eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
یک دسته گل براۍتو چیدم نیامدی با یاد تو ز هرچه بریدم نیامدی هر صبح وقت سر زدن خوشه هاۍنور از شوق تو به کوچه دویدم نیامدی... 📎سلام ، صبحتون شهدایی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه5⃣3⃣ 💠مرا دریابید 🔹همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. 🚍موقع برگشتن، دشمن دی
🌷⃣3⃣ 💠 تو هنوز بدنت گرم است 🔹می گفت توی یکی از ها برادری مجروح میشود و به حالت و از خود بی خودی می افتد. 🔸بعد که شهدا را جمع کرده و به معراج شهدا می برده، از راه میرسد و او را قاطی بقیه با ترس و لرز و هول هولکی می اندازد و گاز ماشین را میگیرد و دِبرو.🚐 🔹راننده در آن جنگ و گریز تلاش میکرده که خودش را از تیررس دور کند و از طرفی مرتب میداده تا توی چاله چوله های ناشی از انفجار نیفتد، که این بنده خدا در اثر جابجایی و فشار به می آید،و یکدفعه خودش رو در جمع میبیند.😳 🔸اول تصور میکند که ماشین دارد شهدا را به سمت پست امداد میبرد. اما خوب که دقت میکند میبیند که نه، انگار همه برادرا شهید شده اند و تنها اوست که است. 🔹 میشود و هراسان بلند می شود و مینشیند وسط ماشین، و با صدای بلند بنا میکند به داد و فریاد کردن که: «برادر! برادر! منو کجا میبرید؟ من شهید نیستم.نگه دار میخوام پیاده شم،منو اشتباه سوار کردید، نگه دار من طوریم نیست...». 🔸راننده که گویی هواسش جای دیگری بوده، تو آینه زیر چشمی نگاهش میکنه و با همان لحن داش مشتی اش میگه:«تو هنوز گرمه، حالیت نیست.تو شهید شدی.دراز بکش! دراز بکش! بذار به کارمون برسیم.»😂 🔹اوهم دوباره شروع میکند که:«به پیر به پیغمبر من چیزیم نیست، خودت نگاه کن ببین» و راننده هم می گوید بعدا معلوم می شود.😂 🔸خودش وقتی برگشته بود میگفت این عبارت را گریه می کردم و می گفتم. اصلا حواسم نبود که بابا! حالا نهایتا مارو تا یه جایی می برد، برمی گردیم دیگر. 🔹مارا که نمی خواهند زنده به کنند. اما او هم راننده باحالی بود، این حرف ها را آنقدر می گفت که فکر میکردم واقعا شهید شده ام.😂😂😂 نثار ارواح طیبه شهدا 😁 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#عاشقـان را در مسیر #عشق خـوش باشــد #بلا چشـم #ماهــــــے را #هراس از دیدن #سیلاب نیست ... #شهید_حامد_بافنده🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣6⃣ به یاد #شهید_حامد_بافنده🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
8⃣6⃣ به یاد #شهید_حامد_بافنده🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣5⃣1⃣ 🌷 ❤️🕊 ✍راوی:همسرِ برادر شهید 🔸محبوبه فیاض، زمانی که حامد بافنده تنها 11 سال سن داشت عروس این خانواده شده به همین خاطر او را برادر کوچک خود تلقی می‌کند، او می‌گوید: 🔹حامد دوم خرداد سال 1366 متولد شد و زمانی که من عروس این خانواده شدم حامد خیلی کوچک بود. 🔸حامد با نام جهادی علیرضا امینی سه بار به عنوان رزمنده فاطمیون عازم سوریه شد، این را فیاض گفته و ادامه می‌دهد: اوایل که ایران به جبهه مقاومت نیرو می‌فرستاد حامد آرزو داشت بتواند شرکت داشته باشد از این رو چون به سربازی نرفته بود با مشخصات جعلی سه ماه در دوره های آموزشی یزد شرکت کرد سپس به تهران رفت و با بچه های تیپ فاطمیون و زینبیون آشنا شد تا شاید بتواند با کمک آنها به سوریه اعزام شود؛ سرانجام 17 فروردین 95 با مشخصات اتباع افغانستان از تهران به سوریه اعزام شد. 🔹او می‌گوید: 13 فروردین 96 چهارمین و آخرین دوره بود که حامد به سوریه می‌رفت و او در تاریخ سوم خرداد در منطقه عملیاتی سوبین (ریف حماء) دعوت حق را لبیک گفت و به همرزمان شهیدش پیوست. 🔸 حامد در سن سه سالگی پدر خود را از دست داد از این رو در تمام کارهایش به حضرت رقیه(س) توسل می‌کرد، همچنین از حضرت علی اصغر(ع) نیز استمداد می‌گرفت.   🔹 حامد از 15 سالگی در هیئت علی اصغر(ع) واقع در آزاد شهر مداحی می‌کرد، او واقعا صدای خوشی داشت که بسیار به دل می‌نشست با این وجود برای هیئات مذهبی به صورت رایگان مداحی می‌کرد شاید همین امر موجب شد برای شهادت برگزیده شود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دختر است و هزار #دلتنگی این مرد که مصداق "اشداء علی الکفار رحماء بینهم" است که پا به پای اشکهای این دخترشهید، اشک مےریزد دیدار حاج #قاسم_سلیمانی با دختر شهید مدافع حرم بافنده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 پُر نمی‌شود نه كاسه‌ی‌ اشک😭 نه جای‌ خالی‌ تـو💔 ميثم_كيانی دلتنگے مادرانہ😔 🕊 💚 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 ✍روش جالبِ شهید میثمی در امر به معروف کردن عبدالله باز هم انگشترش رو بخشیده بود. ازش پرسیدم: این یکی رو به کی دادی؟ گفت: یه بنده خدا انگشترِ طلا دستش بود، و نمی‌دونست طلا برای مرد حرامه. وقتی انگشترِ طلا رو از دستش در آورد، انگشترِ خودم رو بهش دادم... #شهید_عبدالله_میثمی🌷 📚یادگاران۵ « کتاب شهید میثمی» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣5⃣1⃣ 🌷 💠 🌷آن زمان من خیلی جوان بودم و برایم باعث تعجب بود که می دیدم دختران و پسران ٢٠ ساله به عشق ایران و تهران با شعار الله اکبر به جبهه آمده بودند ولی هایشان را به سمت رزمندگان ایران گرفته و بدون تفکر به با ما می جنگیدند. 🌷آنقدر منافقین مغز این جوانها را داده بودند که حتی وقتی خود را در محاصره ما می دیدند و راه فرار نداشتند می خوردند تا زنده اسیر نشوند. دختران منافق با و لباسهای کماندویی به عشق فتح تهران با ما می جنگیدند. به آنها گفته بودند در تمامی شهرهای ایران نیروهای مستقر شده و از آنها حمایت می کنند در حالیکه اینها همه دروغ و رویا بود. 🌷عملیات در اواخر دوران دفاع مقدس رخ داد و جبهه ها کم کم از نیروهای رزمنده خالی شده بود ولی پس از فرمان تمام نیروهای بسیج شدند و با اطاعت از فرمان ولی فقیه و با روحیه شهادت طلبانه ای که داشتند؛ توانستند بر دشمن منافق پیروز شوند. راوى: رزمنده محمود مظفر كه سه تن از برادرانش در عمليات مرصاد شهيد شدند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| صوت :اذان 🌷شهید 🌷 در حرم مطهر حضرت رقیه (سلام الله علیها ) 🌷مدافعان حریم ولایت🌷 کانال شهید نظرزاده🌹↙️ @shahidNazarzadeh
🌾یاد آنها بخیر.... 🔰 یاد بخیر که گنداب خودنمایی در آن جریان نداشت. 🔰 یاد بخیر که سکوی پرواز 🕊بود. 🔰 یاد ها بخیر که قاصد وصال💞 بودند. 🔰 یاد بخیر که پیمانه وصل همراه داشت. 🔰 یاد بخیر که دیدار چهره های نورانی می آمدند و سرانجام شدت حادت چراغ عمرشان 💡خاموش می شد و آخرین خود را می انداختند. 🔰 یاد بخیر که از بس عزیز بودند خدا زمین🌏 را به رنگ آنها آفرید. 🔰 یاد هایی بخیر که کمرهای زرین جهادگران را محکم می کرد و حلقه های را نه یکی پس از دیگری که همه را به هم می گسست. 🔰 یاد ها بخیر که آب حیات💧 از آنها می جوشید و پایان نداشت. 🌾 ياد آنها بخير 🌾 ياد بخير....🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#بازی_های_پدرانه 🌷شهید محمدتقی سالخورده🌷 بافرزند دلبندش زینب خانم 📎شهدای کربلای خان طومان 🌹🍃🌹🍃 @s
همسر #شهید_محمد_تقی_سالخورده 🔻 محمدم خیلی دوست داشت زینب حافظ قرآن شود. چند روزقبل از رفتنش زینب خیلی شیرین‌زبانی می‌کرد. محمد به من گفت: زینب کم کم همه چیز را تکرار می‌کند. می‌توانی قرآن یادش بدهی؟! محمدم وصیت‌هایش را برای دخترمان روی عکس‌های یادگاری که با هم داشتند نوشت تا برای همیشه بماند.! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 مجـذوب خنـده هاے ایــن و آن شدیـم آن خنده هاے بےریا از یــادمان رفت #شهیداحمدمشلب🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 مسلم #دلش رو گذاشت تو #مشت حسین و رفت کوفه... دیگه دلی نداشت که تو #غربت کوفه بگیره یا تنگ بشه...👌👌 اگه مسلمی چرا #تسلیم نیستی...؟ اگه دل دادی چرا #بی_دل نیستی...؟ ⁉️⁉️ 🔺 دیالوگی از فیلم #خداحافظ_رفیق 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یـــــڪ 👌تلنگـــــ❗️ــــــر ✍این روزها ... 👌ســـــعے ڪن مـــــدافع قـــــ❤️ـــــلبت باشے ازنـــــفوذ شـــــیطان ✅شاید سخت تر از مدافع حـــــرم بودن مدافع قـــــــلب شدن باشد " الْقَـــــلْبُ حـــــَرَمُ اللَّه "ِ قـــــلب،حرم خـــــ❣ـــــداوند متعال است پس درحـــــرم او غیر او را ســـــاڪن نڪن‼️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 سخن میگویم: از چند متر پارچهٔ مشکی🌿 ازعشقی که میان تارو‌پودش درتکاپوست💞 رنگ نجابت داشتنش🌾 ازتبار زهرا بودنش و صد شکر که از تبار زهراییم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 #همیشه فڪر می ڪنم ڪه #خواب و #استراحت بی جا فقط #وقت تلف ڪردن است #دوست_دارم ... هر لحظه و زمان چیز #جدیدی یاد بگیرم و به علم و #دانشم اضافه بشه ڪارهای #پرهیچان و با #استرس را دوست دارم. #شهید_مدافع_حرم🚩 #رسول_خلیلی❤️🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
در سه شهید🕊 پیدا کردیم . پاهایشان با سیم تلفن☎️ کلاف شده بود و دستهایشان از پشت بسته شده بود . خاک ها را کنار زدند متوجه شدند استخوانهای سینه و جمجمه این بچه ها روی زمین کتاب شده است😔 بعد معلوم شد که دست✋ و پای👣 این شهدای عزیز را قبل از شهادت بستند کنار هم خواباندند با شنی تانک از روی سینه و جمجمه بچه ها رد شدند 😰. 👈این نوع جان کندن؛ آسان است که انسان تقاضای بازگشت کند.  اینجا سِری در کار است⚡️ که چنین جان کندنِ بسیار سخت و دشوار دوباره طلب می شود .وقتی رفتیم در اون مسجد و در اون حسینیه در مراغه خوابیدیم💤 ، من از صبح دیدم  میانجی خیلی منقلبه _ جعفر چته ؟  هیچی نگفت ؛هیچی نگفت 🙁 بعداً  از زیر زبونش کشیدم گفت : دیدم (عج) رو 😍 . اومد داخل مسجد و داشت پتو رو بچه ها می انداخت یخ نکنن . پس : بچه ها!!! یه کار کنید آقا بیاد  ! 😭 🎤روایتگر: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی در هرزمان باید امام زمانت رو بشناسی #استاد_رائفی_پور الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لولیک الفَرَج 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
6⃣2⃣ #در_محضر_شهید🌷 می گفت:خود را زیر #ذره_بین معیارهای #اسلام قرار دهید و در #ڪارها و #دیدگاه هایت
7⃣2⃣ 🌷 اگر از دست کسی ناراحت هستید دو رکعت نماز بخونید و بگویید:👇 🍃خدایا! این بنده تو حواسش نبود من ازش ؛ تو هم بگذر... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#جـانـــــا ❤️ دلـــی ڪه پیـش تو ره یافتــــ بـاز پَــس نـرود ...! هــوایِ گرفتـه یِ عشــــــقِ تو از پــیِ هـــــوس نـرود #شهید_حامد_بافنده🌷 شادی روحش #صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#جـانـــــا ❤️ دلـــی ڪه پیـش تو ره یافتــــ بـاز پَــس نـرود ...! هــوایِ گرفتـه یِ عشــــــقِ تو
9⃣5⃣1⃣ 🌷 ❤️🕊 ✍راوی:همسـر شهید 🔰حامد هدیه امام رضا به من بود. 🔸برای زیارت اومده بودیم مشهد، جهت اقامه نماز مرتب به می‌رفتیم و زیارت و دعا می‌خواندیم و برمی‌گشتیم، اما یک‌بار که با تعدادی از اعضای و دوستانم به حرم رفتیم، وقتی که زیارت و دعا و مناجات‌ها را خواندیم و شب زنده‌داری کردیم، تصمیم گرفتیم که تا در حرم بمانیم، صبح زود فهمیدیم که حرم را تا چند دقیقه دیگر عوض می‌کنند، به همین دلیل در حرم ماندیم، خیلی شلوغ بود و در همان شلوغی 2 تا بزرگ آوردند، من یک غنچه از وسط یک تاج گل بیرون کشیدم، دوستانم گفتند «اتفاق خوب و خاصی برای من می‌افتد». همان روز خانواده «حامد» به من در مشهد آمدند. 🔹«حامد» به همراه مادر و عمه‌ها‌ی خود در مشهد به خواستگاریم آمد، این قضیه در همان گیر و دار و درمان پدرم اتفاق افتاد. پدرم خیلی اصولی و قبول نکرد و دلایل خود را تفاوت‌های فرهنگی و نوع آداب و رسوم در و سبک زندگی را عنوان کرد و نیز حتی این نکته را بیان کرد که نحوه دختر‌ها در شهر ما ملک، آب و خانه است و نتیجه گرفت که دختر من به شما نمی‌خورد. 🔸بعد از مدتی که گذشت، «حامد» از مشهد به آمد و پیش برادرم وتمام مواردی را که لازم بود را به گفت و تأکید کرد که می‌خواهم با خواهر شما زندگی کنم و حتی گفت که حاضرم در رفسنجان زندگی کنم. 🔹 وقتی برادرم مسئله را مجددا به پدرم مطرح کرد، پدرم هم یک مهریه سنگینی را طبق آداب و رسوم منطقه خودمان تعیین کرد، تعدادی سکه، سه دانگ خانه، تمتع و سفر ، چند هزار شاخه گل و مبلغی پول که درست یادم نیست، حق سکونت در رفسنجان را نیز پدرم شرط ازدواج ما قرار داده بود و حامد همه را پذیرفت. 🔸در حقیقت پدرم کاری کرد که اگر حامد فقط به یک دلبستگی ظاهری اقدام کرده است پشیمان شود و برود، غافل از آن که مردان خدایی دل در گرو حق دارند و بی‌خودی پا در میدان نمی‌گذارند. اراده آن‌ها و پای در راهی که می‌گذارند استوار است و هرگز نمی‌لغزند. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
عاشقے دردسرے بود... نمےدانستیمـ💔 ❣خون جگرے بود... نمیےدانستیمـ😞 پَرگرفتیم ولے باز به افتادیم... شرط بی بال وپرے بود نمی دانستیم💔😔 ♥️🕊 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #یاد_یاران 0⃣2⃣ 💠 جای او را به آسانی نمیشود پر کرد 📌خاطره ای از #شهید_آیت_الله_محلاتی🌷 👆عکس باز
🌷 #یاد_یاران 1⃣2⃣ 💠 خراش کوچیک! 📌خاطره ای از #شهید_حاج_حسین_خرازی🌷 👆عکس باز شود 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🍂 یادش بخیر تو جبهه، هر رزمنده یه دفتر کوچیک📔 جیبی داشت که در هر فرصتی یه صفحه سفید از اونو باز می کرد و مي داد دست دوست یا فرمانده اش که چیزی بعنوان یادگار توش بنویسن و امضاء کنن. ✍ 🔅یا بود که نویسنده خود بهش عمل کرده بود 🔅یا ای بود که از اعماق جان برخاسته بود 🔅یا یک کوچیک بود که سوژه ای می شد برای خنده ای شیرین و دلچسب😌 این روزا سنی از این دفترها گذشته،📚 بعضی سی ساله، سی و دو ساله، سی و پنج ساله.... راحت بگم این دفترچه ها با ، با هم بزرگ شدن و عزیز❤️ هر چیزی که اکسیر جبهه خورد ، بزرگ شد و جاودانه و امروز👈 همون دست خط های بچه ها که خیلی هاشون با رفتند، 🕊 مُسکِّنی شدن برا دل های بی تاب.💓 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh