هیچ قیاسی در کار نیست❌
اما می دانید ؟
قدیم ها
#عاشقانه های دونفره ♥️
این شکلی بود ...!
#عاشقانه_های_شهدا🌷😍
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
▪️در روز مرگی ها گرفتار شده ام . دلم زخم خورده از دنیا و آدم هایش و بغض هایم😢 سر ناسازگاری گذاشته اند. زمان را مدتی است به دست فراموشی سپرده ام⏱ و غرق شده ام در #ظلمتی که برای دنیای خودم ساخته ام..
▪️اگر عکس #حاج_عمار و شعر معروفش نبود، منِ جامانده از زمان، نمی دانستم #چهل_روز تا مُحرم باقی است. بازهم مثل همیشه سر موقع به دادم رسید..
▪️مُحَرم ، مَحرم ِحرف های در دل مانده و مرهم درد های دل است...
خیمه ای است که می توانی در گوشه ای از آن بنشینی اشک بریزی و دلت را آرام کنی.
▪️اما امسال نمی دانم خیمه ای باشد، هیئتی باشد و روضه ای خوانده شود😔 محروم شده ایم از همه چیز ...شاید هم قدر ندانستیم #هیئت ها را...
▪️حاج عمار ..
شما که راه را شناختی، عاشق شدی، همت شدی، باکری شدی و هم نشین شهدا🌷 کاری کن...🙏
▪️در جاذبه ی #دلبستگی های زمین مغلوب شده ام..دستم را بگیر و به سوی آسمان ببر ....🕊
▪️برایم روضه بخوان. از کربلا بگو، از #علی_اصغر شش ماهه و تیر سه شعبه.
از علی اکبر بگو و بدن اربا اربا. از فرق شکافته #سقا بگو و مشک پاره پاره. بگو و داغ دل سوخته را بیشتر کن💔
▪️می خواهم چله نوکری بگیرم. زیارت عاشورا بخوانم. #شال_مشکی و #پرچم_یاحسین(ع) آماده کنم.🏴
▪️دعا کن هیئت باشد و روضه خوانش آن غائب از نظر باشد و اشک چشم😭 روزی ام شود.
▪️نگران #اربعین هستم، خدا رحم کند دلتنگی ها را، #جامانده ها را....😞
✍نویسنده: #طاهره_بنایی منتظر
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥️°•﷽•°♥️
....
#چله_زیارت_عاشورا📖
تصمیم گرفتیم چهل روز مانده بہ شـروع
ماه نوڪری عاشقاناباعبدالله، چله زیارت
عاشورا بگیریم
ان شــالله در طــول چلـــہ هــم از انجـام
گناهان ڪبیره و صغیره🔞 خود داری کنیـم تا #رزق_عزادارے اربــاب بی ڪفن و تقربــ به محضــر حضرتش به مــا عنــایت بشہ.
شروع میکنیم به امید ریشهکن شدن این
بیماری(کرونا)و شفای همه مریضاناسلام
و مخصوصا #فرج آقا و مولایمان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌺
دوستانتون روهم در این امر سهیمڪنید
تاریخ #شروع_چله زیارتعاشورا 👇
هر روز همین هوالی
۱۴۰۰/۴/۱۱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حــــرݦــــ°🦋°
|°ݕاݪاتࢪیݩ #بهشٺ”خــڋا”دࢪزمیݩּ سࢪخ
-پـایـیـڹּ پــآۍحــضـࢪٺ#سـݪطـاݩּ❥
-بۍ سࢪ اســٺ💖🌱
+ݦا ࢪاݕہ #ڪࢪبـلا❥ݕطݪݕ ایها اݪاݦاݦـ
+از هــࢪچـہ ݦۍࢪوڋ سـخݩּ ڋۅسـ∞ـٺ
+خــۋݜـٺـࢪ اســـتـــツ
•|بِِسمِـ ربّـ(العِشْــ♡ـقٰـ) وَ سَلامـٌ عَلَيٰ الحُٰسَٰيـــنـْٰ |•❤️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#امامزمان
#خۅاندنے✨
ازعلامهطباطباییپرسیدند؛
راهِرسیدنبهاِمامزمانچیست...
ایشانپاسخدادند؛
اِمامزمانخودفرمودهاست؛☺️
شماخوبباشیدماخُودمانشماراپیدامیکنیم...(:🌿💚
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهادت
شدهباعکسکسـےحـرفدلترابزنـے؟!
ودلترابـھهمینشیوهتسلابدهـے!(:♥
دلتنگموباهیچ کسممیلسخننیست . .🥀!'
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh ️
#ازبابڪ_بگو🌸
↜برادر شهید:
درست یڪ هفته قبل از اعزام بابڪ
بابڪ مادرم روداشت میبرد خرید....
گفتم دارید میریدمنم باخودتون برسونید تادفتر...
بعدڪه ڪارم تودفتر تموم شد..دوباره به بابڪزنگ زدمگفتمبیادنبالم...
اومد؛ مادرخرید داشت...
مادراومدگفت به من:
« بابڪ نگو....آچارفرانسه؛ آچار
فرانسه است خداخیرش بده
این خاطرههمیشه توخونه هست
#شهیدبابڪنورے🧔🏻
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃
🍃 قسمت یازدهم 🍃
راوی: ايرج گرائی
💠مسابقات قهرمانی باشگاهها در سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات، هم جايزهی نقدی میگرفت هم به انتخابی کشــور میرفت. ابراهيم در اوج آمادگی بود.
هرکس يک مسابقه از او میديد، اين مطلب را تأييد میكرد. مربيان میگفتند: امسال در ۷۴ کيلو کسی حريف ابراهيم نيست.!
مسابقات شروع شــد. ابراهيم همه را يکیيکی از پيش رو بر میداشت. با چهار کشتی که برگزار کرد به نيمهنهایی رسيد. کشتیها را يا ضربه میکرد يا با امتياز بالا میبرد.
به رفقايم گفتم: مطمئن باشــيد امسال يه کشتیگير از باشگاه ما میره تيم ملی.
در ديدار نيمهنهایی با اينکه حريفش خيلی مطرح بود ولی ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت.
حريف پايانی او آقای "محمود.ك" بود.
ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتشهای جهان شده بود.
قبل از شروع فينال، رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقههای حريفت رو ديدم. خيلی ضعيفه، فقط ابراهیم جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتی بگير، من مطمئنم امسال برای تيم ملی انتخاب ميشی.
مربی، آخرين توصيهها را به ابراهيم گوشــزد میکرد، در حالی که ابراهيم بندهای کفشش را میبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند.
🍃من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روی تشک رفت. حريف ابراهيــم هم وارد شــد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيــم جلو رفت و با لبخند به حريفش سلام كرد و دست داد. حريف او چيزی گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جایی را در بالای سالن بين تماشاگرها به او نشان داد!
من هم برگشــتم و نگاه کردم. ديدم پيرزنی تنها، تســبيح به دســت، بالای سکوها نشسته.
نفهميدم چه گفتند و چه شــد. اما ابراهيم خيلی بد کشــتی را شــروع کرد.!
همهاش دفاع میکرد. بيچاره مربی ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمایی کرد که صدايــش گرفت. ابراهيم انگار چيزی از فريادهای مربی و حتی داد زدنهای من را نمیشنيد. فقط وقت را تلف میکرد!
حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلی ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد. مرتب حمله میکرد. ابراهيم هم با خونسردی مشغول دفاع بود. داور اوليــن اخطــار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيــم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان ۷۴ کيلو شد!
وقتی داور دســت حريف را بالا میبُرد ابراهيم خوشــحال بــود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتیگير يکديگر را بغل کردند.
ِحريف ابراهيم در حالی که از خوشــحالی گريه میکرد خم شــد و دست ابراهيم را بوســيد!
دو کشــتیگير در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پريدم پائين. با عصبانيت سمت ابراهيم آمدم.
داد زدم و گفتــم: آدم عاقــل، اين چه وضع کشــتی بود؟ بعــد هم از زور عصبانيت با مشــت زدم به بازوی ابراهيم و گفتم: آخه اگه نمیخوای کشتی بگيری بگو، ما رو هم معطل نکن.
ابراهيم خيلی آرام و با لبخند هميشگی گفت: اينقدر حرص نخور!
📿بعد سريع رفت تو رختکن، لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت.
از زور عصبانيت به در و ديوار مشــت میزدم. بعد يك گوشــه نشستم. نيم ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم.
جلوی در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود.
همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلی از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلی خوشحال بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟!
آمد به ســمت من و گفت:
شما رفيق آقا ابراهیم هستيد، درسته؟
با عصبانيت گفتم: فرمايش؟!
بیمقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرامی داريد.!
من قبل مســابقه به آقا ابراهیم گفتم، شــک ندارم که از شــما ميخورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرهام بالای سالن نشستند. كاری كن ما خيلی ضايع نشيم. بعد ادامــه داد:
رفيقتون ســنگ تموم گذاشــت. نمیدونی مــادرم چقدر خوشحاله.!
بعد هم گريهاش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردهام. به جايزهی نقدی مسابقه هم خيلی احتياج داشتم، نمیدونی چقدر خوشحالم.
مانــده بودم كه چه بگويم. کمی ســکوت کردم و به چهرهاش نگاه كردم.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم:
رفيق جون، اگه من جای داداش ابراهیم بودم، با اين همه تمرين و سختی کشيدن اين کار رو نمیکردم. اين کارها مخصوص آدمهای بزرگی مثل آقا ابراهیمه.
از آن پســر خداحافظی کردم. نيم نگاهی به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر میکردم. اينطور گذشت
کردن، اصلا با عقل جور در نمياد!
با خودم فکر میکردم، "پوريای ولی" وقتی فهميد حريفش به قهرمانی در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت.!
اما ابراهيم...
ياد تمرينهای سختی که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهای آن پيرزن و خوشحالی آن جوان، يکدفعه گريهام گرفت.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ادامه دارد ...
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
اے ڪه روشن✨ شود
از نـور تو هر #صبح جهان
روشنـــاے دل من♥️
حضرتـــ خورشـید #سلام
#اللﮩم_عجل_لولیڪ_الفـرجـ🌸
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh