eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
📜فرازی از وصیتنامه شهید اَلقاسی زاده: 🔸کلامی به جوانان عزیز و یاوران اباعبدالله الحسین که واقعا به ندا می دهند که یا حسین! اگرچه ما در آن زمان نبودیم که ندای هل من ناصر تو را لبیک گوییم هم اینک ندای مظلومانه فرزند تو را لبیک گفته و خود را در اسلام فدا می کنیم . 🔹آری شما عزیز نکنید خدای نکرده گول شیطان لعین را بخورید که انشاالله نمیخورید و اسلام را در این مقطع حساس تنها بگذارید نکند بخاطر مسائل ریز سیاسی و جنگ را فراموش کنید❌ که تا حالا شما بودید و این به بعد هم باید شما باشید . 🔸انقلاب و جنگ به شما نیاز دارد. مخصوصا هم اینک رفتن به را از کارهای اولیه خود در نظر بگیرید و ای جوانان عزیز که چشم امید امت هستید تقوا را پیشه خود سازید و با قلبی پاک💖 و با پشتکار زیاد در پیشبرد این انقلاب بکوشید و روحانیت را گرامی بدارید. خوزستان_شوشتر :۱۳۶۴عملیات_والفجر۸ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣ 📖وقتی رسیدیم هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: خوش امدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید. دلمـ💗 شور میزد. نگرانی ک توی چشم های و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد. 📖به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم و حالا امده بودیم، خانه دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با ازدواج کنم یک هفته مریض شد🤒 کلی اه و ناله راه انداخت که ..تو میخواهی خودت را بدبخت کنی. 📖 اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه یزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید🤕 وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت: 📖اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است. چطوری زنده است. فردا با چهار تا بچه نگذاردت. صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود. همانجا را دیده بود. 📖اورا از برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند. صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان. ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت💕 این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند☺️ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💟ازدواج مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش♥️ اسلحه کلت او بود. دو روز بعد از عقد💍 به رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئولیت استان، خدمات ارزنده‌ای برای مردم انجام داد. 💟مهدی در مدت مسئولیتش به عنوان عملیات سپاه ارومیه تلاش‌های گسترده‌ای را در برقراری امنیت و پاکسازی منطقه از لوث وجود وابستگاه و مزدوران شرق👹 و غرب انجام داد و به‌رغم فعالیت‌های در مسئولیت‌های مختلف، پس از شروع جنگ تحمیلی💥 تکلیف خویش را در با کفار بعثی و متجاوزین به میهن اسلامی دید و راهی جبهه‌ها شد. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم 📖-فکر کر
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣1⃣ 📖از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با بروم دعای کمیل و نماز جمعه😍 ولی ایوب سرش زود درد میگرفت🤕 طاقت را نداشت. 📖در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک به ایوب خیره میشدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را به هم نشان میدادند، ناراحت میشدم. 📖چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیر تر از موعد برگشت. به وقتی که از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم😔 عاقد خبر کردیم تا توی خانه بخواند. 📖دو لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد"میروم شاهد بیاورم". رفت توی کوچه مامان چادر سفیدی🌸 که زمانی خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. 📖ایوب با دو نفر👥 برگشت. -این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از برگشته اند. یکی از انها به لباسش اشاره کرد و گفت: -اخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی! -خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.... 📖نشست کنارم💞 مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. شروع کرد. صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣2⃣ 📖خیلی خوشش امد😍 گفت: قشنگ شدی، ولی شهلا. آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم😁 چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود جبهه -کجا به سلامتی؟ +میروم منطقه -بااین حال و روزت؟ اخه تو چه ب درده میخوری؟ با این دست های بسته. +سر برانکارد رو که میتونم بگیرم 📖از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم💞 که ب چیز تری دل بسته است. و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید مانعش بشوم. موقع ب دنیا امدن ، اقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان. 📖محمدحسین که ب دنیا امد پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد. دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب❤️ ایوب برویم خارج، توی سینه ایوب خطرناک بود. 📖خرج عمل قلب خیلی زیاد بود. انقدر که اگر همه زندگیمان را میفروختیم، باز هم کم می اوردیم😔 اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا میکرد📝 بنیاد خرج سفر را تقبل میکرد، ایوب قبول نکرد. گفت: وقتی میخواستم جبهه بروم، امضا ندادم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣3⃣ #قسمت_سی 📖وقتی برگشت
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣3⃣ 📖محمد حسین بلند بلندگریه میکرد. نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت زرد شده بود. از اموزش و پرورش برای ایوب نامه📩 امده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان بدهی 📖پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم بالاخره چه کار میکنی⁉️ -برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر؛ میرویم اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم . روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت. 📖ایوب یا بیمارستان بود یا . یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی☎️ صحبت می کردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی هم زبانی را بیشتر میکرد، هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم. 📖از صدای مارشی، که تلویزیون پخش میکرد معلوم بود شده. شب خواب دیدم ایوب میگوید "دارم میروم ". شَستم خبر دار شد دوباره مجروح💔 شده. محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دفاع مقدس علیرضا خاکپور ایشان از به نحو احسن استفاده می کرد و جمعه در جمع بچه هاى محله، و كميل بر پا می کرد، گاهى در به مى ‏پرداخت و درباره و صحبت می کرد. 🍃🌷🍃 ها به اتفاق دوستان به جمعه به گرگان می رفت. ایشان اگر در مجلسى ‏جويى يا می شنيد آنجا را می کرد «نسبت به غيبت خيلى حساس و از افرادى كه غيبت می کردند دورى می کردمو با آيات و روايات اهل ‏بيت، آنان را نصيحت می کرد.» 🍃🌷🍃 در...عده‏ اى حدود بيست و پنج نفر بودند كه راه را گم كردند. مدت روز و بدون بودند و به شدت دچار و شده بودمد و را با مى‏ خواندند. 🍃🌷🍃 از فرط به نشستند و بسيار كردند. در حال خواندن بود كه صدايى شنيد: «خاكپور بيا آب را ببر.» به دنبال صدا رفت. بالاى يك گردنه درختچه ‏اى بود، نه مسير رفت و آمد انسان و نه ماشين بود. 🍃🌷🍃 گالن بيست ليترى زلال در آنجا قرارت. با نوشيدن آن بچه ها سير شدند. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
_نمیخواهم که در بستر بمیرم -نمیخواهم که همچون شمع سوزان -بریزم اشک -در آذر بمیرم -همی خواهم که در فصل جوانی -میان و سنگر بمیرم -همی خواهم برای حفظ قرآن برای یاری رهبر بمیرم -نمی خواهم که ننگ و خار بمیرم -به زیر رختخواب بیمار بمیرم -چنین مرگی برایم است -که زیر آتش رگبار بمیرم.❣ قسمتی از وصیت نامه سردار🕊🌹 شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
وقتی از می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم . میدیدم نماز میخونه و حال عجیبی داره یه جوری شرمنده و زاری میکنه که انگار بزرگترین رو در طول روز انجام داده یه روز ازش پرسیدم : چرا انقدر میکنی از کدام می نالی جواب داد : همین که این همه بهمون داده و ما نمی تونیم رو به جا بیاریم بسیار جای داره... راوی: 🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مدافع حرم تازه دامادشهید، شجاع 💔 🍃⚘🍃 در ۲۳ آبان ماه سال ۱۳۶۸ درتهران،چهاردانگه اسلام شهر متولدشد. متاهل بود و تازه داماد ۱۰ پس از به اعزام شد و به رسید. 🍃⚘🍃 سه خواهروبرادربودند،ایشان فرزند اول خانواده بود. خانواده اش بسیارمذهبی و متدین بودند، از کودکی در مساجد و حسینیه ها می کرداز ابتدا #خدا و بانماز بود از اول را شناخت،مادرش همیشه از می خواستند فرزندانشون، کنیزان و نوکران بیت⚘ باشند. از بچه 7 ساله تا پیر 80 ساله همه را به می شناختند. پدرش وعمویش، دفاع مقدس بودندو در حضور داشتند و این باعث شده بود ایشان از با از و خو بگیرد. 🍃⚘🍃 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
عکسی که مشاهده میکنید تصویر رزمنده ی نوجوانیست که با اشک هایش می‌گوید من را هم به ببرید🥺 آری، ره صد ساله یک شبه رفتند یعنی همین. . . ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمانده گردانمون بود خدارحمتش کنه شد 🕊 می‌گفت اگر تو یه شهر هر کی فقط دنبال منفعت خودشون باشند اون شهر میشه جنگل ولی برعکس بود... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh