Page279.mp3
640.9K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه نحل✨
#قرائت_صفحه_دویست_هفتاد_ونه
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
7⃣8⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷 💢هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار #شهیدان ابا عبدالله الحسین
⚜محمد غیراز #دانشگاه امام حسین(ع)، دو سه جای دیگر هم قبول شد✅ رد رشته #دندانپزشکی و تغذیه هم قبول شد ولی اینها رو به من نگفت.
⚜علاقه زیادی به #نظام داشت و از بچگی هر چی اسباب بازی میخواست بخره اسلحه🔫 می خرید. از اینجا به عنوان دانشجوی همدان رفت تهران ولی نیروی #همدان بود.
⚜محمد در گروهش #نفراول چتر بازی شد و توی راپل هم نفر اول🥇 بود و #آموزش -خلبانی هم دیده بود. طوری شده بود که دست راست فرماندهشان بحساب میآمد و ایشان روی #محمد خیلی حساب باز کرده بود.
#شهید_محمد_غفاری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⚜محمد غیراز #دانشگاه امام حسین(ع)، دو سه جای دیگر هم قبول شد✅ رد رشته #دندانپزشکی و تغذیه هم قبول شد
4⃣9⃣2⃣1⃣#خاطرات_شهدا 🌷
🔰او 27 سال داشت و اهل همدان بود. از آن بچه های دوست داشتنی که هر پدری آرزوی آن را دارد. #مظلوم، متین، خوش رفتار، درسخوان و ... به تازگی هم ازدواج💍 کرده بود.
🔰هر سال در ایام محرم به مناسبت #شهادت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین🚩 در منزل پدریاش مراسم #عزاداری برپا میکردند تا اینکه بنا بر گفته خودش:↯↯
🔰یکی از همان روزها (محرم 1388)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید #علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری👥 هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم👌 و به شما سر می زنم.
🔰درحالیکه #لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و #نورانیت چهره اش را دو چندان می کرد. دلتنگی شدیدی💔 مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم😢 گفت: شما هم می آیی اما هنوز #وقتش نرسیده است!
🔰برادرش می گوید: محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود🚫 حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در عجنب و جوش بود. برای مثال همین #آخرین_بار، شب 21 ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای☕️ خوردیم که شروع کرد به #نصیحت کردن من که مواظب پدر و مادر باش.
🔰این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم #ماموریت، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم♥️ عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد🚪 و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری #تنهام بزار تا توی حال خودم با شم.
🔰من رفتم. شروع کرد به #نمازشب خواندن. برگشتم و گفتم: محمد چقدر نماز می خوانی؟😳 کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان #پاک شوم.
🔰خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با عکس های شهدا📸 پر کرده است و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا🌷 پیدا کردم.
🔰خوب که دقت کردم یک جای #خالی روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا🌷 رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست😬 گفت: آنجا، جای عکس #خودم است.
راوی: برادر شهید
#شهید_محمد_غفاری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕊 💞#دوستان_شهدا💞🕊
🖋 #سیره_شهدا 🌱
💥شهید همیشه روی آمادگی جسمانی خودشون کار میکردن هر روز به پیاده روی و ورزش #می پرداختند از ایشون پرسیدیم که حاج آقا شما چرا انقدر ورزش می کنید که #شهید فرزانه در پاسخ به ما گفتند:
💫ما اگر اعتقادمون اینه #امام زمان (عج) به سرباز نیاز دارند باید ورزش کنیم و از آمادگی جسمانی برخوردار باشیم چون آقا سرباز تنبل نمی خواهند.❌
#سردار_شهید
#شهید_رضا_فرزانه🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊💞#افلاکیان_خاکی28 📖سلام نماز را که داد رفت توی فکر.چهره اش محزون شده بود.انگارک غم عالم ریخته باشن
🕊 #افلاکیان_خاکی 29
📖ما در گردان عمار بودیم و عباس در گردان تخریب. یک روز برادر عباس پیش من امد وگفت: پاهای عباس ازشدت سرما درد میکند. تعجب کردم گفتم: یعنی چه؟ مگرچه درگردان تخریب #جوراب نیست بپوشه؟! ازسهمیه بچه های گردان عمار ...
📚کتاب #راز_رجعت(ص176)
#شهید_عباس_شیخ_عطار🌷
#مناسب_انتشار_دراینستاگرام
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #داستانهای_مهدوی 3⃣ #از_او_بگوئیم •••♥️ 🌸روز اول مهر بود. داخل ماشین نشسته بودم و منتظر بود
❣﷽❣
📚 #داستانهای_مهدوی
4⃣ #از_او_بگوئیم
•••♥️
🌸کمتر از پنج سال داشتم، در یزد خشکسالی بود، یادم می آید اسفند ماه بود، پدرم بیل و مقداری گندم برداشت و راهی زمین شد من هم به دنبالش. بیل که میزد از زمین خاک بلند میشد!
در عالم خودم گفتم: پدر این بذرها سبز نمیشوند ! باید زمین خیس باشد که گندم بکاری.
🍃هنوز چشمان اشک آلود مرحوم پدرم و جوابش را از یاد نمی برم!
پسر کفر نگو، من دانهها را زیر خاک میگذارم، هر چه روزی مور و حشرات باشد می خورند هر چه را هم خدا خواست سبز میشود!
🌸اسفند بدون بارش گذشت. فروردین و اردیبهشت آمدند و بدون باران رفتند.
خرداد بود که به خودم گفتم؛ دیگر باران نمی آید می روم به پدرم می گویم دیدی گفتم بیخود گندم نکار سبز نمیشود!
🍃یک روز لکهای ابر در آسمان پیدا شد، بارید و ... آن سال در روستای ما فقط پدرم بود که گندم برداشت کرد، به خاطر خشکسالی هیچ کس چیزی نکاشته بود. روزگار سختی بود. پدرم محصول را که برداشت قدری را برای آذوقهی خودمان نگه داشت بقیه را به هر که نیاز داشت میداد.
🌸پیرمرد حرفش که به اینجا رسید در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و صدایش کمی میلرزید ادامه داد:
🍃امروز دعاهای فرج خودم و دیگران را در این خشکسالی غیبت، شبیه همان بذری میبینم که پدرم آن روزها به امید رحمت خدا کاشت و جواب گرفت!...
#العجل_یامولای_یاصاحب_الزمان_عج🌺
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چگونه عبادت کنم_54.mp3
13.73M
#چگونه_عبادت_کنم❓ ۵۴ 🤲
حرف آخر ؛
✍ عبادات مؤثر، آرام آرام، انسان را به منبعِ خیر، تبدیل میکنند؛
آنقدر که هر کجا هستند؛ منبع آرامش، مهربانی، خیرات و شادی برای دیگرانند.
سؤال؛ بعد از اینهمه سال عبادات، ما چقدر منبع خیراتِ دیگرانیم❓
#استاد_شجاعی👆
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸❣💞❣🌸🍃
🔶سلام بر علی #اکبر های امام زمان
همان هایی که ندیده امام خود را
عاشقند💓 و برای آمدنش از جان مایه میگذارند ✅
🔷شهید دهه #هفتادی که مظلومانه در راه دفاع از ناموس فدایی حق شد...
#شهید_غیرت
داداش علی هوامو داشته باش ...
🌾#شهید_علی_خلیلی
🌷#پیشنهاد_دانلود
🌾مکتب شهیدان تا ابد ادامه دارد ✌️
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 9⃣ #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
0⃣1⃣#قسمت_دهم
💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
💢عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
💢 درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💠 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
💢 میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💠 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
💢 چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💠 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
💢 از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
💢 کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💠 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
💢 دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
💢دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
💢 صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
💢 انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💠 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
💢گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
1_16361916.mp3
5.84M
🎵 شور #شهدایی
✨دلمو دست تو دادم یا حسین
✨وقتی دلتنگ شب جمعه میشم
✨شهدا میان بیادم یا حسین
🎤🎤 #سیدرضا #نریمانی
#بسیارزیبا👌👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
❣این ٺڪرار و از #شما گفٺن
🍃ویادآورے خاطرها
ٺڪرار نفس ڪشیدڹ اسٺ
❣ٺڪرار #زندگے سٺ
⭐️🕊💥⭐️🕊💥⭐️🕊💥⭐️
❣و مرور مے ڪنم #آخر شب
🍃خاطره ها را و ٺکرار
❣خوش نفس ڪشیدڹ ها را
#شهید_مهدی_باکری🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌹✨🍃🌹✨🍃🌹
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌤دوباره جمعه و
ما رهروان راه #عشقیم💘
سر #راهت نشستیم
تا بیایی😍
بیایی عقده از دل✨ها گشایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌼☘🌼☘🌼☘
🌾روزی دیـگر
و صبحـى🌤 دیـگر
و #عشقی تازهتر از دیـروز
با شما . . .😍
#سلام_صبـحتون_شهدایی🌸🍃
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
♦️شهیــدی ڪہ نه پدرش را دید
و نه پسـرش را ...💔
🔰پدرش در #عملیات والفجر۹ درسلیمانیه عـراق به شهـادت رسید و پیڪر مطهرش حدود ۱۰ سال بعـد برگشت...
#سجـاد دو ماه بعـد از شهـادت پـدرش به دنیا آمد و پـدر شهیدش را هرگز ندید...❌
🔰پسر خـودش نیز
دو مـاه بعد از #شهــادتش به دنیا آمد و او هم پدرش را ندید ...
سجـاد در آذرمـاه سال ۹۱ براثر انفجــار درحین #خنثی سازی گلـوله های عمل نکرده به فیـض شهادت نائل آمـد .
🔰وقتی بالای سرش رسیدند درحالیکه یک دستش 🖐قطع شده بود و غـرق به خـون💔 بود فقط ذڪر
یا حسین(ع) بر لب داشت...😞
🌾مهربان بود، با صفا بود،
خاکی و بی ادعا بود
و #بی_قرار_شهادت...
📝 فرازی از دستنوشته شهید:
«قافله سالار شهــدا حسین(ع) است
پروردگارا مرا به این قافله برسـان»
#شهید_سجاد_عباس_زاده🌷
#گردان_امام_حسین(ع)
#سپاه_حضرت_ابوالفضل(ع)
#خرم_آباد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
• •🌙 • •
🥀#تلنگر
یہنشدنهایےهسٺــ
کہاولش #ناراحت میشے
ولےبعدامیفهمےچہشانسےاوردےکہنشد❗️
🌻خدا حواسش#بهٺهسٺـ
ڪہاگہٺو #مسیرش باشے
#بهترینا روبراترقممیزنہ....
#آشوبمارامشمتویی...😍
.................♡.................
#شهدا_شرمنده_ایم
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
Page280.mp3
676.6K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه نحل✨
#قرائت_صفحه_دویست_هشتاد
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰خاطره ایی از آزاده حاج مرتضی حاج باقری، آزاده اردوگاه 12 که از ناحیه دست راست جانبازهستند(قطع دست)
🕊حاج احمد🕊
دلتنگیهای😰 ما از رخت بر بستن قوت قلبهامان 💔به جایی رسیده است که آرزوی مرگ میکنیم نه آرزوی شهادت.
دنیا🔮 برای راحت طلبان جای بسیار خوبی است؛ جایی نرم، گرم و تمیز. با پاییز عاشق 😍میشوند و با بهار فارغ😕. اما ما از عشقهای❤️ ازلیمان دست نکشیدهایم.
آخ که این روزها دلتنگ همسنگرت😭 هستیم. حاج قاسم رفیق گرمابه و گلستانات. کسی که در حرفهایش فقط به تو غبطه میخورد؛ به اخلاصت، به ایمانت💗، به شجاعتت.
آخ که دل میگیرد و از دست✍️ جز نوشتن بر نمیآید.
چه خوب دست رفیقت را گرفتی مثل خودت سوخت ، ارباً اربا شد و در عبای ولیاش کفن شد😭
دلهامان❣️ خون است از کسانی که راهمان را انکار میکنند از کسانی که ملامت میکنند.
حاج قاسم رسید به تو🥀، به تویی که آرزویش😍 بودی. مرام و منش تو خیلی ها را آسمانی🕊 کرده، یادم است از محسن حججی که میخواندم؛ گفته بود، کارش را از موسسه تو آغاز کرده و هرهفته با موتورش میآمد و سر مزارت🥀، سرساعت به تو سلام میداد.
همه از آخرالزمان فرار میکنند. آنها که بال🕊 شهادت دارند میپرند، آنها که پای دویدن 👣دارند میدوند. اما حاج احمد، ترکش گناه، من را قطع نخاع کرده؛ نه دستانم و نه پاهایم هیچکدام طاقت تحمل بار سنگینم را ندارند؛ چه برسد در راه تو رفتن😞 و پریدن از قفس تن.
نویسنده: محمدصادق زارع
#شهید_احمد_کاظمی
#شهید_قاسم_سلیمانی
#یادشان_گرامی_باد
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh