فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 نماهنگی حماسی از رشادتهای فرزندان حیدر کرار در لشکر فاطمیون
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🤚#سلام_امام_زمانم🌸
🤚#سلام_آقای_من❤️
🤚#سلام_پدر_مهربانم💐
با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان
شرم دارم خجلم من زِ شما آقا جان
چه کریمانه به یاد همهی ما هستی
آه از غفلت روز و شب ما آقا جان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
#صبحتون_منوربه_نورخدا💐
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شـــــهادت
پرواز رویاهاست
چه خیال خامی !
برای من که پر پرواز ندارم ...💔
رسیدن به تــــ♡ـــو ❣
که ان همه بالایی...
ࢪویاست...
ڪمڪم ڪن دلاوࢪ...🌿♥️
#شھیدمجیدشهریاری🌱
#صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
جایی که انسان مصلحتی ندارد
تا حقیقت را برای آن فدا کند
پس دیگر از کسی واهمه نمیکند
تا حق را کتمان نماید ...
#شهید_چمران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
أَنِّی أُحِبُّکَ
دوست داشتنت
عاقبتم را به خیر میکند
یا ثامن الحجج
#شهید_محمدعلی_حیدری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#ادواردو_آنیلی
قرار بود ثروتی افسانه ای سالی ۶۰ میلیارد دلار ریخته شود توی جیب یکنفر
فقط و فقط توی جیب یکنفر!!!
اما...اما این شرط دارد،شرطش هم دست برداشتن ادواردو از ایمان و اعتقاداتش بود اما ادواردو از پیامبرش الگو گرفته بود...
گفت اگر صد برابر این ثروت را هم در دست من بگذارید از اسلام و پیامبرم دست بر نمی دارم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فرازی از وصیت نامه سردار دلها
🔹شهدا محور عزت و کرامت همه ما هستند
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
┄═🌿🌹🌿═┄
💌 #شھـــــیدانه
شهید مهدی باڪری🌷
🌀بعد از عملیات خیبر فرماندهان را بردند زیارت #امام_رضا علیه السلام . وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم. برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان.
⚡️مهدی حال همیشگی را نداشت. گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواستهای که این چنین شدهای؟ نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمیگفت. به جان امام که قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه؟ گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن. همین را به امام رضا (ع) گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد».
💥عجیب بود. قبلا هر وقت حرف از شهادت میشد، میگفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی چه؟
اما دیگر انقطاعی شده بود. امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش.
#همه_خادم_الرضاییم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕊🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷🕊
💉به مناسبت سالروز شهادت ⬇
💉دانش آموز بسیجی شهید_نوید_قربانی🌷🕊
💉تولد ۲۳ /۵/ ۱۳۵۰ تهران🌹🍃
💉شهادت ۲۵ /۳/ ۱۳۶۷ شلمچه🌷🕊
💉سن موقع شهادت ۱۷ سال🌹🍃
💉فرازی از وصیتنامه این شهید_عزیز🌷🕊
🔆از تمام برادران و خواهران مسلمانم مى خواهم كه هميشه يار و ياور امام عزيز باشيد و بدانيد كه وجود ايشان بركت الهى است.
🔆از جان و مال براى حفظ اسلام مايه گذاريد و در پيشبرد جنگ دريغ ننماييد و نگذاريد خون شهيدان پايمال شود
🔆نمازها را اول وقت بخوانيد، غيبت، تهمت و دروغ گناهانى بزرگند كه كوچك به نظر مىآيند از آنها دورى كنيد و هميشه به ياد خدا باشيد و فقط براى رضاى خدا كار كنيد و نگذاريد اعمالتان آلوده به شرك شود
ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز رایاد کنیم با صلوات💐
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
باری اگر حالِ مرا
خواسته باشی
ملالی نیست ..!
اینجا ما با شهدا همنشینیم ...
#نامه_نگاری
#دفاع_مقدس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔸دوست شهید یعنی:🔸
🌷 وقتی با شهیدی دوست می شوی باید به او احترام بگذاری
عاشقش باشی اما حرمت نگه داری
و برای حرمت بین او خودت گناه نکنی
🌷دوست_شهید یعنی :
وقتی گناه در قلبت را می زند
یاد نگاهش بیوفتی و در را باز نکنی
🌷یعنی محرم اسرار قلبت
آن اسراری که هیچ کس نمیداند
بین خودت و خدا و دوست شهیدت باشد
امتحان کن ....زندگی ات زیباتر می شود ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خواهر عزیزم
✨هرگاه خواستی از حجاب خارج شوی و لباس اجنبی را بپوشی به یاد آور که اشک امام زمانت را جاری میکنی به
خون های پاکی که ریخته شد برای حفظ این وصیت خیانت میکنی
✨به یاد آر که غرب را در تهاجم
فرهنگی اش یاری میکنی و فساد را منتشر میکنی و توجه جوانی که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنی
✨به یاد آر حجابی که بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمی حفظ کند تغییر میدهی ...
#شهید_علاء_حسن_نجمه🌷
📙برگرفته از کتاب آخرین نامه اثر گروه شهید هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر محمود هست🥰✋
*شهیدے ڪه مزارش سنگ قبر نمےپذیرد*🌙
*شهید عبدالصمد(محمود) فخّار*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۰
تاریخ شهادت: ۲۷ / ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: کازرون فارس
محل شهادت: شلمچه
*🌹برادر شهید← برادرم وصیت کرده بود که قبرش مانند ائمه بقیع بدون سنگ قبر باشد🌙بههمین دلیل بعد از شهادت هر بار که بنیاد شهید اقدام به ساخت سنگ و شناسایی قبر میکرد،💫سنگ قبر دونیمه میشد و از وسط میشکست‼️و تکرار این موضوع به این دلیل بود که شهید دوست نداشت سنگ و شناسه قبر داشته باشد.🍃ایشان همیشه علاقه خاصی به امام رضا(ع) داشت💫 و در اتفاقی عجیب و کمنظیر، پیکر وی بهصورت اشتباهی،💫همراه شهدای مشهد به شهر مشهد منتقل شده بود.🕊️بعد از طواف شهید در حرم امام رضا(ع) از طریق نوشتهای که در لباسش جامانده بود،✍🏻نوشته شده بود که صمد فخار عاشق امام رضا(ع) و اهل کازرون فارس هستم🌙و از این طریق پیکر شهید به کازرون انتقال داده شد💫 و در واقع اشتباهی در کار نبوده، بلکه این عشق زایدالوصف شهید فخار، پیکر او را به حرم امام رضا(ع) رسانده بود.»🌙 مادرش← با بیان اینکه فرزندم دوست نداشت از او توصیفی صورت پذیرد،🍃عقیده داشت کار بدون ریا، خودنمایی و دور از تشویق دیگران و فقط برای رضای خدا صورت گیرد🌷و حتی وصیت وی هم که گفته مزارم خاکی و بدون شناسه باشد، برگرفته از همین روحیه بوده است.»🌙فرمانده شهید صمد فخار در مرحله ی سوم عملیات کربلای پنج بود که بر اثر اصابت خمپاره دشمن🥀💥 به آرزوی دیرینهی خویش رسید*🕊️🕋
*شهید عبدالصمد(محمود) فخار*
*شادی روحش صلوات*🌹
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۱۶ "
|فصل هشتم : عملیات تدمر|
...💔...
ماه رمضان بود. با سیدابراهیم رفتیم مخابرات، باطری بی سیم بگیریم. وارد ساختمان فرماندهی شدیم. سفره افطار پهن بود. سیدابراهیم رفت باتری بگیرد. سردار «غفورپوش» فرمانده وقت «سپاه نصر» آنجا مهمان بود. بچهها گفتند: «ابوعلی، بیا بشین سر سفره.» گفتم: «بچه هامون هستن، باید برگردیم.» گفتند: «حالا بیا بشین.» هم چین تا نشستم سر سفره، چشمم خورد به «ابوجعفر»، مسئول اطلاعات سپاه نصر. تا آن موقع در منطقه ندیده بودمش. او در مشهد، فرمانده پایگاه بود. علاوه بر این، بچه محل هم بودیم.
به محض این که چشم در چشم شدیم، گفت: «به .... سلام، آقای عطایی!» گوش هایم قرمز شد. آنجا همه من را به اسم افغانستانی می شناختند. جواب سلام دادم. وقتی داشتیم روبوسی می کردیم، در گوشش گفتم: «حاجی! هیس! جون مادرت هیچی نگو!» گفت: «برای چی؟» گفتم: «بعدا برات میگم.» نشستیم سر سفره.
بعد از افطار، به او گفتم: «حاجی! من اینجا به اسم افغانستانی اومدم.» گفت: «راست می گی؟» گفتم: «آره به جان خودم.» گفت: «من قضیه رو حل می کنم.» چون روی من شناخت داشت، گفت: «میای پیش ما کار کنی، بذارمت مسئول اطلاعات تیپ؟» کمی من و من کردم و گفتم: «حاجی! من با سیدابراهیم صحبت کردم. شما دیگه خودت می دونی، با حاج حیدر صحبت کن.» او رفته بود با حاج حیدر صحبت کرده بود که: «ما ابوعلی رو برای اطلاعات لازم داریم.» از این طرف شیخ محمد راضی نمی شد و می گفت: «فقط ابوعلی واسه تبلیغات خوب کار می کنه.» موضع سیدابراهیم فرق می کرد. او گفت: «خودت می دونی.» به او گفتم: «سید! تو که می دونی من هر جا هم بشه، تو رو ول نمی کنم. ما از اول با هم بودیم.» در نهایت جور نشد بروم💕.
از محل استقرار ما تا ورودی شهر تدمر حدود ۲۰ کیلومتر فاصله بود. از آنجا یک جاده مستقیم می رفت تا تدمر. در حاشیه جاده، باغات و آب موتورهای زیادی بود که با فرار مردم و عدم آبیاری، رو به خشکی می رفت. طبق طرح عملیات قرار شد از سه محور پیش روی کنیم و خودمان را به حاشیه تدمر بچسبانیم. بعد در عملیاتی دیگر، شهر تدمر را آزاد کنیم. گستردگی و وسعت منطقه، باعث شد این عملیات با حضور فاطمیون، جیش السوری و حزبالله انجام شود. محور سمت راست جاده که بعد از دشت، کوهستانی می شد، بر عهده فاطمیون بود. محور وسط که به دلیل حضور داعش در باغ ها، بیشتر درگیری داشت با حزبالله و محور سمت چپ هم که کلا دشت بود با جیش السوری. هر سه محور باید به طور هم زمان آفند کرده و پیش روی را آغاز می کردند. اگر یک محور عقب یا جلو می رفت، احتمال دور خوردن بقیه بود😥.
بعد از ریختن آتش تهیه سنگین بر سر دشمن، فرمان آغاز عملیات توسط حاج قاسم صادر شد.
پیش روی ما که در محور سمت راست جاده حرکت می کردیم، خوب بود. جیش السوری هم هم زمان با ما پیش روی کرد. بعد از گذشتن از ابرویی ۱ و ۲، در ابروی ۳ دستور توقف آمد. به علت وجود تله های انفجاری مختلف که کنار جاده اصلی و داخل باغ ها و منازل بود، سرعت حزبالله کند و عملا زمین گیر شد. با متوقف شدن بچههای حزب الله، دو محور شرقی و غربی مجبور به توقف شدند.
قرار شد نقاطی را که گرفتیم، تثبیت کنیم و منتظر بمانیم تا مرحله بعدی عملیات. تثبیت مناطق و تشکیل خطوط پدافندی، چهار روز طول کشید.
چله ی تابستان بود و هوا فوقالعاده گرم و طاقت فرسا. هیچ درخت و سایه بانی هم وجود نداشت. همه زیر نور مستقیم آفتاب بودیم. وقتی بطری آب معدنی می آوردند، یک ساعت اول خنک بود. بعد یک ساعت، بطری های خنک آب معدنی، به حدی داغ می شد، که نمی توانستی روی دست بریزی و وضو بگیری، چه رسد به این که بخوری😕.
ما در ابرویی ۳ مستقر بودیم. منطقه ای دشت مانند که بین تپه ماهورهای ۳۰، ۴۰ متری و کوه های صعب العبور قرار داشت. همه ی استحکامات، تانک ها و ماشین ها را پشت تپه مستقر کرده بودیم. روی کوه هم سنگر کمین زده بودیم تا دشمن نتواند از آنجا به ما ضربه بزند. سیدابراهیم تعدادی از بچهها را فرستاد آنجا. تردد در آن منطقه خیلی سخت بود. کمی از راه را با ماشین و بقیه را باید پیاده می رفتیم. نیرویی که در سنگر کمین بود، باید ۱۲ یا ۲۴ ساعت آنجا مستقر می شد. بعد به نیروی جدید آذوقه و آب می دادیم و این می رفت جایگزین می شد.
به دلیل گرم بودن هوا و شرایط سخت بیابان، هر ۴۸ ساعت نیروی جدید می آمد. با آمدن نیروی جدید، نیرویی که در خط تثبیتی مستقر بود، کلا عقب می کشید و کار را تحویل نیروی جدید می داد.
در این چهار شبانهروزی که آنجا بودیم، هر چهار شب داعش به ما حمله کرد؛ البته نه به قصد گرفتن. او دم و دستگاه و تجهیزات ما را دیده بود. می دانست محکم آمدیم پای کار.
سیدابراهیم رفت بالای سر یکی از آنها، رجز خواند و گفت: «این سرنوشت همه داعشی هاست که توی تدمر هستند، توی عراق هستند. از دست شیعه های مرتضی علی نمی تونند فرار کنند. هر کجا باشید، می گیریم پوست تون رو می کنیم. شما بچههای معاویه اید، بچههای ابن ملجم اید، بچههای شمرید. ما بچههای مرتضی علی ایم. از زیر تیغ امیرالمومنین نمی تونید فرار کنید😊. اینو یادتون نره🤨.» بعد ادامه داد: «بگو یا زینب✌️🏻.»
از جمله شهدای آن شب، برادران «مصطفی» و «مجتبی بختی» بودند. این دو به اسم افغانی آمده بودند. نام مستعار یکی شان « بشیر زمانی» و دیگری «جواد رضایی» بود. آنها خود را به عنوان پسرخاله های هم معرفی کرده بودند. تازه بعد از شهادت شان، خبردار شدیم با هم برادرند. این دو برادر داخل سنگر در بغل هم به شهادت رسیدند. یکی از آنها وکیل پایه یک دادگستری بود و دیگری فوقلیسانس حقوق می خواند.😔 پیکر آنها را با ماشین به عقب منتقل کردیم.
کمی آن طرفتر چند تا جنازه ی دشمن افتاده بود. رفتم بالای سرشان. به کمر یکی از آنها کلت ماکاروف روسی بود. کلت کوچک و جمع و جوری که خیلی طالب دارد. کلت را با غلاف از دور کمرش باز کردم و غنیمت گرفتم😄. چون باید همه یک کارها را با هماهنگی انجام می شد، رفتم پیش فرمانده لشکر، حاج حیدر و گفتم: «حاجی! این کلت رو غنیمت گرفتم.» نگاهی کرد و گفت: «باریک الله.» کلت را بهم برگرداند و گفت: «بده حفاظت نامه شو بنویسه، برو بده به فرمانده گردانت.» (یعنی سیدابراهیم).😊
بعد از گرفتن نامه، آمدم پیش سید ابراهیم و گفتم: «بیا سید! این کلت رو گرفتم دادم به حاج حیدر، حاج حیدر گفت بدم به تو. اینو ببند کمرت، فرمانده گردان هم هستی، دیگه کلاست میره بالا.😉» آنجا خیلی کلاس می دانند که طرف کلت به کمرش باشد. چون در منطقه کلت نیست، همه کلاش است. حتی خیلی از فرمانده ها هم کلت ندارند. کسانی که سلاح کمری دارند، خیلی معدود هستند. سید گفت: «نه عزیزم! باشه دست خودت.🙃» احساس کردم خوشش نمی آید کلت کمرش باشد. گفتم: «حاج حیدر گفته بدم به تو.» گفت: «خب، منم میدم به تو دیگه، هدیه از طرف من داشته باش.» هر چه اصرار کردم، قبول نکرد که نکرد. خودم آن را برداشتم و هر جا می رفتم، همراهم بود.
شب دیگر پشت بی سیم اعلام کردند دو تا از ماشین های محمول را در ابرویی ۲ زدند. بین ابرویی ۳ (محل استقرار ما) و ابرویی ۲ حدود ۲ کیلومتر فاصله بود. یکی گفت: «کی این ماشینها رو زده؟» یکی گفت: «نه، دشمن زده.» معلوم نبود چه اتفاقی افتاده بود.
ما به سمت دشمن آمده بودیم. هر آن ممکن بود دشمن از هر طرف نفوذ کند؛ از روبه رو، از سمت چپ، از سمت راست و پشت سر😥. در این گونه موارد ضریب خطا بالا می رود. معلوم نیست آن که به طرفت می آید، خودی ست یا دشمن. اینجا هم بچهها مانده بودند ماشین محمول، خودی بوده یا دشمن. اگر خورده، باز خودی زده یا دشمن. آنجا دشت بود و ما تازه وارد منطقه شده بودیم. جاده ی خاصی نداشت که راه مشخص باشد. هر کس از یک مسیر تردد می کرد. چون در عملیات های قبلی، خیلی از بچهها راه را اشتباه رفته جاده اصلی را گم می کردند، ما با بچههای تبلیغات، مسیر حرکت را هر ۱۰۰ متر به ۱۰۰ متر پرچم کوبی کرده بودیم. اگر کسی شب هم تردد داشت، با استفاده از این پرچم ها راه را گم نمی کرد.
حدود ۲۰ دقیقه پشت شبکه شلوغ شد. بلبشویی راه افتاده بود. ما نتوانستیم تشخیص بدهیم ماشین محمول را خودی زده یا دشمن، سر دوراهی گیر کردیم که چه تصمیمی بگیریم. اگر می دانستیم دشمن است، گارد می گرفتیم و آماده می شدیم، اما بدی کار اینجا بود که نمی دانستیم از کجا خوردیم😐.
به سیدابراهیم گفتم: «سید! باید یه تدبیری بکنیم و بفهمیم دشمن هست یا نه! حداقل بفهمیم اگه دشمنه، ببینیم از کدوم سمت نفوذ کرده، جلوشو بگیریم. اگر هم خودیه که بریم بگیم اونهایی که اشتباه زدن، حواسشونو جمع کنن. از این وضعیت دربیایم😕.»
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #حاج_قاسم سلیمانی :
نگین انگشتری من از شیشه های حرم امام رضاست که از انفجار [ ۳۰ خرداد ۷۳ ] به جای مانده ... فردا حرف درنیاورید که زمرد دستش است 😉
🌷 #امام_رضا (ع)
💖 #همه_خادم_الرضاییم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄
دست ادب بر روی سینه می گذاریم
السَّلامُ عَلَى الْقآئِمِ الْمُنتَظَرِ و الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ
سلام بر قیام کنندهاى که انتظارش کشیده مىشود و (سلام بر) عدل آشکار
سلامی می دهیم از روی اخلاص
سلامی را که دلتنگی در آن باشد نمایان
ز لب های عزیرت گر جوابی بشنویم ما ؛
چه حسی می نشیند در میان سینه هامان
پس :
🌸السَّلامُ عَلَیکَ یا صاحِبَ الزَّمان✋🏻
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهـادت ...
اجر کسانی است که در زندگی خود
مدام در حال درگیری با #نفس_اند
و زمانی ڪه نفس سرڪش خود
را رام نمودند،
خداوند به مزد این جهاد_اڪبر،
#شهادت را روزی آنان خواهد کرد
امیر مبارزه با نفس: شهیدابراهیمهادی
سلام بر پهلوان بی مزار❤️
#سلام به شما
#صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✴بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین✴
💉به مناسبت سالروز تولد
✴شهید_مهدی_مالامیری
✅تاریخ تولد: ۲۶ خرداد۱۳۶۴
✅تاریخ شهادت: ۳۱ فروردین ۱۳۹۴
🥀مزار یادبود: قم
🍀بهار، مفتخر به داشتنِ توست. بیست و ششمین روزِ خرداد را به نامت آذین بسته اند تا در قلب بهار درخشان و جاودانه بمانی♡
👌تربیت شده در خانواده ای متدین. پدر و مادری حسینی که تربیتشان ذره ذره عشق را با تو عجین میکرد!
↙زیرِسایه مادرِ عالم، در 🏢مدرسه فاطمی مشغول 📖طلبگی شدی! با عشق درس میخواندی! طوری که راهِ ده ساله را، هشت ساله به پایان بردی و شدی شاگردِ مکتبِ بزرگان🌺
⬅خوشرویی، آراستگی، دوری از ریا، جاذبه قوی بود برای جذب جوانان. طبق فرمایش رهبری، زندگیات آمیخته ای بود از 📘تحصیل تهذیب، ورزش.
🚶پدر دو دختر بودی، 💥بشری و 💥فاطمه، و همین مهرِ پدری نگذاشت لحظهای بیتفاوت از ظلمی که به بچه ها و مظلومان میشود بگذری! دل نازک بودی! طاقت شنیدن ناله های جانسوز کودکان ⛳سوریه و عراق را نداشتی پس دخترانت را به مادرشان و هر سه را به حضرت ارباب سپردی و راهی شدی.
📝در گوش مادر زمزمه کردی: "نمیتوانم در کنار 💞همسر و 👭فرزندانم باشم در حالی که در مقابل چشم 👀کودکان👬 سوریه و عراق، والدینشان سر بریده میشوند"😔
🎾کار خوب، تدریس، حقوق و زندگی آرام، هیچکدام پایِ رفتنت را سست نکرد! گویی آن سوی مرزها، چیزی انتظارت را میکشید که تو به شوقِ وصلش بال و پر میزدی.
⬅به قولِ خودت رفتی تابه "حاصل آموخته هایت" برسی. در "سی و یکمین" روز فروردین رها شدی. در روزِ میلادِ مولایت، امامِ باقر (ع)؛ اولین روز ماه رجب.
👌گفتی زحمت 🌷تشیع پیکرم را به کسی نمیدهم و چند سالی است که پیکرِ پاکت، مهمانِ سرزمینِ شام است. در "دَرعا" مانده ای. گویا توانِ دل کندن از ⛳سوریه و بانویش را نداری!
⬅هرجا خوشی همانجا باش اما. اینجا دو دختر چشمِ به راهِ آمدنت نشسته اند. بشری بعد از شنیدن خبر پروازت 😡تب کرد! تبی که هیچ دکتری علت و درمانی برایش نداشت! دکتری گفت: تبِ بیپدری است. ببریدش، خودش خوب میشود.
تبِ جسمش قطع شده اما تبِ دلش...؟ گمان نکنم😔
🌹دختران_بابایی_اند، برگرد و تنها یک بغل، بابایشان باش
🔆شهادتت_مبارک؛ پدر دختران👭
.
ختم صلوات برای سلامتی وتعجیل درامرفرج مولامون...
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله......
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
همسرش میگفت:
هر وقت چای می ریختم می آوردم، میگفت:
بیا دو سه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!
"شهید محمد حسین محمد خانی"
#شهیدانه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید مهدی ذاکر الحسینی 🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 بسم رب الشهدا والصدیقین🌷
✅به مناسبت سالروز شهادت
✅شهید_مهدی_ذاکرالحسینی
✅تاریخ تولد: ۲۷ /۶/ ۱۳۶۳
✅تاریخ شهادت : ۲۶ /۳/ ۱۳۹۵
✅تاریخ انتشار: ۲۵ /۳/ ۱۴۰۰
🕊محل شهادت :حلب_سوریه
🥀مزار شهید: جاویدالاثر
🚪۲۷ شهریور ۶۳،مادر برای اولین بار لمس کرد حس شیرین داشتنش را. در دامان پر مهرش بزرگش کرد.
💉به دبیرستان رفت و پس از آن، ادامه زندگی را در لباس سبز پاسداری سپاه گذراند.
💉آموزشهای تکاوری را تا سال ۸۳ به پایان رساند. تکاور بودن لذت خاصی داشت برایش. ✅مردان خدا در پی خاصهای دشوار هستند.
✅مظلومیت و ناتوانی مردم عراق را که دید، دل کوچکش راضی نشد که او در تهران در آسایش باشد و آنها، هر لحظه بیم🔥 فروریختن خانههایشان بر سرشان، معنی آسایش را از یادشان بُردهباشد.
✅رفت و چندی بعد با جراحتی در ناحیه پایش برگشت.
مدت کوتاهی بعد، اینبار نغمه طلب یاری امامش، از سوریه به گوشش رسید.
✅و اما دفعه بعد، همان دفعهای که امام حسین(ع) دعوتنامهای خصوصی برایش فرستاد. ویژه دعوت شده بود...
به مادرش گفت:«مادر! اینبار امام حسین(ع) مرا طلبیده.» مگر میتوان ✌لبیک گوی دعوت امام نبود؟!
✅عبادتهای عاشقانهاش با خدا را همیشه در خلوت انجام میداد. خدا هم تحقق آخرین خطوط زندگیاش را در خلوت رقم زد.
✅در جنوب حلب بودند. همه را به عقب فرستاد، اما خود برای مراقبت از آنها ماند. در کنار ساختمانی پناه گرفته بود که 👹تکفیری ها آن را بر سرش ویران کردند و مادری را از دوباره دیدن حتی پیکر فرزندش محروم کردند.
👌چه زیبا شکل گرفت عاشقانه آخرش با خدا. به راستی که میهمان ویژه حسین(ع) بود.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_در_قهقهه_مستانه_شان_و_در_شادی_وصلشان_عند_ربهم_یرزقون_اند
#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
#شهدای_مدافع_حرم
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تسبیحات حضرت زهرا سلام الله رو بدون تسبیح بگید
با بند بندهای انگشت که بگی روز قیامت همینا به حرف میان شهادت میدن که باهاشون ذکر گفتی...!!
شهید حمید سیاهکالی مرادی🕊🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh