eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ . ما‌منتظر‌لحظہ‌‌دیدار‌ بھاریم!💕🌱 آرام‌کنید‌این‌دلِ‌ طوفانے‌مارا...😭 عمریست‌همہ‌‌ در‌طلب‌وصل‌تو‌هستیـم پایان‌بدهـ‌این‌حالِ‌ پریشانے‌مارا..😔💔 حُجَّة‌اللّٰهِ‌فِى‌أَرْضِهِ✋🏻 🍂⃟꙰ صَدْ ݜُڪرْ کہ اݫ ٺبآر زهڔاٮیم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خنـده هاے دلنشین شهدا نشان ازآرامــش دل دارد وقتےدلت با"خـــدا"باشد لبانت همیشه مےخنـــدد اگر باخدا نباشےهرچقدر هم شادی کنے، آخرش دلت غمگین است 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید صیاد شیرازی💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ولاتحسبن_الذين_قتلوا_في_سبيل_الله_امواتا_بل_أحياء_عند_ربهم_يرزقون📖 📗به مناسبت سالروز تولد 📗شهید_صیاد_شیرازی 📗تاریخ تولد : ۲۳ /۳/ ۱۳۲۳. مشهد 📗تاریخ شهادت : ۲۱ /۱/ ۱۳۷۸ 📗تاریخ انتشار : ۲۳ /۳/ ۱۴۰۰ 🥀مزار : بهشت زهرا 👌می‌گویند باید از شما نوشت! نوشت تا در یادها بمانید...! اما مگر انسانهای زنده از یادها پاک می شوند؟ بعید می دانم کسی بتواند شما را فراموش کند! ✳مگر کسی که قلب ☁آسمان را می شکافد، بر بلند ترین نقطه آن 🕊پرواز می کند فراموش شد نیست؟! بعید می دانم... ✳شُهرَتَت صیاد است؛ صیاد قلب هایی!! قلب هایی که در زمین برای فرزند آسمان می تپد!❤️ ✳عادت داریم وقتی فردی عاقبت به شهادت می شود، می گوییم آسمانی شد...اما تو از همان ابتدا آسمانی بودی حتی جسمت هم روی زمین نبود! ✳هر چه از شما شنیده ام ختم می شود به همراهی یاور آهنی ات در قلب آسمان، که برای آرامش مردم زمین پرواز می کردی و چه آرامشی بر قلبها حاکم بود آن زمانی که🕊 صیاد در آسمان می چرخید🍥 ✳آرامش آسمانی ات حوالی مزارت هم حس می شود! پر از امنیت و آرامش و حس غرور... ✳صیاد قلب هایمان باش! صیاد دلهایی که گاهی به قلاب شیطان گیر می کند! دست دلمان را بگیر...زورمان به شیطان و سپاهش نمی رسد ✳باید ابَرمردی چون تو پُشتمان باشد... در آسمانی اما در زمین گرمی حضورت را به جان می کشیم... ✳فرزند آسمان، قلب واماندگان زمینی را دریاب... صیاد دلم باش؛ صیاد_قلبها💞 ┅═✼🌷🕊✼═┅ ‍ . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 كجـــــا مـــے روی؟ ای ! درنگی کـــــن ... ببـــــر با خـــــودت پـــــارهٔ ديگـــــرت را ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید علیرضا مشجری🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷بسم_رب_الشهدا_والصدیقین🌷 💠ایها الشهید ؛ ادرکنی 💠به مناسبت سالروز شهادت 💠شهید_علیرضا_مشجری 💠تاریخ تولد: ۲۴ /۴/ ۱۳۶۷ 💠تاریخ شهادت: ۱۳۹۳/۳/۲۳ 🕊محل شهادت : مهران 🥀مزار: بهشت زهرا 👌حقا که خوش گفت سید شهیدان اهل قلم:« اگر خداوند متاع وجودت را خریدنی یابد در هر کجا که باشی تورا با شهادت برمیگزیند» 🌷شهادت در سوریه قسمتت نبود با اینکه بارها از کودک هشت ماهه ات دل بریدی و رفتی ... حتی وقتی جانت را پیشکش کردی واطراف حرم⛳ با مسلحین میجنگیدی... سرنوشتت شهادت ختم میشد ⭐اما نه در سوریه بلکه جایی در نزدیکی مرز مهران نزد اباعبدلله علیه السلام ⭐دل شکسته ات را بردی کربلا و چشم هایت با التماس هایی از جنس 💧اشک شهادتت را از امام حسین خواست و همان جا بود که حسینِ فاطمه(س) نوای یاری طلبی را برای مهدیِ غریبِ زمان سرداد و تو لبیک گفتی دعوت اربابِ بی کفن را ... 👌محجوبیت و مظلومیت چشم هایت هم که دیگر خودش داستانی صدساله دارد ؛ از همان هایی که باید شب هارا تا صبح بنشینی و به این فکر کنی که مگر میشود بنده ای اینگونه خود را به سان خالقش کند ؟ ✅مگر میشود اینگونه عاشق شد که در جنگ با مسلحین در مرز مهران شهادت را یافت؟! حال تو با گرفتن دست های 🙌علمدار آرام گرفتی و پدرت با شنیدن سخنان سیدخراسانی زمانی که به ایشان گفت سخت است برایم که جا مانده ام و پسرم معنا کرده آیه ی 📖فاستبقو_الخیرات را ؛ آن هنگام بود که جانشین مهدیِ صاحب زمان با همان لبخند دلنشینش فرمود که صبر و تحمل شما نیز خود درجه ای والا نزد خدای بلندمرتبه دارد .... 👌اما ما چه کنیم که جز گناه چیزی به درگاهش نیاوردیم ؟! 👀چشم به مهر و محبت شما دوخته ایم و یقین داریم شما محال است دست کسی را خالی بگذارید .... . . . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻دست از ولایت فقیه برندارید و در راه رضای خداوند قدم بردارید، اگر می خواهید زندگی کنید، برای خدا زندگی کنید واگر خواستید بمیرید، برای خدا و در راه او جان بدهید... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از خدا خواستم بدنم حتی یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنه... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 سال اول جنگ که اعزام شده بود منطقه‌ی غرب، توی گروهان این‌ها، پیرمرد مُسنّی بود به نام عمومجید که چشم‌های خیلی ضعیفی داشت. این چشم‌های ضعیف دردسرساز هم بود. گاهی عینکش را میان صخره‌ها گم می‌کرد و فریاد می‌زد: "کور شدم." هر بار که محمدرضا می‌رفت، با حوصله و آرامش خاصی بدون هیچ نور فانوس یا چراغ‌قوه‌ای، زمین‌های سنگلاخ را می‌گشت و عینک عمومجید را پیدا می‌کرد. یک بار نصرت‌الله اکبری - دوست صمیمی محمدرضا - ازش سوال کرد: «چطوریه که هر بار میری دنبال عینک، سه‌سوته پیداش می‌کنی؟!» محمدرضا در جوابش گفت: «هیچی. یه می‌خونم. مگه نمیگن قرآن خودش نوره؟!» 👈 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی ؛ زندگی‌نامه‌ی سردار دلاور و سلحشور سپاه اسلام، فرمانده‌ی اسطوره‌‌ای ، جاویدالاثر به روایت «مریم عباسی جعفری»، صفحه‌ی ۱۴۷ با تخلیص و اختصار. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ ‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش میلاد هست🥰✋ *شهیدی که همانند اربابش حسین(ع) سرش بریده شد*🥀 *شهید سید میلاد مصطفوی*🌹 تاریخ تولد: ۱۵ / ۲ / ۱۳۶۵ تاریخ شهادت: ۲۵ / ۷ / ۱۳۹۴ محل تولد: همدان / بهار محل شهادت: سوریه *🌹همرزم← بهش گفتم، «سید وصیتی نداری، نمازی، روزه‌ای؟»📿 گفت، «من حتی یک روز نماز و روزه قضا ندارم✨ خیالم راحت است، مادرم ما را از کودکی اهل نماز و روزه تربیت کرد.»🍃 گفت من ۱۵ سال است که نماز صبحم قضا نشده است!» ✨ در ذهنم حساب کردم، سید ۲۹ سالش بود یعنی هیچ نماز قضایی نداشت؟!‼️ برایم عجیب بود و من رو به فکر فرو برد‼️ پدرش← او توسط تک تیر انداز دشمن از ناحیه ی گلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت، دوستانش بعد از دو ساعت درگیری موفق به عقب آوردن پیکر میلاد نشده بودند🥀و تنها توانسته بودند که پیکرش را در فاصله نزدیک و در یک جای امن قرار دهند💫 اما بعد از درگیری میبینند که پیکرش نیست🥀 او در پی گمنامی بود و عاقبت نیز گمنامی نصیبش شد🌷«میلاد به خواب دوستش آمده بود و عنوان کرده بود در مکان دیگری پیکرش مخفی شده است💫 او گفته بود می‌خواستم گمنام بمانم، اما به خاطر پدرم بازمی‌گردم»🕊️پیکرش بدون سر و پا🥀در کنار درختی🌳 با فاصله‌ای از محل اولیه پیدا شد🌷او همزمان با تاسوعا و عاشورا🏴 به شهادت رسید و توسط داعش سرش جدا🥀و بدنش قطعه قطعه شد*🕊️🕋 *شهید سید میلاد مصطفوی* *شادی روحش صلوات*
با حال گرفته و ساک روی دوش راه افتادم. حسابی مصمم بودم. چون ۱۰ ، ۱۵ سفر پیاده رفته بودم کربلا، عادت هم داشتم. همین طور گریه می کردم و می رفتم.😢 آنجا تا بچه های حفاظت من را دیدند، گفتند: «ا... باز که تو اومدی! عجب آدم پررویی هستی😡!» برق از سرم پرید. دوباره ترس برگرداندن، همه ی وجودم را گرفت.😢 تا این که همان بنده خدا را دیدم. سریع رفتم به او گفتم: «اینها چی میگن؟» گفت: «مشکلی نیست، کاریت نباشه.» وقتی پلاک گرفتم، دوباره آرام شدم. زنگ زدم سیدابراهیم ساک ام را آورد. به همین بنده خدا گفتم: «هفته پیش ساکم رو گذاشتم خونه یکی از بچه‌ها، الان آورده، جلوی پادگانه، برم بگیرم؟» چون روی من حساس بودند، نمی خواستم بدون هماهنگی حتی تا جلوی پادگان بروم. از طرفی چون او و سیدابراهیم با هم کارد و پنیر بودند، دوست نداشتم با هم رو به رو شوند😱. نمی دانم از کجا فهمید. بهم گفت: «کی ساکت رو آورده؟ همون یارو سیدابراهیم؟ ساکت رو دادی دست اون؟» این که به سید ابراهیم گفت یارو، خیلی بهم برخورد و ناراحت شدم، اما از ترس حرفی نزدم.😒 گفت: «تو نمی خواد بری، یکی رو می فرستم بره ساکت رو بگیره.» به جای یکی، خودش رفت.😕 جرأت نکردم خودم هم بروم. او دنبال بهانه بود. هر لحظه امکان داشت لج کند و بگوید: «آقا برو، اصلا نمی خوام بفرستمت.» در پادگان نرده ای بود و به بیرون دید داشت. رفتم کمی دورتر تا دید بزنم. نمی دانم او چه حرفی زد که سر و صدای سید ابراهیم بلند شد و به حالت دعوا آمد جلو. کار به بزن بزن نکشید، اما از تن صداها مشخص بود خیلی تند با هم صحبت می کنند. عذاب وجدان گرفته بودم. سید ابراهیم به خاطر من آمده بود و حالا داشت دری وری می شنید😞. ممکن بود همین ماجرا، برنامه ی آمدن اش را عقب بیاندازد. این عادت سید ابراهیم بود. او نه فقط برای من که برای همه ی بچه ها نوکری می کرد. کار همه را راه می انداخت و برای همه کار می کرد، الا خودش. صداها آنقدر بلند بود که کاملا می شنیدم. او به سیدابراهیم گفت: «مرتیکه! مگه نگفتم دیگه اینجا پیدات نشه؟» سید ابراهیم گفت: «به تو ربطی نداره! تو‌کاره ای نیستی! اگه قرار باشه کسی منو بفرسته، اون تو نیستی که بهت رو بزنم. فکر کردی چی؟ فکر کردی الان میام پاچه خواری تو رو می کنم که منم بفرستی؟ من پاچه خواری حضرت زینب رو می کنم. تو کاره ای نیستی!» برعکس من که می ترسیدم حرفی بزنم و کارم گیر پیدا کند، سیدابراهیم خیلی محکم و سفت حرف‌هایش را زد. به هر ترتیب، او ساک را از سیدابراهیم گرفت و آورد داد به من. یکی دو هفته بعد، سیدابراهیم آمد منطقه.☺️ هنوز یک کیلومتر نرفته، گوشی ام زنگ خورد. شماره همانی بود که من را آورد سه راه افسریه. چون خیلی آدم گیری بود، قبلا سید ابراهیم شماره اش را به من داده بود و من آن را ذخیره کرده بودم. آن قدر شاکی بودم که وقتی شماره را دیدم، محل ندادم. سه بار، چهار بار، بیست بار زنگ زد. ول کن نبود. هنوز بغض توی گلو داشتم. گفتم جواب اش را بدهم و چند تا فحش آبدار نثارش کنم😬. به محض برقراری تماس، اجازه صحبت به او ندادم و گفتم: «نگاه کن، تو یه شباهتی با این داعشی ها که ما باهاشون می جنگیم داری!» گفت: «آقا، درست صحبت کن! درست صحبت کن! تند نرو!» دوباره گفتم: «تو یه شباهتی با این داعشی ها داری! شباهتت هم اینه که هر دوتاتون سد راه بی بی زینبید!» تا آمدم قطع کنم، گفت: «وایسا! می خواستم بگم کارت درست شده😮.» لحنم عوض شد. کمی آرام شدم😶. گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «یعنی زنگ زدم بگم کارت درست شد. چیز کن، برو پادگان محل تجمع، با دژبان هماهنگ می کنم، شب برو اونجا بخواب.» روز سه‌شنبه بود. گفت: «پنجشنبه با اعزام ایرانی ها می فرستم بری.» مات و متحیر شدم.🤧😶 بعد این همه قضایا چی شد! چه اتفاقی افتاد! سید ابراهیم زنگ زده بود! امام رضا (صلوات الله علیه) زد پس کله ی این! خلاصه چی شد، نفهمیدم. باورم نمی شد. دوباره پرسیدم: «یعنی چی؟» گفت: « یعنی همین. برو پادگان، پس فردا با پرواز ایرانی ها، می فرستمت.» سابقه نداشت فاطمیون را با پرواز ایرانی ها بفرستند. آنها فقط سه‌شنبه ها پرواز داشتند. پنج شنبه ها نیروهای ایرانی اعزام می شدند. راهم را به طرف سه راه افسریه کج کردم تا ماشین بگیرم و برم پادگان. ۷ ، ۸ ، ۱۰ دقیقه بعد، دوباره زنگ زد. جواب دادم: «بله؟» گفت: «زنگ زدم بگم پرواز پنجشنبه پره، باید همون سه شنبه که پرواز خودتونه، با همون پرواز بری.» دوباره داغ کردم و لحن ام عوض شد. گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «سه شنبه می فرستمت بری. الان تا سه شنبه دیگه یک هفته مونده. برو مشهد، با اون بچه هایی که از مشهد می خوان بیان اعزام بشن، با همونا بیا تهران، می فرستمت بری.» چشمم ترسیده بود😒. گفتم: «سه شنبه باز نیام، بگی نمیشه و فلان و این حرفا😐!» گفت: «نه دیگه، وقتی بهت میگم، برو دیگه.» گفتم: «ثبت نام بکنم یا شما اونجا هماهنگ می کنید؟» گفت: «نه، شما اس ام اس بده، ثبت نام بکن.»
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۱۴ " |فصل هفتم : روز از نو، روزی از نو| { پایان فصل هفتم } ...💔... چون من و سیدابراهیم هر دو ایرانی بودیم، هر بار بعد از مرخصی، حفاظت به ما گیر می داد و مانع رفتنمان می شد. هنوز من کاملا شناسایی نشده بودم ولی سیدابراهیم لو رفته بود.😔 برای اعزام مجدد می گفتند با گردش کار بیایید؛ یعنی با گذرنامه ی ایرانی. باید نیروی قدس یا قرارگاه از تهران تأییدیه می داد و از کانال خود تشکیلات اعزام انجام می شد😒. بعد از هر دوره، برای اعزام مجدد، باید به شماره مشخصی پیامک بدهی و ثبت نام کنی. اگر مشکلی نداشته باشی، مکان و زمان اعزام به شما اعلام خواهد شد. در صورت داشتن مشکل، پیامک داده خواهد شد که اسم شما در سیستم، پایان دوره خورده است. بدین معنی که پرونده شما بسته شده و امکان اعزام برای شما وجود ندارد😐. تمام نیروهایی که از شهرهای مختلف مثل مشهد، گرگان، قم، کرمان و بقیه جاها ثبت نام می کردند، باید در یک روز مشخص در مرقد امام خمینی (رحمة الله علیه) جمع می شدند؛ منتهی در قالب تشکیلات و همه با اتوبوس های مشخص. آنجا اسم ها خوانده می‌شود و دوباره به پادگانی که محل تجمع نیروها است، منتقل می‌شوند و بعد از تحویل پلاک و سازماندهی به فرودگاه می روند. یعنی صبح که می رسیدیم مرقد امام، تا شب پرواز انجام می شد. دوره چهارم بود فکر می کنم یا پنجم، بعد از مراحل اولیه و ثبت نام، از مشهد با اتوبوس همراه بچه های افغانستانی آمدم تهران، مرقد امام. نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود و کدام از خدا بی خبری زیرآبم را زده بود که بهم گفتند: ،«آقا، شما ایرانی ای، باید برگردی مشهد😥.» باز روز از نو و روزی از نو. هر چه زاری زورمه کردم، فایده ای نداشت و نیروی حفاظت می گفت الا و بلا باید برگردی مشهد. همین نیروی حفاظت، دو هفته پیش هم سیدابراهیم را از پای پرواز برگردانده بود. همه سوار اتوبوس شدند، رفتند فرودگاه برای پرواز و علی ماند و حوض اش😏. بنده خدایی که مانع رفتن من شد، گفت: «سوار شو.» من را سوار ماشین کرد و راه افتاد. وارد شهر شدیم. چون تهران را بلد نبودم، نمی دانستم کجا آمدیم، منتها ظاهر جایی که رفتیم، می خورد ساختمان حفاظت باشد. حدس ام درست بود. اول گوشی موبایل ام رو گرفتند و گفتند رمزش را باز کن. باز کردم و دادم. نمی دانم دنبال چی بودند. گوشی را زیر و رو کردند. ۴ ، ۵ نفر بودند که روی مبل نشسته و با هم صحبت می کردند. تقریبا ایرانی بودنم برای شان محرز شده بود. آنها با حفاظت بسیج مشهد ارتباط گرفته و مشخص شده بود که من بسیجی هستم. با این حال چون مدرکی نداشتند، من زدم زیرش و گفتم افغانی ام. یکی از آنها که کنار دیوار نشسته بود، موبایل را وصل کرد به لپتاب و شروع کرد به چک کردن گوشی. دل توی دلم نبود. می ترسیدم چیزی توی گوشی باشد که ایرانی بودنم را ثابت کند😔. همان طور که داشت گوشی را چک می کرد، انگار جا خورده باشد، صدایم زد. رفتم کنارش نشستم. عکس های با لباس خادمی را نشانم داد. چون خادم حرم امام رضا (صلوات الله علیه) بودم، چند تایی عکس با لباس خادمی همراه دخترم توی گوشی داشتم. عرق ام زد. او یک نگاه به من انداخت، یک نگاه به عکس ها. زبانش قفل شد. اصلا دم نیامد و چیزی رو نکرد. به بقیه گفت: «نه آقا! چیزی تو گوشیش نیست.» انگار یک جورایی فکر کرد که امام رضا (صلوات الله علیه) پشت من است😍. آنجا یک تعهد کتبی از من گرفتند که برگردم مشهد و دوباره سر و کله ام پیدا نشود، وگرنه با من برخورد خواهد شد. پای برگه را امضا کردم. همان آدمی که از مرقد امام من را آورد، دوباره سوار ماشین کرد. جایی حوالی سه راه افسریه پیاده ام کرد و گفت: «ماشین های مشهد از همین جا میرن.» بعد هم دست کرد توی جیبش، پنج تا اسکناس‌ ۱۰ هزاری درآورد، داد به من و گفت: «بیا، اینم کرایه راهت. از همین جا سوار ماشین شو، برو مشهد.» به حدی عصبانی و ناراحت بودم که خون خونم را می خوردم😡. دیگر لو رفته بودم و چیزی برای از دست دادن نداشتم. دق دلی ام را سر این بنده خدا که او را عامل اصلی نرفتن می دانستم، درآوردم. پول را پرت کردم طرف اش و از ماشین پیاده شدم. باز صدایم کرد و گفت: «این پول را بگیر، برو سوار شو.» برگشتم و با بغض به او گفتم: «پولت بخوره تو سرت! فکر کردی من مرده پول توام؟ مرد حسابی! برو دنبال کارت! اون کسی که منو تا اینجا آورده، خودش هم برم می گردونه.» این را گفتم و راهم را کشیدم و رفتم. دوباره صدایم کرد و گفت: «هی! هی! بهت میگم بیا اینجا! مگه با تو نیستم...» محل اش نگذاشتم و به راهم ادامه دادم. چند قدم که رفتم، بغض ام ترکید و گریه ام گرفت. صورتم خیس اشک شد. خیلی دلم شکست😭. همان جا تصمیم گرفتم تا خود مشهد پیاده بروم و شکایت او را پیش امام رضا (صلوات الله علیه) ببرم.
با خودم گفتم حالا که قرار است یک هفته دیگر برگردم، ساک سنگین منطقه را نبرم و بار اضافی نکشم. زنگ زدم سیدابراهیم. با زانتیای خودش اومد دنبالم. توی راه پرسید: «کی برت گردوند؟ همین فلانی؟» گفتم: «آره، خودش بود.» سیدابراهیم دل پری از او داشت. گفت: «آقا، این آدم خیلی آدم نامردیه! تا حالا ۲ ، ۳ مرتبه منو از پادگان برگردونده.» می گفت: «یکی از علت هایی که نمی ذارن بیام، همین قضیه بصرالحریره.» توی این مدت، من و سیدابراهیم خیلی با هم عیاق شده بودیم. از جیک و پوک همدیگر خبر داشتیم. من از رابطه خوب و قوی سید با حاج قاسم خبر داشتم. او عکس های دونفره ی زیادی در جلسات مختلف با حاج قاسم داشت😍. این عکس ها را من در گوشی اش دیده بودم. عکس هایی که دست انداخته بود گردن حاجی و با او روبوسی می کرد. حاج قاسم در جلسات، سیدابراهیم را صاحب نظر می دانست😍. حتی او به خانه حاجی در کرمان رفته بود و چند تا عکس با هم انداخته بود. به پشتی تکیه داده و سلفی گرفته بودند. ۲، ۳ سری به او گفتم: «سید! منم ببر پیش حاج قاسم.» گفت: «یه دیدار خصوصی می برمت.» آن روز به او‌گفتم: «تو که با حاج قاسم رابطه داری، شماره اش رو هم که داری، یه زنگ بهش بزن بگو که قضیه این جوریه. وقتی حاجی سفارش کنه، تا آخر عمرت دیگه کسی کاری به کارت نداره. دیگه آنقدر اینا چوب لای چرخ کارت نمی ذارن.» حرفی زد که هیچ جوابی برایش نداشتم. گفت: «می دونی چیه ابوعلی؟ حاجی یه شخصیت فراملی داره. سرش بیش از حد شلوغه😊؛ دغدغه‌ی عراق رو داره، دغدغه ی سوریه رو داره، دغدغه ی لبنان رو داره، فکرش همه جا مشغوله☺️. حالا من زنگ بزنم به فرمانده ای به این عظمت برای یه کار شخصی؟ فکر این بنده خدا رو مشغول کنم که آقا نمی ذارن من برم منطقه؟! هیچ وقت این کار رو نمی کنم😉. اگه قرار باشه درست کنم، خودم درست می کنم. به حاج قاسم رو نمی زنم که فکر همه جا رو داره.» آن روز سید من را به خانه اش در شهریار برد. هر کاری کرد شب بمانم، قبول نکردم و گفتم: «نه، باید بروم مشهد، چند تا کار دارم.» ساک را گذاشتم خانه سیدابراهیم. دوباره من را سوار ماشین کرد. جایی حول و حوش شهریار رفتیم و املت خوردیم. همان جا چند تا عکس سلفی و فیلم هم گرفتیم. سید ابراهیم رو به دوربین گفت: «آی مردم! ابوعلی داره میره، کارش درست شده.» بعد از خوردن چای، سیدابراهیم من را آورد سر جاده مشهد پیاده کرد و از هم خداحافظی کردیم. خوشحال و شنگول برگشتم مشهد،😁 کارهای ثبت نام را انجام دادم و یک هفته بعد با نیروهای افغانستانی آمدم تهران، پادگان محل تجمع نیروهای اعزامی. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 طلوع کن ای آفتاب عالم تاب ای نوربخش روزهای تاریک زمین ای آرام دلهای بی‌قرار ای امام مهربان طلوع کن و رخ بنما تا این روزهای سخت اندکی روی آرامش ببینیم و قرار گیرد زمین و زمان 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
غَمَش را غیر دل سر منزلے نیست ولے آن هم نصیبِ هر دلے نیست ❤️ 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید محمد علی رجایی 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
.مِّنَ ٱلْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَيْهِ ۖ فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْبَهُۥ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ ۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبْدِيلًا📖 ✴به _مناسبت _سالروز_ تولد ✴شهید_محمد_علی_رجایی . ✴تاریخ تولد : ۲۵ /۳/ ۱۳۱۲ . ✴تاریخ شهادت : ۸ /۶/ ۱۳۶۰ . 🥀مزار شهید : بهشت زهرا 📝دنیا، فریبنده ای است که زود می گذرد،💥 نوری است که ✨غروب می کند، سایه ای است که از بین می رود و تکیه‌گاهی است که رو به خرابی دارد." به راستی که دنیا چنین است. ✅و چه بد🔥 خسرانی می بینیم ما مدعیان که گاه، حُب این عجوزه ی فریبنده* و آلات و ادواتش را بر کامروایی حقیقی، برتر می داریم. . ⬅این برتری بخشی کاذب، از دیرباز بوده و تا به امروز نیز در جریان است و آن دم، اسلام_راستین را در ⛔خطر می افکند که میان رجال حکومت_اسلامی پدیدار گردد. . 👌دریغا که این روز ها، آماج هایش در عده ای مسلمان نمای دلبستهِ مال، مشهود است.😔 . ✅اما در این↙ میان، هستند آن ها که خلوص شان شگرف است و گسستگی شان از دنیا، شگفت آور. 👌چه در کوی و برزن وشهر و روستا ومردمان_ساده و چه در میان سیاسیون و 🚶مردان_حکومت. کسانی چون رجایی‌.❤ . ✅مردی 👌مخلص که در هر شان و مرتبه ای، بی تاب خدمت بود. چه آن همه سال که آموزش پیشه اش بود و چه آن چند روز که ریاست_جمهوری.🌹 . ✅مردی بی شایبه و مملو از دغدغه برای بهبود جامعه_اسلامی. مردی محبوب که یادش در خاطر مردمان این دیار، باقی خواهد ماند.😌 . ✅ای کاش، برخی، قدری از او بیاموزند! ای کاش، آن جرگه که چون اویند را، بیش از این پاس بداریم! ای کاش، همه، رجایی شویم!🙂 💞روح بلندومطهرش رو یاد کنیم 🌷باذکرصلــــــــــــلوات🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌕چشم بصیرت🌕 ⭐شیخ‌ رجبعلی‌خیاط (ره): 🔹اگر مواظب دلتان باشید، و غیر خدا را در آن راه ندهید، آنچه را دیگران نمی‌بینند شما می‌بینید، و آنچه دیگران نمی‌شنوند شما می‌شنوید🔸️ ‌‌‎‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh