eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣1⃣ 📖از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با بروم دعای کمیل و نماز جمعه😍 ولی ایوب سرش زود درد میگرفت🤕 طاقت را نداشت. 📖در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک به ایوب خیره میشدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را به هم نشان میدادند، ناراحت میشدم. 📖چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیر تر از موعد برگشت. به وقتی که از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم😔 عاقد خبر کردیم تا توی خانه بخواند. 📖دو لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد"میروم شاهد بیاورم". رفت توی کوچه مامان چادر سفیدی🌸 که زمانی خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. 📖ایوب با دو نفر👥 برگشت. -این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از برگشته اند. یکی از انها به لباسش اشاره کرد و گفت: -اخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی! -خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.... 📖نشست کنارم💞 مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. شروع کرد. صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣1⃣ 📖از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با بروم دعای کمیل و نماز جمعه😍 ولی ایوب سرش زود درد میگرفت🤕 طاقت را نداشت. 📖در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک به ایوب خیره میشدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را به هم نشان میدادند، ناراحت میشدم. 📖چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیر تر از موعد برگشت. به وقتی که از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم😔 عاقد خبر کردیم تا توی خانه بخواند. 📖دو لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد"میروم شاهد بیاورم". رفت توی کوچه مامان چادر سفیدی🌸 که زمانی خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. 📖ایوب با دو نفر👥 برگشت. -این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از برگشته اند. یکی از انها به لباسش اشاره کرد و گفت: -اخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی! -خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.... 📖نشست کنارم💞 مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. شروع کرد. صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh