی ها مشکل بود که این پول را یک باره بدهند. سال اول برای ی خودم هم سخت بود. رفتم فرمی پر کردم که این 💴 را وام بگیرم تا بعد از تمام شدن درسم، پس بدهم. 📝قانونی هم بود که اگر معدلمان بالا بود، از ‌ شهریه معاف بوديم. من هم فقط سال اول وام گرفتم، چون هر ترم بالا بود. 📝توی دختری بود که حجابش از همه ی ما کامل تر بود"زهرا زندی زاده" من و های دیگر روسری و لباس معمولی ای که کمی هم راحت بود، می پوشیدیم، ولی برای خودش مانتوی گشادی دوخته بود و همیشه مانتو شلوار می پوشید. روسری اش را هم محکم گره می زد. آن موقع ها مانتوی گشاد، مثل حالا که همه راحت و عادی می پوشند، مد نبود. 📝زهرا بعدها شهید شد. اوایل انقلاب منافق ها شهیدش کردند. الآن هم در اصفهان یک مدرسه به نامش هست. توی هميشه به او نگاه میکردم.برایم الگو بود. 📝تا قبل از دانشگاه، خیلی از سیاست و رژیم و این حرف ها سر در نمی آوردم. حواسم به درس بود. یکبار در# مسجد🕌 امام اصفهان (مسجد شاه آن موقع) نمایشگاه عکسی زده بودند که همه اش شاه بود؛ شاه کنار امام رضا، شاه در حال نماز خواندن، شاه در حال احرام کنار کعبه و این طور عکس ها آن وقت ها فکر میکردم چرا می گویند شاه بد است. این که‌ مکه رفته و# نماز هم می خواند، اما وقتی رفتم دانشگاه کم کم از سیاست چیزهایی فهمیدم. البته فقط از نبود. 📝حسن آقا رب پرست، پسرِ خاله بتول هم که خودش ارتشی بود، برایمان حرف میزد. مستقیم مخالفت نمی کرد، ولی حرف‌هایش کمی بودار بود. 📝خاله بتول همیشه توی خانه شان جلسه ی قرآن و روضه😭 داشت. توی همین ها حسن برای ما دخترخاله ها و پسرخاله ها حرف میزد. تقریبا بود‌. 📝برای زهرا هم مانند بقیه ی دختر های در این سن وسال می آمد، بعضیشان هم بودند، اما او‌ همیشه می گفت «با هر کس کنم، با نظامی جماعت ازدواج نمی کنم. نظامی ها اگر شاه دوست باشند، که من خوشم نمی آد، اگه هم با شاه مخالف باشند، که همیشه جونشون در خطره» 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 2⃣1⃣#قسمت_دوازدهم 🏴#پرتو_ششم🏴 💢 اما چگونه؟... با این
📚 ⛅️ 3⃣1⃣ 💢مى آمدند، مردم مى آمدند،... از مهترین قبایل تاکهترین مردم اطراف و اکناف . و همه تو را از ، طلب مى کردند و دست تمنا درازتر از پاى طلب بازمى گشتند.... پست ترین و ترین آنها، بود. همان که در سال دهم هجرت ایمان آورد، اما بعد از ارتحال رسول ، آشکارا شد و تا ابوبکر بر او چیره نشد، ایمان نیاورد. 🖤ابوبکر پس از این پیروزى ، را به او داد و او دو فرزند براى اشعث به ارمغان آورد. یکى که در جام برادرت ریخت و او را به شهادت رساند... و دیگرى که اکنون در لشگر ، مقابل برادر تو ایستاده است. 💢 هرچه از ، کلام رد و تلخ مى شنید، رها نمى کرد. گویى در نفس این طلب ، براى خود مى جست. بار آخر در مسجد🕌 بود که ماجرا را پیش کشید، در پیش چشم دیگران. و برآشفته و غضب آلود فریاد کشید: تو را به اشتباه انداخته است اى پسر بافنده ! به خدا اگر بار دیگر نام دختر من بر جارى شود و بشنود، از شمشیرم 🗡پاسخ خواهى گرفت.✋ 🖤این غریو الله، او را خفه کرد ودیگران را هم سر جایشان نشاند. اما یک خواستگار بود که با همه دیگران فرق مى کرد و او ، پسر شهید مؤته بود، مشهور به بحر جود و دریاى سخاوت . هم با آن مقام و عظمت بود و هم پسرعمو و از افتخارات بنى هاشم.پیامبر اکرم بارها در حضور امیر مؤ منان و او و دیگران گفته بود:🌱 💢 دختران ما براى ماو پسران ما براى دختران 🌷🍂ما. و این کلام پیامبر، پروانه خوبى بود براى طلب کردن 🕯 خانه 🏚. اما شرم مى کرد از طرح ماجرا..... نگاه کردن به ابهت چشمهاى على و کردن دختر او کار آسانى نبود... 🖤هرچندکه، ، برادر زاده على باشد و نزدیکترین کس به خاندان پیامبر. عاقبت کسى را کرد که این پیام را به گوش على برساند و این مهم را از او طلب کند.... واسطه ، متوسل شده بود به همان که پیامبر با اشاره به فرزندان جعفر فرموده است : 💢دختران ما از آن پسران ما و پسران ما از آن دختران ما.و براى برانگیختن ، گفته بود:در مهر هم اگر صلاح بدانید، تبعیت کنیم از مهریه صدیقه کبرى سلام االله علیها. اما براى تو مقوله اى نبود مثل دیگر دختران.تو را فقط یک ، حیات مى بخشید و یک بهانه زنده نگاه مى داشت و آن بود. 🖤فقط گفتى : به این شرط که ازدواج ، مرا از حسینم جدا نکند.گفتند: نمى کند.گفتى : اقامت در هر دیار که اقامت مى کند.گفتند:قبول.گفتى :به هر سفر که حسین رفت ، من با او همراه و همسفر باشم.گفتند:_✨قبول. گفتى :_✨قبول.💖 و على گفت : _✨ . پیش و بیش از همه ، و شهر از این خبر، و شدند....💥 ..... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣ 📖وقتی مهمانها رفتند. هنوز لباسهای خیس بود. و او با همان لباسهای راحتی گوشه اتاق نشسته بود. گفت: مامان! شما فکر کنید من ان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید⁉️ حالا پیدا شدم. اجازه میدهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا ؟؟ 📖لپ های مامان گل انداخت و خندید. ته دلش غنج میرفت برای اینجور ادمها. اقا جون به من اخم کرد. از چشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ما، چند باری رفت و امد و به من چشم غره رفت😒 📖کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: اخر تا این موقع شب خانه مردم میماند؟ در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین🚗 که امد دلمان ارام شد. میدانستیم چرخی میزند و اعصابش که ارام شد برمیگردد خانه. 📖مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جابه جا کرد و گفت: اینها هنوز خشک نشده اند. بیا شام را پهن کنیم. بعد از شام ایوب پرسید: الان در خوابگاه جهاد بسته است، من شب کجا بروم؟؟ مامان لبخندی زد و گفت: خب بمان پسرم، فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است. یکدفعه صدای در آمد. اقا جون بود😥 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh