eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ابراهیم مۍگفت : طورے زندگۍ و رفاقت ڪن کہ احترامت را داشته باشند . بۍدلیل از ڪسێ چیزۍ نخواھ . عزت نفس داشته باش ! . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۹۵) حرف مامان تموم نشده بود که زینب با یه تاکسی اومد جلوی در ... پیاده شد، منو با مامان سوار ماشین کردن از یه طرف زینب دستم و گرفته بود از طرف دیگه هم مامانم منم درد میکشیدمو بی قراری میکردم اوناهم سعی میکردن ارومم کنن وارد بیمارستان که شدیم سریع منو بردن اتاق عمل مامان و زینبم با ترس و دلشوره بیرون منتظرم بودن و برای سلامتی منو و بچه ها دعا میکردن زینب به معصومه خانم هم خبر داد تقریبا بعده یه ساعت و نیم پرستار بچه هارو از اتاق عمل بیرون اورد مامان اینا با عجله رفتن کنارش خانم پرستار قربونت بشم دخترم و نوه هام چطورن ؟؟ پرستار با لبخندی گفت حاج خانم چشمتون روشن هر سه سالمن اینا هم نوه های شما هستن یه دختر یه پسر خدا براتون حفظشون کنه واقعا بخیر گذشت خوب شد سریع رسوندیدش... مامان و زینب و معصومه خانم هر سه زدن زیر گریه با خوشحالی بچه هارو نگاه میکردن و میبوسیدن ... پرستارـ اگه اجازه بدین بچه هارو برای معاینه ببرم مامان ـ خدایا شکرت که بخیر گذشت خیلی ترسیده بودم زینبـ وااای خدا جونم یعنی من عمه شدم شماهم مادر بزرگ باورم نمیشه 😍😍 تقریبا یه سه روزی تو بیمارستان بودم بعد از مرخص شدن منو بردن خونه مامان همه برای استقبال اومده بودن اما محسن دیده نمیشد با خودم گفتم لابد برای انجام کاری رفته ... احمد اقا و عمو جلوی پای منو بچه ها دوتا گوسفند قربونی کردن ، معصومه خانم انگشتشو زد به خون و مالید به پیشونیه بچه ها ان شاالله که خدا از هرچی چشم بده حفظشون کنه من بخاطر شرایطی که داشتم برای استراحت به اتاقم رفتم احمد اقا تو گوش بچه ها اذان و اقامه گفت بعد اوردنشون تو اتاق کنارمن.. زینب کنارم نشست هردو به بچه ها خیره شده بودیم اروم گفتم زینب ایناهم یه یادگاری از طرف عباس برای من هستن اره درسته فرزانه دقت کردی چقدر پسرت شبیه داداشمه با بغض گفتم اره خیلی شبیه ابجی براشون اسم انتخاب کردی ؟؟ اره میخوام اسم پسرمو به یاد باباش بزارم عباس .. که یادش همیشه برامون زنده بمونه اسم دخترمم میزارم فاطمه تا تو زندگیش الگوش حضرت فاطمه س باشه... راستی زینب یه سوال من اقا محسن و ندیدم مگه از سوریه برنگشته؟؟!! نه هنوز ،مامانتم از زن عموت پرسید ولی ازش بیخبر بودن ... یه خرده ناراحت شدم فرزانه ناراحت نباش ان شاالله که صحیح و سالم بر میگرده ان شاالله😔😔😔 فرزانه میخوام ازت یه چیزی بپرسم جانم بگوو؟؟ تو شناسنامه میخوای اسم کیو به عنوان پدرشون ثبت کنی؟؟. ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۹۶) یه نفس عمیق کشیدم و نگاهمو سمت بچه ها چرخوندم و گفتم اسم اقا محسن و ... اما وقتی که بزرگ بشن بهشون توضیح میدم که پدر واقعی شون کی بوده... اخه زینب نمیخواد در حق اقا محسنم ظلم کنم او بنده خدا بزرگترین فداکاری رو در حق ما کرده پس وقتشه منم جبران کنم زینب ـ افرین ابجی تصمیم خوبی گرفتی من کاملا موافقم غیراز اینم ازت انتظار نداشتم 😊😊😊😊😊 فقط زینب دعا کن به سلامت برگرده😔😔 ان شاالله توکلت بر خدا باشه... حدودا ۱۵روز از تولد بچه ها و یه ماه از رفتن محسن میگذشت اما خبری ازش نبود همه نگرانش بودیم عمو اینا هر کاری کردن نتونستن باهاش تماس بگیرن همه تو دلشوره و ناراحتی بودیم منم همش خود خوری میکردم و ناراحت بودم مامان ـ دخترم خودتو ناراحت نکن ان شاالله که به سلامتی همین روزا بر میگرده به فکر بچه هات باش عزیزم ناراحت برات خوب نیست مامان اخه حس بدی دارم احساس میکنم همش از پا قدمی منه اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته چی؟؟؟ من خودمو نمیبخشم 😔😔 عه فرزانه این چه حرفیه دختر جای دیگه نگی اینو ... اخه چه ربطی به تو داره دخترم اونجا جنگه هرکس که میره پیه خطرشو به تنش میماله برگشت هرکس با خداست مامان دست خودم نیست دیگه طاقت ندارم اتفاقی که برای عباس افتاده برای محسنم بیوفته... اصلا بد به دلت راه نده فقط براش دعا کن. اون شب همه برای دیدن بچه ها تو خونه ی ما جمع شده بودن که گوشی عمو به صدا در اومد همه سکوت کردیم عمو جواب داد انگار یکی از دوستای هم رزم محسن بود الوو ... بفرمایید... سلام علیکم خوبی پسرم ...ممنون .... چی شده؟؟.....علی جان از محسن خبری شده..... یه دفعه عمو خشکش زد و با صدای لرزون پرسید چی ؟.؟؟ الان کجاست ؟؟!! باشه باشه من الان میام ... همه با ترس پرسیدیم که چی شده .. عمو دقیق نگفت فقط اینو گفت که محسن الان تو بیمارستانه باید بریم ... همه سوار ماشین شدیم و رفتیم ،، به بیمارستان که رسیدیم علی دوست محسن جلوی در منتظر ما بود تا مارو دید اومد سمتمون . مارو به اتاقی که محسن بستری بود برد ... محسن روی تخت دراز کشیده بود گردنشو با گردنبد طبی بسته بودن دکترم بالای سرش بود زن عمو که محسن و تو اون حالت دید رفت بالای سرشو گریه میکرد عمو هم خیلی بهم ریخته بود ولی سعی میکرد پیشه ما گریه نکنه... همه ناراحت دور محسن جمع شده بودن منم از پشت بقیه فقط نگاه میکردم محسن همش اروم دستشو می برد بالا و به زن عمو اشاره میکرد که گریه نکنه عمو نشست کنارش دست محسن و گرفت تو دستش پسرم چی شده چرا به این روز افتادی بابا جان خیلی مارو ترسوندی😔😔😔 محسن به خاطر وضعیتش نمیتونست حرف بزنه چون هنوز اثر داروی بی هوشی بعد عمل تو بدنش مونده بود عمو ـ اقای دکتر پسرم چش شده؟؟ خونسرد باشید پسر شما با برخور‌د ترکش به نزدیک نخاعش که خیلی در شرایطه بدی بود مجبور شدیم با ریسک بالا فورا عملش کنیم و خوشبختانه با موفقیت همراه بود فقط یه موضوعی هست ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔺جرم است زمین گیری اگر بال و پری هست... « ۸ روز تا دومین سالگرد آسمانی شدن سردار دلها» البته از دوشنبه تنها یک هفته مونده 😍 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ یاصاحب الزمان (عج) چه خوش است روز جمعه، زکنار بیت کعبه... به تمام اهل عالم، (عج)...!! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تو بگو چشم هایت تشنه کدامین نسیم آشناییست که هر روز صبــح تا نامی از عشق می برم خورشید را در آغوش میکشی... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگفت↓ -و‌َخدا‌نکنه‌تو‌مجازی‌ حق‌الناس‌کنیم.! با‌چت‌‌نامحرم‌!✖️ بایه‌پروفایل‌‌که‌به‌گناه‌میندازه‌! با‌یه‌کانال‌مبتذل🚫 بایه‌کپی‌کردن‌که‌راضی‌نیستن‌! با‌یه‌مزاحمت‌! باایجاد‌گروه‌مختلط‌|: با‌تبرج‌🖐🏻 با‌یه‌لایک‌و‌کامنت‼️ -حواست‌باشه‌همش‌نوشته‌میشه‌‌ مؤمن!(: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هم‌ارشدحقوق‌بود🎓 هم‌ورزشکاࢪوقو؎ وقتۍ‌میخواست‌بره‌بیرون‌ده‌دست‌لباس‌عوض‌ میکرد‌تالباساش‌باهم‌ست‌باشن👕 تازھ‌برادࢪش‌اصرار‌داشت‌براے‌ادامه‌تحصیل‌به‌آلمان‌برھ اما‌از‌همه‌اینا‌گذشت(:✋🏼 |••بابک‌قصه‌ما‌گذشت!!••| وبرا؎دفا؏‌از‌حرم‌سید‌ه‌زینبۜ جونشو‌داد و‌درآخر‌هم‌خدا‌خریدارش‌شد🕊•• 🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_50482738.mp3
3.05M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۸۴ 🎤 استاد 🔸«چرا امام زمان؟»🔸 🔺قسمت سوم 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
| آینه در آینه تکثیر شد... 🔴 به مناسبت سالروز شهادت سردار دلها 🇮🇷 🔹منبع: مرکز هنرهای تجسمی انقلاب 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔴یک عراقی در وصف حاج قاسم نوشته:نمیدانم درکدامیک ازاین شبهابایدتورایادکنم.روزمسلم چون توفرستاده ومیهمان مابودی یا روزحبیب،چون توبهـترین دوست بودی یاروز قـاسم چون اسمـت قاسم بودیاروز علی اکبرچون بدنت قطعه‌قطعه شد یاروزعباس چون توحامل‌پرچم بودی‌ودو دستت‌قطع شد ✍️ حلمابانو ✍️بیداری ملت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هم‌ارشدحقوق‌بود🎓 هم‌ورزشکاࢪوقو؎ وقتۍ‌میخواست‌بره‌بیرون‌ده‌دست‌لباس‌عوض‌ میکرد‌تالباساش‌باهم‌ست‌باشن👕 تازھ‌برادࢪش‌اصرار‌داشت‌براے‌ادامه‌تحصیل‌به‌آلمان‌برھ اما‌از‌همه‌اینا‌گذشت(:✋🏼 |••بابک‌قصه‌ما‌گذشت!!••| وبرا؎دفا؏‌از‌حرم‌سید‌ه‌زینبۜ جونشو‌داد و‌درآخر‌هم‌خدا‌خریدارش‌شد🕊•• 🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مملکتی را که شهـدا پاک کرده اند آلوده نکنیــم... آیت‌الله‌جوادی‌آملی🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فرمانده‌بود‌امـا . . براۍ‌گرفتن‌غذامثل‌ِبقیه‌رزمنده‌ها توۍصف‌مۍ‌ایستاد .سرصف‌غذا‌هم‌جلویۍهابه‌احترامش‌ کنار‌مۍ‌رفتند،مۍخواستنداو زودترغذایش‌را‌بگیرد، اوهم‌عصبانی‌میشد،رهامیکردومیرفت . . .نوبتش‌هم‌که‌مۍ‌رسید، ‌آشپزهاغذاۍ‌بهتر‌برایش‌مۍ‌ریختند ‌اوهم‌متوجه‌میشدومیدادبه‌پشت‌سرش.. :) . 🕊 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸اهل بود📿 🔹هر بار که صحبت از مریم ۳ ساله و علی ۳ ماهه اش می شد می گفت آنها را به قدری دوست دارم که جای خدا رو در دلم نگیره... می گفت: بی تفاوتی را از خود دور کنید و در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشید.❌ خلبان 🕊 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگارمن (۹۷) از این به بعد باید خیلی مراقب خودشون باشن چون خطر کاملا رفع نشده و به قسمت حساسی اسیب رسیده حدودا دو سه ماهی باید استراحت مطلق باشن زیاد راه نرن تا کاملا بهبود پیدا کنن زن عمو ـ اقای دکتر بعدش پسرم خوب میشه؟؟!!! گفتم که حاج خانم خوب میشن اما باید مراقب باشن خیلی کار سنگین انجام ندن به خودشون زیاد فشار نیارن دکتر نگاهی به محسن انداخت و گفت ان شاالله که خوب میشی و بعد رفت ... محسن یه لحظه چشمش به من خورد که از پشت نگاهش میکردم بعد اروم یه لبخندی بهم زد خب منم یه خرده شکه شده بودم از طرفیم ترسیده بودم که یدفعه خبر دادن بیمارستانه بعد اروم رفتم جلو سلام اقا محسن خدا بد نده ان شاالله که خوب میشین محسن اروم دستشو بلند کرد و از پاهای پسرم که بغلم بود گرفت و یه لبخند زد زینبم دخترم فاطمه رو اورد جلو زن عمو ـ محسن جان مادر نگاه کن بچه های فرزانه به دنیا اومدن به لطف خدا یه پسر یه دختر... محسن با تمام عشق نگاهشون میکرد اون لحظه میشد مهر پدری رو تو چشماش دید پرستار ازمون خواست که اتاق و ترک کنیم تا یه خرده استراحت کنه عمو موند پیشه محسن و ماهمگی برگشتیم فعلا که تا یکی دو هفته باید تحت نظر پزشک باشه اون وقت اگه دکتر اجازه داد محسن میاد خونه .... خیلی خیالم راحت شد وقتی محسن و دیدم ... رسیدیم خونه بچه هارو به کمک مامان خوابوندم ... ای جاانم مامان نگاه کن واقعا هم راست میگن بچه ها مثل فرشته هان 😍😍😍 بله دخترم چون که خیلی پاک و معصومن خوش بحالشون که بی گناهن و از همه چی بی خبر ولی دخترم فاطمه خیلی شبیه بچگی توعه ... جدی مامان .. اره عزیزم تو همین جوری بودی اولش موهات خیلی بور و روشن بود بعد که بزرگتر شدی یه خرده تیره تر شد اما در عوض پسرت شبیه عباسه راستی حالا قضیه عقد چی میشه ... نمیدونم مامان باید صبر کنیم دیگه تا محسن بهتر بشه و از بیمارستان مرخصش کنن حدودا یه هفته گذشت اما فعلا طبق نظر دکتر باید یه چند روزه دیگه هم بمونه ... ماهم هنوز برای بچه ها شناسنامه نگرفته بودیم ... اون شب رفتیم خونه زینب اینا ... اتفاقا اونجا هم همین بحث بود که کی عقد کنیم ... یه دفعه زینب به شوخی گفت خب چه کاریه بجای مزار تو بیمارستان عقد کنید😁😁😁 معصومه خانم یه چپ چپ به زینب نگاه کرد اخه دخترم اینم شوخیه که تو میکنی ... ولی حرفش منو به فکر انداخت ... منم بی مقدمه گفتم اره چرا که عجب فکر خوبی .... ما میتونیم تو بیمارستان عقد کنیم اینجوری محسنم خوشحال میشه ... ما تو فکر عقد بودیم از اون طرفم محسن خیلی ناراحت بود... عمو و زن عمو و مرتضی هم کنارش بودن ... مرتضی ـ داداش چرا تو خودتی انگار ناراحتی؟؟؟ هیییی چی بگم از این وضعیتم ناراحتم اخه قرار بود من مراقب زن و بچه عباس باشم اما حالا ببین یه نفر باید مراقب من باشه 😔😔😔 اصلا خیلی ازشون خجالت میکشم شاید با این اوضاع دیگه فرزانه قبولم نکنه 😔😔😔 زن عمو ـ ناراحت نشو مامان جان تو سعی خودتو کردی اینم اتفاقیه که افتاده تو بخواست خودت که نمیخواستی مجروح بشی عمو ـ نه من برادر زادمو خوب میشناسم همچین ادمی نیست که زود جا بزنه ... مرتضی ـ اره محسن بابا راست میگه ما تصمیم خودمونو گرفتیم و فقط مونده بود با عمو مشورت کنیم ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۹۸) چون دیگه دیر وقت بود به عمو زنگ نزدم موند واسه فردا ... صبح یه زنگ به گوشیه عمو زدم ... الوو سلام عمو خوب هستین ؟ اقا محسن خوبن ؟؟ علیک سلام دختر گلم ، شکر شما چطورین اون وروجکات چطورن؟؟ ممنون عمو ماهم خوبیم .. عمو بخاطر کار مهمی بهتون زنگ زدم !! جانم بگوو عمو جوون ؟ راستش پشت تلفن نمیشه اگه وقت دارین حضوری باهم حرف بزنیم ... عمو جان من الان که پیشه محسنم زن عموتو مرتضی هم هنوز نیومدن خب اگه میتونی برات مشکلی نیست بیا بیمارستان تو حیاط حرف بزنیم اره عمو فکر خوبیه پس الان اماده میشم میام ... باشه منتظرم ...خدانگهدار..، مامان جان!! جانم دخترم ، مامان من قراره الان برم بیمارستان ، با عمو صحبت کنم مامان میتونی بچه هارو نگه داری من یه دقیقه برم بیام اره عزیزم برو مراقب خودت باش... چشــــــم. رفتم تو اتاق اماده شدمو راه افتادم همش توراه ، توی ذهنم حرفامو مرور میکردم که به عمو چی بگم اخه یه خرده خجالت میکشیدم که قضیه عقدو میخوام مطرح کنم ... وقتی که رسیدم با خودم گفتم حالا که تا اینجا اومدم بهتره اول یه سری به محسن بزنم اخه زشته نرم ... دوتا ضربه به در اتاق زدم و اروم بازش کردم ، محسن یه خرده به حالت دراز کش نشسته بود عمو هم براش ابمیوه میریخت سلـــــام مهمون نمیخواین؟؟ بفرما تو خوش اومدی عموجون ممنون... سلام فرزانه خانم خوش اومدین ممنون پسر عمو حالتون چطوره ان شاالله که بهتر شدین ؟؟ شکر خدا بد نیستم ، عباس و فاطمه کوچولو چطورن ؟؟ اوناهم خوبن ، خوابیده بودن گذاشتمشون پیشه مامان ، گفتم بیام یه سری بهتون بزنم ... ممنون زحمت کشیدین.. خواهش میکنم وظیفست ... ادامه دارد نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا