❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
1⃣ #قسمت_اول
📍 با عجله از پله ها پایین رفتم،
پله ها رو دوتا یکی کردم تو همون حین
چــ👑ـادرمو سر کردم به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد، لنگون لنگون به سمت در رفتم در رو که باز کردم عاطفه با عصبانیت 😠بهم خیره شد آب دهنمو قورت دادم.
✏️_خیلی زود اومدی بیا کنار بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!😊 عه عاطفه حالا یه بار دیر کردما عزیزم بیا بریم دیره.
_چه عجب خانم فهمیدن دیره!😕
📍شروع کرد به دویدن منم دنبال خودش میکشید، با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده،ایستادم! عاطفه با حرص گفت:
_بدو دیگه!😬
✏️با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید!
با شیطنت گفت:
_میخوای بگم برسونتمون؟ 😉
قبل از اینکه جلوشو بگیرم با صدای بلند گفت:
_امین!☺️
📍پسر به سمت ما برگشت، با دیدن من مثل همیشه سرشو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه وار جوابشو دادم! رو به عاطفه گفت:
_جانم!😊
قلبم تند تند میزد، دست هام بی حس شده بود!
_داداش ما رو میرسونی؟😌
امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت:
_بیاید!😊
✏️به عاطفه چشم غره رفتم سوار ماشین 🚗 شدیم، امین جدی به رو به رو خیره شده بود با استرس لبمو میجویدم، انگار صدای قلبم 💗تو کل ماشین پیچیده بود! به آینه زل زدم هم زمان به آینه نگاه کرد، قلبم ایستاد😰 سریع نگاهش رو از آینه گرفت، بی اختیار لبم رو گاز گرفتم، انگار به بدنم برق وصل کردن.
📍ماشین ایستاد با عجله پیاده شدم بدون تشکر کردن! عاطفه اومد سمتم.
_ببینم لبتو!😄
و خندید. با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد!😬
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع ❤
#قسمت_اول
_آخــــر هفتہ قـــرار بود بیان واســــہ خواستگارے
زیاد برام مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقے بیوفتہ حتے اسمشم نمیدونستم ، مامانم همینطور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطــر مامان قبول کردم کہ بیان برای آشنایے ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم.
_عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا پیش🌹 شهید گمنام 🌹
شهیدے ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقے ک همیشہ وقتی ی مشکلے برام پیش میومد کمکم میکرد ...
🌹فرزند روح الله🌹
این هفتہ بر عکس همیشہ چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخہ گل گرفتم
کلےبا شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصے داشتم پیشش
_بهش گفتم:شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه ...
خوب ک چی الان این چی بود من گفتم.. ...
من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر مامان....
احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـن سمت پاشدم...
دیر شده بود سریع برگشتم خونہ
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
-اسمااااااااء
_(ای واے خدا ) سلام مامان جانم!
_جانت بے بلا فردا چی میخواے بپوشے؟
_فردا؟
_اره دیگہ خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یہ چادر مگہ چہ خبره یہ آشنایی سادست دیگہ عروسے ک نیست....
این و گفتم و رفتم تو اتاقم
ی حس خاصے داشتم نکنه بخاطر فردا بود!؟
وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جاݧ مـن...
همینطورے ک داشتم فکر میکردم خوابم برد....
#نویسنده✍
#خانوم #علی_آبادی
ادامــه.دارد....
از شهید بگو :
زندگی نامه شهید محمد مسرور
#قسمت_اول
✍ کاری از : کانال شهید نظرزاده _ مجموعه شهدا هیئت منتظران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#داستان روزگار من (1)
#قسمت_اول
وارد اتاقم شدم از توی کارتن بین لوازم شخصیم دفترچه خاطراتمو برداشتمو شروع کردم به نوشتن
*خب از کجا شروع کنم🤔 اهاااان❗️
اخیش بالاخره رسیدیم خونمون بعداز مدتها اجاره نشینی و مستاجری ٬
الان که ۱۷سالمه تا این مدت فکر کن از این خونه به اون خونه ٬شده بودیم پرستوی مهاجر خخخخ😂😂
مامانو بگوو که چقدر ذوق میکنه😍 همش پیشه فامیل میگه خونرو اینجوری میچینم اونجوری میچنم خلاصه ٬خوشحالیش قابل وصف نیست بابامم بنده خدا معلومه که اونم از خوشی زن و بچش خوشحاله منم که حالا برا خودم یه اتاق مستقل دارم و به قول دوستام دارم ذوق مرگ میشم 😁😁😁 😍
تو همین فکرا بودم که مامانم صدام🗣 کرد فرزااانه ...اهااااای فرزاااانه کجاااایی دختر بیا کمک ٬
کجا غیبت زد
گفتم اوووومدم ٬پا شدم و رفتم تو پذیرایی 🚶🚶🚶
بله مامان جان
دختر منو دست تنها گذاشتی بیا کمک کن
به حالت احترام افسری دستمو گرفتم کنار سرم 💁و پاهامو کوبیدم بهم چشم قربان هرچی شما عمر کنید سرورم ٬
بسه بسه کم مزه بریز دختر
بدو کمک کن
خلاصه ما تا ساعت ۳نیمه شب کارمون تولید کشید البته خرده ریزکاری هامون مونده بود ..😫😫
دخترم برو بخواب دیگه ..
مامان جان خلاصه اگه بازم کاری داری بگووو نمونی تو رودروایسی
مامان یه چپ چپ😒😒 نگام کردو گفت ماشالا زبون داری ۲متر
با خنده😄😄 گفتم شب بخیر
شب بخیر دخترم خسته نباشی
رفتمو سرمو گذاشتم رو بالشت😴 نفهمیدم کی صبح شد بانور افتابی که
از پنجره
صورتمو نوازش میداد بیدار شدم رفت بیرون
سلااااام باباجون کی اومدی 😊😊
سلام دخترم یه نیم ساعتی میشه٬
عزیز چطور بود بهتر شده ؟!!
اره شکر خدا ٬بازم فشارش زده بود بالا مامان برام چایی نریختی ؟ نه پاشو خودت بریز
باااااشه، در حالی که داشتم چایی میریختم گفتم راستی بابا 👨کی بریم دنبال ثبت نام مدرسم
میریم دخترم ان شاالله فردا....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
🍃💐🍂🌺🍃🌻🌿🌸
🌸🌿🌻🍃💐
🌺🍂💐
🌻🍃
🌿
#بسم رب الشهداوالصدیقین🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_اول 🎬
ولادت
خورشيد اولين روززمستان سال بيست وهشت شمسي طلوع کرده. اين صبح
خبر از تولد نوزادي ميداد که او را شاهرخ ناميدند. مينا خانم مادر مومن و
باتقواي او بود و صدرالدين پدر آرام و مهربانش.
دومين فرزندشان به دنياآمده. اين پدرومادربسيار خوشحالند. آنها به خاطر
پسر خوب و سالمي که دارند شکرگزار خدايند.
صدرالدين شاغل درفعاليت های ساختماني وپيمانکاري است. هميشه هم ميگويد:
اگربتوانيم روزي حلال وپاک براي خانواده فراهم کنيم،مقدمات هدايت آنهارا
مهياکرده ايم. اوخوب ميدانست كه پيامبراعظم(ص) ميفرمايد: عبادت ده جزء داردكه نه جزءآن به دست آوردن روزي حلال است. (بحارالانوارج۱۰۳ص۷(
روزبعد ازبيمارستان دروازه شميران تهران مرخص ميشوند وبه منزلشان در
خيابان پيروزي ميروند.
اين بچه در بدو تولد بيش از چهار کيلو وزن دارد. اما مادر، جثه اي دارد ريز
و لاغر. کسي باورنميکرد که اين بچه، فرزند اين مادرباشد. چهل روزش بود
که گردنش را بالا ميگرفت. روز به روز درشتترميشد و قويتر.
٭٭٭
سه يا چهار سالگي با مادررفته بود حمام، مسئول گرمابه بچه راراه نداده بود.
ميگفت: اين بچه حداقل ده سال دارد نميتواني آن را داخل بياوري!!
وقتي به مدرسه ميرفت کمتر کسي باور ميکرد که او کلاس اول باشد.
توي کوچه با بچه هائي بازي ميکرد که از خودش چند سال بزرگتربودند.
درسش خوب بود. در دوران شش ساله دبستان (در آن زمان) مشکلي
نداشتيم. پدرش به وضع درسي و اخلاقي او رسيدگي ميکرد. صدرالدين تنها پسرش را خيلي دوست داشت.
سال اول دبيرستان بود. شاهرخ در يک غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي
را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از يک بيماري سخت، آسوده شد. اما
مادر و اين پسردوازده ساله را تنها گذاشت.
٭٭٭
سال دوم دبيرستان بود. قد و هيکل شاهرخ از همه بچه ها درشتتر بود.
خيليها در مدرسه از او حساب ميبردند، اما او کسي را اذيت نمي کرد. يک
روز وارد خانه شد و بي مقدمه گفت: ديگه مدرسه نميرم!
با تعجب پرسيدم: چرا؟!
گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند.
کمي نگاهش کردم و گفتم: پسرم، ُخب چرا دعوا کردي؟! جواب درستي
نداد. اما وقتي از دوستانش پرسيدم گفتند:
معلم ما از بچه ها امتحان سختي گرفت. همه کلاس تجديد شدند. اما فقط به
يکي ازبچه ها که به اصطلاح آقازاده بودوپدرش آدم مهمي بودنمره قبولي داد. شاهرخ به اينعمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوي همه،زدتوگوش پسرشما شاهرخ هم درسي به آن معلم داد که ديگه از اين کارها نکنه!
بعد ازآن مدتي سراغ کاررفت، بعد هم سراغ ورزش. امازياداهل کارنبود.
پسر بسيار دلسوز و خوبي بود، اما هميشه به دنبال رفيق و رفيق بازي بود. توي
محل خيلي ها از او حساب ميبردند.
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_اول
#نویسنده_رز_سرخ
دختری از جنس زمین عاشق و دلداده سبک زندگی غربی فارغ از هر قید و بند دین داری...
از یه جای به بعد زندگی روی دیگری از خودش رو برای دختر نمایانمیکنه سرنوشتش جور دیگه ای رغم میخوره و به سمت سوی میره که حتی فکرش رو هم نمیکرد....
.
.
.
.
دوباره یه تیکه از موهای طلاییم که از زیر شالم لجوجانه به بیرون لغزیده بود رو با حرکت دست زیر شالم پنهان کردم
اووووف خسته شدم دیگه
من به حجاب عادت ندارم اصلا
چه برسه به حجاب سفت و سخت که یه تار موهام هم پیدا نباشه
کلا با حجاب و افراد چادری مشکل داشتم
ولی چه میشه میکرد
با نگاه غضب آلود مامان چادر روی سرم رو مرتب کردم و سعی کردم با حفظ حجاب کامل با متانت راه برم
_مامان حالا اگه دوتا تار مو بیرون بیاد قرآن خدا غلط میشه؟😒
مامان_عههه همیشه موهات بیرونِ حالا یه بارم بخاطر امام رضا(ع) بکن تو چیزی نمیشه دختر
دوباره لبه چادرو که از روی سرم افتاده بود جلو کشیدم و سعی کردم بقیشو از زیر پام خارج کنم که برای صدمین بار سکندری نخورم😩
این بار پدرم با آرامش گفت درش بیار رسیدیم حرم دوبار سرت کن
اینم فکر خوبه چادرو سرسری تا کردم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم و سر به زیر کنار بابا راه بیام
وای خدا خسته شدم حالا واجب بود به محض رسیدن بریم حرم؟
_مامان چقدر مونده برسیم حرم؟😕
جوابی از مامان نشنیدم که
دیدم به روبه رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینش داره زیر لب یه چیزی زمزمه میکنه. جلورو نگاه کردم... چشمم به گنبد طلا افتاد یهو دلم لرزید بی اراده زیر لب سلام دادم بدجوری محوش شده بودم یه حس و حال عجیبی داشت که منو مسخ کرده بود. یه حس دوست داشتنی خیلی برام عجیب بود منی که فقط به اصرار اینجا بودم چرا باید انقدر حالم خوب باشه از حضور دراین مکان شعری که در فضا پخش میشد توجهم رو جلب کرد...
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا ناامید برگرده
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم.
.
.
.
تو حالِ خودم بودم که دیدم مامان صدام میکنه اصلا تو اون لحظه متوجه نبودم اطرافم چی میگذره گذرزمان روهم حس نکردم خودم رو جمع و جور کردم به دنبال مامان راه افتادم...
_مامان اون پنجره که اونجا هست دورش شلوغه داستانش چیه
مامان-پنجره فولاده هرکدوم از آدما که به مشکلی برمیخورن میان دخیل میبندن تا گره از مشکلشون باز شه قربون امام رضا برم هیچکی رو دست خالی برنمیگردونه😍
-یکمی برام عجیبه 😑مگه میشه آهانی گفتم و با مامان به سمت حرم رفتیم من خیلی سرسری زیارت کردم اما مامان انگار داره با یه آدم صحبت میکنه بعد کلی گریه و دعا رضایت داد برای رفتن به هتل...
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣ #قسمت_اول
📖وقتی رسیدیم #ایوب هم رسیده بود.
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: خوش امدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید. دلمـ💗 شور میزد. نگرانی ک توی چشم های #شهیده و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد.
📖به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم #دعای_کمیل و حالا امده بودیم، خانه دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با #جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد🤒 کلی اه و ناله راه انداخت که ..تو میخواهی خودت را بدبخت کنی.
📖 #دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه یزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید🤕 وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت:
📖اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و #دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است. چطوری زنده است. فردا با چهار تا بچه نگذاردت. صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود. همانجا #ایوب را دیده بود.
📖اورا از #جبهه برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند. صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان. ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت💕 این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند☺️
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🎧نسخه صوتی🎧
📚رمان دا ⇩⇩⇩
#قسمت_اول 1⃣
نویسنده: سیده زهرا حسینی
🌷خاطرات #سیده_زهرا_حسینی از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت_اول 1⃣
📕زینب سادات ایستاد. چادرش را سفت گرفت. چشمانش سرخ بود و صورتش خیس، اما صدایش محکم ماند: از دادگاه تقاضای اشدمجازات را دارم.
ایلیا دستش را گرفت. صدرا ایستاد و رو به قاضی کرد: جناب قاضی!
همانطور که موکلم عرض کردند، ایشان و برادرشان به عنوان اولیای دم، تقاضای اشد مجازات را دارند.
دادگاه تمام شد. رها، زینب سادات را در آغوش داشت. ایلیا دستان زینب سادات را رها نکرد و همراهشان رفت. همه آمده بودند. صدرا و رها، سایه و سیدمحمد، محسن و مهدی، حتی محمدصادق! امانبود ارمیا،نبودآیه، زیادی خار چشم همه بود.
زینب سادات گفت: می شه بریم پیش حاج بابا؟ دلم براش تنگ شده.
سیدمحمد او را در آغوش کشید. هنوز ایلیا سفت دستانش را گرفته بود و رها نمیکرد. حتی وقتی محسن و مهدی کنارش قرار گرفتند و سیدمحمد سخت زینب را در آغوش داشت.
زینب سادات دست برادرش را فشرد. میدانست که او بیشتر از همه احساس غریبی میکند.
زینب به یاد آورد
آن شب بود که همه چیز فهمید. سومین روز از تدفین پدر مادرشان گذشته بود که با صدای گریه ایلیا به سمت اتاقش رفت. روی تختش نشست و ایلیا به آغوش خواهرش رفت.
زینب: چی شده داداشی؟
ایلیا: حالا من چکار کنم؟ من هیچ کسی را جز تو ندارم.
زینب: چی داری میگی؟ چرا هیچ کس رو نداری؟ پس من چی هستم؟
ایلیا: شنیدم که عمو گفت میخواد تو رو ببره پیش خودش. گفت برادر زادش رو خودش نگه میداره. گفت مواظب یادگار برادرش هست! تو رو ببرن من چکار کنم؟ حالا که حاج بابا هم بیمارستانه و معلومنیست زنده بمونه، من چکار کنم؟ مثل بابا ارمیا منو میبرن پرورشگاه!
زینب او را محکم در آغوش گرفت: تو منو داری! من هیچ وقت بدون تو جایی نمیرم. عمو محمد هم گفت برادرزاده هاش! چرا فکر میکنی تو رو نمیخواد؟ تو برای عمومحمد از منم عزیز تری! تو عزیز ترین منی! من بدون تو جایی نمیرم.
همیشه خواهر برادریم و مواظب هم! باشه؟
ایلیا هق هق میکرد: منو رها نکن زینب. منو تنها نذار! من میترسم.
زینب کنارش نشست و آنقدر موهایش را نوارش کرد تا برادرش به خواب رفت. حرف های برادرش دلش را به درد آورد.
به راستی اگر حاج علی هم رخت سفر میبست، چه میکردند؟
آن شب در اتاق ایلیا ماند و هر وقت ایلیا با گریه بیدار میشد، او را نوازش میکرد و مادرانه آرامش میکرد.
سیدمحمد گفت: خسته ای، اول بریم خونه استراحت کن بعدا میریم بیمارستان.
زینب سادات از آغوش عمو بیرون آمد و گفت: خسته نیستم بعد به ایلیا نگاه کرد و گفت: تو خسته ای؟
ایلیا سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت: نه!
حاج علی را از پشت شیشه های سی سی یو نگاه کردند. گریه کردند.
زهرا خانم که خیلی پیر و شکسته شده بود، روی صندلی نشسته و قرآن میخواند. چهار ماه تمام پشت شیشه های بیمارستان بودند. چهار ماه انتظار. چهار ماه بود که آیه و ارمیا را به دست خاک سپرده بودند. چهار ماه بی پدری، چهار ماه بی مادری، چهار ماه انتظار برای نگاه حاج علی که همان شبی که دخترش چشم از جهان فرو بست، قلبش را گرفت و پشت این شیشه ها خوابید.
محمدصادق به زینب سادات نزدیک شد. زینب سادات نگاهش را از حاج علی نگرفت. همانجا پشت شیشه ماند و ایلیا
را نزدیک خود نگاه داشت.
محمدصادق گفت: حالش خوب میشه.
زینب سادات سکوت کرد. دلیل این رفت و آمد های وقت و بی وقت محمدصادق را میدانست اما برایش اهمیتی نداشت. محمدصادق جوابش را گرفته بود.
دوباره گفت: میدونم وقت خوبی نیست اما باید قبل رفتن بگم تا بتونی فکراتو بکنی. من هنوز دوستت دارم و پای خواستگاری قبلی هستم. با این شرایطی که الان تو و ایلیا دارید، بهتره اینبارعاقلانه تر عمل کنی.
✍نویسنده: #سنیه_منصوری
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه
شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_اول
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
درسال هزارو سیصد و بیست و یک، درروستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه ،قدم به عرصه گیتی نهاد نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که درفرمایش«الست بربکم»، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا داد: « بلی؛عبدالحسین» .
روحیه ی ستیزه جویی با کفار و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد ؛ کما اینکه در کلاس چهارم دبستان ، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی ، و فضای نامناسب درس وتحصیل ، مدرسه را رها می کند.
تا پیروان حقیقی ولایت در اقصی نقاط گیتی باشند ، که هستند، فکر نابود نمودن دین و معنویت، فکری است منحط و مردود، و فکری است محکوم به شکست و زوال. در سال هزار و سیصد و چهل ویک ، به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی ، از همان ابتدا ، مورد اهانت و آزاد افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد . سال هزار و سیصد و چهل وهفت ، سال ازدواج است. برای این مهم ، خانواده ای مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سرآغاز دیگری می شود برای انسجام مبارزات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال ، اعتراضات او به برخی خدعه های رژیم منحط پهلوی (مثل اصلاحات ارضی )، به اوج خودش می رسد که در نهایت، به رفتن او و خانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می انجامد ، که فصل نوینی را در زندگی او رقم میزند .
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
17.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 قوانین طلایی برای رسیدن به زندگی زیبا.
🟢 با عمل به این قوانین ،حالمون خوب میشه ،قرب به امام زمان علیه السلام بیشتر میشه.
🔴 #قسمت_اول
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚داستان
❤#عاشقانہ_دو_مدافع ❤
#قسمــــــت_اول
_آخــــر هفتہ قـــرار بود بیان واســــہ خواستگارے
زیاد برام مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقے بیوفتہ حتے اسمشم نمیدونستم ، مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطــر مامان قبول کردم کہ بیان برای آشنایے ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
_عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا پیش🌹 شهید گمنام 🌹
شهیدے ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقے ک همیشہ وقتی ی مشکلے برام پیش میومد کمکم میکرد ...
🌹فرزند روح الله....🍃
این هفتہ بر عکس همیشہ چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخہ گل گرفتم
کلےبا شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصے داشتم پیشش
_بهش گفتم:شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب ک چی الان این چی بود من گفتم.. ...
من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما....
احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـن سمت پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونہ
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
-اسمااااااااء
_(ای واے خدا ) سلام مامان جانم❓
_جانت بے بلا فردا چی میخواے بپوشے❓
_فردا❓
_اره دیگہ خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یہ چادر مگہ چہ خبره یہ آشنایی سادست دیگہ عروسے ک نیست....
این و گفتم و رفتم تو اتاقم
ی حس خاصے داشتم نکنه بخاطر فردا بود⁉️
وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جاݧ مـن...
همینطورے ک داشتم فکر میکردم خوابم برد....
#خانوم_علے_آبادے
◀️ ادامــــــہ دارد....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh