eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
209 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
یا صاحب الزمان(عج )🌺 کاش تماشا کنم جلوه ی ماه تو را ماه که نه، شمس جان ،ای قدمت برسماء #سلام_آقا صبحت بخیر امام مهربانم🌸🍃 @ShahidNazarzadeh
صبح آمد و #خاطرات شادت اینجاست #عطر تن و #خنده های نابت اینجاست در #باورِ من نیست نباشے دیگر تصویرِ #رخِ پُر تب و تابت اینجاست به یاد #شهید_محمد_اسدی❤️🕊 #سلام✋ #صبحتون_شهدایی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونه‌مون روعوض‌ کنیم، می‌خوام خونه‌مون رو بدیم به یکی از پرسنل نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، میدیم به اونا و خودمون میریم اونجا😊 اون بنده خدا وقتی فهمید فرمانده‌اش می‌خواد اینکار رو کنه قبول نکرد اما با اصرار عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم☺️ #شهیدعباس_بابایی @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 4⃣3⃣ 💠 سر به سر عراقی ها😄 🔹هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم.📞 گوشی بی سیم را گر
🌷 ⃣3⃣ 💠مرا دریابید 🔹همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. 🚍موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم. 🔸محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من می‌خندیدند.😂😅 همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند. 🔹بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا می‌ماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!» در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم. 🔸بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: 🙌 «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمی‌شه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!» همه زدند زیر خنده.  😁 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰 #هادی_دلها 🌸از ميان تمام شهدای كربلا به يك شهيد علاقه ويژه داشت. 🔴👈هادی می گفت: من عاشق #جُون، غ
‍ 3⃣5⃣1⃣ 🌷 🔰 🔹اومده بود او را به بچه های معرفی کرد 🔸گفت ایشون دوست صميمي بنده است كه حاصل زحماتش (ساندویچ ) را بارها نوش جان كرده ايد! 🔹سيد بهش گفت: چي شد اينطرفا اومدي؟! او هم با صداقتي كه داشت گفت: داشتم از جلوي رد مي شدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم. 🔸سید خنديد و گفت: پس تو رو دعوت كردند 🔴👈آری ، هادی را دعوت کردند تا در سال های بعد همنشین آنها و شود. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 #مقام_معظم_دلبری😌💚 هرگز به غیر جانانــ❣ ما جان نمی فروشیمــ☝️ جان می دهیم اما جانان نمی فروشیمـــ✌️ دشمن اگر ببخشد کاخ سفید خود را یک تار موی رهبر💕 بر آن نمی فروشیم😌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 سه روز بود که به #شناسایی رفته بود.. بعد از شناسایی با خستگی زیاد نقشه را پهن کرد و نقطه ای را نشان داد و گفت: اگر من در این عملیات زنده ماندم که هیچ..!! اگر شهید شدم اینجا از روی چند خوشه #گندم رد شدم !! به صاحبش بگویید که از ما راضی باشد.. #شهید_حسین_خرازی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💔 🌍 مُشتَش را ڪَرد گـُ🌺🍃ـل‌ بُودند وَ 🍂پُوچ ❣آنها را بُرد وَ ⏳ما را 🍁 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شرح حال #پدر: سخته پسرت بره و مدتی ازش خبری نشه و بری جبهه دنبال خودش یا جنازه اش بگَردی ... سخته سر پسرت قطع شده باشه و خودت بخوای پیکرشو بیاری واسه مادرش... شهید بی سر #شهید_یوسف_رضا_رضایی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh ⬇️⬇
⬆️⬆️ 4⃣5⃣1⃣ 🌷 💠ماجرای پیکر شهید بی سری که با پدرش سخن گفت. 🔻بخش اول 🔹خبر آورده بودند که یوسف رضا شده است. من هم که در منطقه حضور داشتم برای گرفتن خبری و یافتن اثری به رفتم. 🔸صبح اول وقت جلوی در تعاون بودم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. مسئول گفت: نام فرزند شما نه در لیست شهدا است و نه در لیست مجروحین، اینجا ما همه روزه با رادیو نام اسرا را گوش می دهیم نامش در بین اسرا نیز نبود. 🔹پرسیدم در این عملیات، شهدایی بوده اند که شناسایی نشده باشند؟ 🔸جواب داد: بیش از 20 پیکر شهید بوده اند که پلاک نداشته اند و همه را به همراه سایر شهدا به سنندج، پشت دریاچه منتقل کرده ایم تا توزیع شوند. 🔹به منطقه رفتم و به سردخانه محل نگهداری شهدا سر زدم، گفتم پسرم مفقود شده و خبردار شدم چند جنازه که هنوز هویت شان نشده در اینجا نگهداری می شود. 🔸گفتم ببینمشون شاید پسرم بین آنها باشد با احترام برخورد کردند و رفتیم تا جنازه ها را ببینیم. 🔹وضع وحشتناکی بود، بدن های متلاشی شده شهدا با اوضاع بسیار دردناکی در کف سردخانه انبار شده بود در میان اجساد بی هویت را نیافتم در حال برگشت بودم که جنازه ای که وضعیت درستی نداشت نظرم را جلب کرد 🔸پرسیدم: این پیکر کیست؟ گفتند: آن شهید دارد و شناسایی شده نگاهی به پیکرش کردم کاملا متلاشی و قابل تشخیص نبود گفتند اهل بابل است. 🔹در حال برگشت به سمت درب خروج بودیم که ناگهان پسرم را شنیدم که گفت: بابا یوسف رضا اینجاست، دوباره برگشتم همان شهید که گفته بودند اهل است دوباره صدایم کرد و گفت: نرو که گرفتار می شوی من یوسف رضا هستم. 🔸هرچه گفتم دوباره جنازه را کنیم قبول نکردند و گفتند ما کار داریم و باید برویم هرچه گفتم بابا پسرم با من سخن گفته. به حرفم گوش نداده و گفتند مگر مرده حرف می زند؟ 🔹گفتم شهدا اند آنها که نمرده اند اما در را بستند و رفتند و گفتند اگر باز هم کاری داری برو پیش مسئول که الان نیست و رفته دنبال گازوییل 🔸من هم همانجا روی پله کانکس های سردخانه نشستم خلاصه تا ساعت چهار روی پله نشستم تا مسئولش آمد کلی خواهش و تمنا کردم تا گفتند باز کنید دوباره جنازه را ببیند 🔹رفتم سر جنازه پلاکش را که در سینه اش فرو رفته بود خارج کردیم سپس پیکر را برگرداندم ناگهان دیدم بر روی لباس زیرش نوشته "یوسف رضارضایی" 🔸علی رغم بسیاری که مرا فرا گرفته بود از اینکه پسرم را یافته بودم و از ارتباطی که با او داشتم خوشحال بودم پلاک را هم بررسی کردیم دیدیم یک حروف را به ثبت کرده بودند و پلاک نیز متعلق به یوسف رضا بود. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh