eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 استوری | خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیدم اما دیگر نمی‌خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می‌ریزم که پلک‌هایم جرات بر هم آمدن نداشته باشد تا نکند در غفلت من آن طفل بی پناه را سر ببرند. 📚بخشی از نامه‌ی حاج قاسم سلیمانی به فرزندشان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر علی هست🥰✋ *تعبیر خوابـــــ*🌙 *شهید علی زاده اکبر*🌹 تاریخ تولد: ۴ / ۳ / ۱۳۵۵ تاریخ شهادت: ۲۸ / ۵ / ۱۳۹۲ محل تولد: کاشمر،خراسان رضوی محل شهادت: سوریه *🌹همسرش← آقا علی وقتی که به خواستگاری آمدند،🎊همان ایام مادرم در خواب دیده بود سه کبوتر روی پشت بام خانه نشسته‌اند.🕊️مادر خواب را این طور تعبیر کرده بود که علی‌آقا به شهادت می‌رسد🌙و به من هم گفت که احتمال دارد خواستگارت شهید بشود.🎊همان روزها یکی از اقوام‌مان فوت کرد و خواب کبوترها را به فوت ایشان تعبیر کردیم.🥀مراسم عقد و عروسی ما خیلی ساده برگذار شد.🎊حتی ماشین عروس را خودشان تزئین کردند.🎊اصلا جهیزیه زیادی دوست نداشتند و کاملا با تجملات مخالف بود.🍃به هرحال ازدواج‌مان صورت گرفت و چندین سال بعد که همسرم به شهادت رسید،🕊️فهمیدم کبوتری که پر کشید علی بوده و آن که مانده است فرزندمان مهدی است🍃 که از نظر خصوصیات اخلاقی خیلی شبیه پدرش است.🌙علی‌آقا مرد زحمتکشی بود و چون سختی‌هایی را در زندگی‌اش تحمل کرده بود،🥀نسبت به رفع مشکلات دیگران خیلی حساس بود.💫من از اینکه می‌دیدم همسرم به فکر دیگران است و سعی می‌کند لقمه حلال به خانه بیاورد خوشحال بودم.🍃دو فرزند از همسرم به یادگار مانده،🌷قبل از شهادت همسرم مدام در عالم خواب چیزهایی میدیدم که نمیدانستم که یک اتفاقی برای خودم در راه است.‼️اول یک مزار خالی درعالم خواب به من نشان دادند.🌙که آماده بود و من خم شده بودم و داخل آن قبر را نگاه می کردم.‼️صبح با خودم مدام کلنجار می‌رفتم که خدایا این قبر چه عالمی هست که کنار امامزاده سید حمزه می‌خواهند به خاک بسپارند.🌙بعد از یک مدت کوتاهی فهمیدم که این مزار همسرم است💫ایشان در راه دفاع از حرم شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋 *شهید علی زاده اکبر* *شادی روحش صلوات*🌹
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۱۷ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... سیدابراهیم طرح جالبی داد. او گفت: «برو ماشین صوت رو آماده کن.» چون مسئول فرهنگی بودم، ماشین صوت دست من بود. این ماشین طراحی خاصی داشت. عقب نیسان اتاقکی درست کرده بودند تمام فلزی. چهار کنج ماشین، جا پرچمی جوش داده بودند و پرچم های الله اکبر و لا اله الا الله باد می خورد و جلوه ی خاصی به ماشین می داد. یک سیستم صوت تمام حرفه ای روی ماشین تعبیه شده بود. به این صورت که سه تا بلندگوی بوقی روی سقف ماشین نصب بود و دو تا باند بزرگ، پشت به پشت بالای ماشین قرار داشت. این باندها چهار تا جک هیدرولیک داشت که از بغل فرمان ماشین کنترل می شد. عقب ماشین یک دستگاه کمپرسور باد به علاوه ی دو تا باطری بزرگ با برق ۲۲۰ ولت گذاشته بودند تا در صورت خاموش بودن ماشین، از این باتری ها استفاده شده و سیستم کار کند. ماشین کاملا مسقف بود و چیزی دیده نمی شد. با فشار دادن یک شاسی، کل سقف این اتاق با جک هیدرولیک می رفت کنار، باندهای عقب ماشین می آمد بالا. سیستم صوت، هم فلش خور بود، هم سی دی خور؛ یک سیستم قوی و فوق حرفه‌ای😌. بیشتر هم از مداحی های آهنگران در زمان جنگ، مثل «ای لشکر صاحب زمان» و نوحه های میثم مطیعی استفاده می کردیم. وقتی سیستم روشن می شد و ماشین در مسیر رفت و آمد می کرد، شور و هیجان وصف ناشدنی بین بچه‌ها ایجاد می شد. و چون تا ۳، ۴ کیلومتر برد صدا داشت، جنگ روانی بدی برای دشمن راه می انداخت✌️🏻. سیدابراهیم پیشنهاد داد: «ماشین صوت رو برمی داریم، صوتش رو هم روشن می کنیم، می ریم طرف اون دو تا ماشینی که از ما زدن. اگه خودی باشه که هیچی، به طرف مون تیراندازی نمی کنه. میریم جلو و ته قضیه رو درمیاریم، تموم میشه می ره پی کارش. اما اگه دشمن باشه، چون این صدا تا ۳، ۴ کیلومتر می ره، نزدیک که بشیم، به طرف مون تیراندازی می کنه. دیگه می فهمیم که چند چندین با خودمون. طرف مون دشمنه یا خودی.» گفتم: «باشه، یا علی!» من نشستم پشت فرمان و سید هم نشست کنار دستم❤️. قبل از حرکت، سید یک ماشین محمول را که تیربار با کالیبر ۱۴/۵ روی آن بود، هماهنگ کرد و به او گفت: «دقیقا پشت سر ما حرکت کن. ما داریم می ریم جلو سمت دو ماشینی که تیر خورده. نفراتش هم نمی دونیم زنده هستن یا نه، جلومون دشمنه یا خودیه. منطقه ی خودمونه، ولی شاید دشمن نفوذ کرده. از هر سمتی که به ما شلیک شد، معطل نمی کنی، با ۱۴/۵ می زنی آردش می کنی😅.» گفت: «باشه.» سید پشت بی سیم به همه اعلام کرد: «آقا، حواستون باشه! ما با ماشین صوت داریم می ریم به سمت منطقه ی خطر. هیچ کس تیراندازی نکنه. تیراندازی الکی هم نکنید.» آخر ماه بود و آسمان مهتاب نداشت. آن قدر ظلمات بود که نیم متری خودت را هم نمی دیدی. چراغ ماشین را روشن کردم و نوربالا خیلی آهسته حرکت کردیم. صدای صوت را هم تا آخر بالا بردیم. دیوار صوتی با نوای آهنگران شکسته شد. ماشین محمول پشت سر ما می آمد. مقداری از مسیر را آمدیم. خبری نشد. همه پشت بی سیم گوش به زنگ بودند که چه اتفاقی می افتد. شبکه خلوت بود. منطقه آرامش داشت. هیچ تیراندازی نمی شد. به سید گفتم: «با این سر و صدایی که ما راه انداختیم، اگه دشمن بود، تا الان به طرف مون تیراندازی می کرد. این احتمالا خودیه. سید حرف من را تایید کرد. طی مسیر هیچ تهدیدی نداشتیم.رسیدیم به ماشین ها. ۳۰،۲۰ متر با آنها فاصله داشتیم.دیگر مطمئن بودیم که ماشین ها اشتباهی از طرف خودی خورده اند.رسیدیم پای ماشین ها. وسط این محوطه، بین تپه و کوه، یک سنگر U شکل مخصوص ماشین محمول درست کرده بودیم تا در صورتی که از اطراف تهدید شدیم، ماشین محمول بتواند کار پشتیبانی را انجام دهد. عمده قوا و تجهیزات ما روی ابرویی۳ بود. تانک و ۷،۸ تا ماشین و نیروها، همه در ابرویی ۳ بودند. سید ابراهیم به من گفت: ابوعلی! تو یه تعداد از بچه ها رو بردار برو روی ابروییِ ۳، روی تپه به سمت جاده، اونجا رو تقویت کن. بیشترین تهدید ما از سمت همان جاده بود. بعد سریع حرفش را عوض کرد و گفت: نه ابوعلی! تو نمی خواد بری بالا! همین جا تو همین سنگر محمول وایسا، یه تعداد از بچه ها رو اینجا نگه دار که از پشت به ما نزنن، ما خودمون می ریم بالا. ابرویی ۲ سقوط کرده بود. دشمن روی همان تپه ماهوره هایی که به هم ارتباط داشت، مستقر شده بود. هدف دشمن از عملیات ایذایی در ابرویی۲، درگیری فکر و ذهن ما روی این نقطه بود تا به راحتی بتواند عملیات اصلی خود را از ابرویی ۳ انجام دهد. آن ها طی یک طرح حساب شده، با شلوغ کاری که در ابرویی ۲ انجام داده بودند، فکر و ذهن ما را به آن طرف مشغول کردند. غافل از این ‌که عملیات اصلی از سمت جلو و پیشانی ابرویی ۳ بود. طرح‌شان این بود که نیروهای جزئی خود را از ابرویی ۲ به طرف ابرویی ۳ گسیل کنند. از این طرف هم با عمده قوای خود از جلو به ابرویی ۳ حمله کرده و از دو طرف ما را قیچی کنند.
با ۱۵،۱۴ نفر در سنگر محمول مستقر شدیم و آنجا را چسبیدیم. بعد از سازماندهی به بچه ها گفتم: حواس‌تون رو خیلی جمع کنید. سید ابراهیم رفت که برود سر تپه. در همین لحظه صدای انفجار آمد و تیراندازی شروع شد. آنها دوباره از رو به رو با بچه ها درگیر شده و آمده بودند روی تپه. سر تپه چهار تا تیربار گذاشته بودند که تیر رسام می زد. تیر رسام در شب خیلی وحشتناک است. زمانی که تیراندازی عادی می شود، صدا می آید، اما نمی دانی از کجاست. به آن صورت خوف و ترس ندارد. البته ترس دارد، ولی نه آن ترسی که تیر رسام ایجاد می کند. خط آتشی که گلوله‌های تیر رسام ایجاد می کند، توی دل آدم را خالی کرده و وحشت مضاعفی به انسان دست می دهد. با این که موضع تیرانداز را لو ‌می دهد و مشخص می شود از کدام نقطه تیراندازی می شود، ولی مشاهده همین، ایجاد رعب می کند. تمام تیرهای آنها رسام بود. داشتم به سید می گفتم: بریم جلو یا همین جا نگه داریم؟ که در یک آن رگبار گلوله به طرفمان آمد. 😱 تیراندازی از روبه رو بود. نامردها نفس کش نمی گذاشتند و بی وقفه می زدند. در ماشین را باز کردیم. من از سمت راننده ، سید از طرف شاگرد پریدیم پایین. به طرف عقب ماشین غلت خوردیم. آنها تیربار را گذاشته بودند روی تپه و با تسلط کامل ماشین را سوراخ سوراخ کردند. ما منتظر رگبار آتش ماشین محمول بودیم. اما خبری نشد. نگاه کردیم، دیدیم ماشینی پشت سرمان نیست؛ حالا کجا رفته بود، الله اعلم😐. چراغ خطرهای عقب ماشین روشن بود. وقت نکردیم آن را خاموش کنیم. نور این چراغ ها جایی را که ما بودیم، روشن کرده بود. دشمن امان نمی داد. البته چون چراغ جلوی ماشین نور بالا بود، کمی دید دشمن را کور می کرد. سید ابراهیم اسلحه اش را گرفت طرف دشمن و خواست تیراندازی کند. مانع اش شدم و گفتم: سید! ما دونفریم. ببین چه آتیشی دارن می ریزن. به محض این که ما تیراندازی کنیم، از آتیش دهنه اسلحه جامون مشخص می شه، می دوزن مون به زمین.😥 اینجا جای تیراندازی نیست. بکش عقب، بریم تو تاریکی در ریم. صوت هم که برای خودش تا آخرین حد صدا ((ای لشکر صاحب زمان)) می خواند.😁 باید خودمان را به نزدیک ترین شیار که حدود ۵۰ متر با آن فاصله داشتیم می رساندیم؛ آن هم با غلت زدن. اگر بلند می شدیم، بی برو و برگرد تیر میخوردیم. همین طور که غلت می زدیم، قشنگ حس می کردیم گلوله ها دور و بر سرمان به زمین می خورد. از نور چراغ خطر عقب ماشین، سید را نگاه کردم. نگران بودم نکند تیر بخورد. گلوله ها اطرافش می خورد و گرد و خاک بلند می شد. بر اثر برخورد گلوله ها به سنگ، خرده سنگ ها مثل ترکش می پاشید تو سر و صورت مان. اوضاع حسابی قمر در عقرب شده بود. هر لحظه منتظر بودیم تیر بخوریم. یک لحظه چشمم خورد، به بی سیم سید ابراهیم. ما دوتا بی سیم داشتیم. یکی بی سیم داخلی گردان که داخل ماشین ماند و فرصت نکردیم بیاوریم.یکی هم بی سیم اصلی که بهش می گویند ام ان جی. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مۍنـــویــسم زتـوڪہ دار و نـدارم شـده اۍ بـیقرارتـــ شدم و صبـرو قــرارم شده اۍ مـن ڪہ بیتاب توأم اۍ همہ تاب وتبم تو همہ دلخوشۍ لیل ونهارم شده اۍ السلام علیک یا ابا صالح المهدی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یعنی درد... دردے ... یعنے با یڪے شدن... یعنے اثبات اینکه از همه چیزت براے گذشتے... یعنی فقط را دیدی و او را خواستی نه تعریف و را گمنامی یعنی ....... اے کاش همه ے ما گمنام باشیم گمنام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح جمعه های انتظار🌷 و 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃آقاجان سلام.. ببخش که مثل همیشه با دیدن تقویم به یادت می افتیم. و شرمنده ذکر را زمزمه می کنیم.شرمنده ایم که تعداد دعاهای عهد قضا شده از دستمان رفته و خیلی وقت است به جای خواندن و اشک و التماس برای آمدنت ، خواب هفت پادشاه را می بینیم و ککمان هم نمی گزد. 🍃ببخش که این روزها از خودمان هم شده ایم و غرق مشکلات زندگی. از شرمندگی پدرهای دست خالی تا آنان که کمر در پسماندهای غذای دیگران خم کرده اند دیگر رمقی برایمان نگذاشته. 🍃حال شاکی از ۸ سال خنجر از پشت خوردن ، به جان هم افتاده ایم . عده ای تلاش می کنند تا نجات یابند از این نفس گیر و عده ای به جای چاره ،قهر را بر آشتی ترجیح داده اند و پشت کرده اند به آینده ای که قرار است با دست خودشان رقم بخورد.. فراموش کرده اند که مسئول اند در برابر حق خودشان و حق دیگران . میگویند راه سیاست و دین باید جدا باشد مگر نه که خدا در می فرماید: « هیچ قومی را تغییر نمی دهیم مگر آنکه خودشان بخواهند.» 🍃مولا جان دلم گرفته ... عده ای خوردند ، شکستند و مردم خورده اند و هر حرفی ، حکایت همان نمک های بیرون ریخته از نمکدان شکسته است که زخمشان با آن میسوزد.اما کاش کاری کنند تا فردا مرهمی باشد بر زخم های امروز ودیروزشان... 🍃یا صاحب الزمان، دعا کن مردم بیدار شوند از این خواب مصلحتی.... انتخاب کنند و نگذارند باز هم روزهای تلخ سالهای قبل تکرار شود. ... ما ایم از این روزای سخت........ ✍نویسنده : به مناسبت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید علی آخوند نسب 🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷بسم رب الشهدا🌷 💉به مناسبت سالروز شهادت ⭐شهید_علی_آخوند_نسب ⭐تاریخ تولد : ۱ /۱۱/ ۱۳۴۶ ⭐تاریخ شهادت : ۲۷ /۳/ ۱۳۶۵ 🕊محل شهادت : مهران 🥀مزار شهید : بهشت زهرا 💉حماسه ها را ورق میزنم، سربرگ هرکدام نام یک ✌حماسه‌ساز را نوشته و من به دنبال او میگردم. اویی که تا چندی پیش حتی نامش هم به گوشم نخورده بود. ولی حالا منشأ الهام من شده و امروز قلمم برای او مینویسد. 🌺گلبانگ اذان در کوچه های شهر می‌پیچد، هوا گرگ و میش و آفتاب هنوز نزده است. اهالی خانه مضطرب پشت در ایستاده‌اند، انتظار در سلول تک تکشان خانه کرده و هر لحظه منتظر شنیدن خبری هستند... 💉بعد از دقایقی همزمان با آخرین «لاإله إ‌لا إلله» که به گوش شهر می‌رسد انتظار به سر می‌آید و صدای گریه «علی» در خانه میپیچد. علی متولد میشود🌺 💉اویی که از ابتدا به چشم پدر با هر چهار فرزند فرق داشت. و مادر در تمام این نوزده سال هر روز با خودش مرور کرده بود که علی نمی‌میرد بلکه شهید میشود! 🍥شیرینی یاد خاطرات آن روز به جان مادر می‌نشیند و هربار مشتاقانه این فیلم نوزده قسمته را از ابتدا روایت میکند. به دقایق پایانی که می‌رسد همراه آخرین نفس های فرزندش نفسش میگیرد و آرزوهایش پیش چشمانش می‌میرند و حسرت هایی باقی می‌ماند از پیکر غرق به خون علی...😔 💉و باز هم روضه ها به کمک مادر دلشکسته می‌آیند : به حجله میروم شادان ولی زخمی به تن دارم، به جای رخت دامادی لباس خون به تن دارم😓 ♡سالگرد شهادتت_مبارک پروانه مهران♡ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله فاطمی نیا:دستورالعملی از امام رضاعلیه السلام برای موفقیت در همه کارها 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید محمد امین کریمیان... ✨! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷بسم رب الشهدا🌷 💉به مناسبت سالروز شهادت ⭐شهید_محمد_امین_کریمیان ⭐تاریخ تولد: ۱۳۷۳ ⭐تاریخ شهادت : ۲۷ /۳/ ۱۳۹۵ 🕊محل شهادت :حلب 🥀مزار : جاوید الاثر 🔥 آتش می گیرم از این جاماندن های پر از حسرت .تاریخ تولدش را که می بینم شرمنده دلم می شوم .زودتر از او مامور شدیم برای آمدن به⭐ زمین اما اسیر دنیا شدیم.او عاقبت بخیر شد و ما رها نشدیم از این زندان دلگیر ... ⭐ دورانی که در بطن مادر بود با نجوای زیارت_عاشورا جان گرفت و بزرگ شد.چشم هایش را که به دنیا گشود محبت اهلبیت را از آغوش گرم مادر هدیه گرفت با حفظ کردن📖 آیه های نور روحش بزرگ شد و قد کشید. و دل بی قرارش را با رفتن به حوزه و درس خداشناسی در کنار حرم حضرت معصومه آرام کرد. ⭐در روزهایی که عمامه اش را می بوسید و بر سر می گذاشت و مادر با ذوق نگاهش می کرد و در دل قربان صدقه اش می رفت، زمزمه رفتن به ⛳سوریه را آغاز کرد و مگر می شد مادری که روح و جسم فرزندش را با حسین عجین کرده بود مانع شود برای دفاع از حریم خواهر حسین. ⭐نگرانی های مادرانه اش گل کرده بود به او گفت: «برو شهید شو اما اسیر نه.»طاقت اسارت محمد امینش را نداشت .شاید برایش روضه اسارت و شام تداعی می شد. ⭐طلبه عاشق، بورسیه_آلمان را فدای جهاد کرد .رشته های دلش را پیوند زد به فاطمیون و با آنها هم قدم شد.در خواب از دعوتش به مهمانی شهدا آگاه شد.غسل شهادت کرد و راهی عملیات شد. شهید شد و پیکرش به یادگار ماند. ⭐حال مادرش 💔دلتنگ می شود .داغ نبودنش را همیشه بر دل دارد اما به قول خودش مهم آخرت فرزندش بود که سعادتمند شد و براستی که بهشت زیرپای مادران است.... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید مهدی عسگری 🌱° 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷 💉به مناسبت سالروز شهادت ⚡شهید_مهدی_عسگری ⚡تـاریخ تـولـد : ۱ /۵/ ۱۳۵۸ ⚡تـاریخ شـهادت : ۲۷ /۳/ ۱۳۹۵ ⚡تاریخ انتشار : ۲۶ /۳/ ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت:سوریه 🥀جاویدالاثر 💢اول مرداد ۱۳۵۸ خانه آقای عسگری، عطرآگین شد به حضور فرزندی هم‌نام مولای غریبش. در خانواده‌ای بزرگ شد که فرهنگ ایثار و شهادت از زمان انقلاب و جنگ در آن تبلور داشته و نهال غیرت و شجاعت، به درختی تبدیل شده.  💢سال ۷۶ مسیرِ عشق او را وارد سپاه کرد. پوشیدن لباس سبز پاسداری مقدمه‌ای شد برای ظهور غیرت مردانه‌اش. قریب به ۱۰ سال بعد نیز به یکی از زیباترین سنت‌های پیامبر(ص) جامه عمل پوشاند و همسری فاطمی برگزید. 💢 اما عشق حکایتش فرق دارد. عشق حسین(ع) و اهل بیتش را که در دل داشته باشی، کوه هم نمی‌تواند در برابرت قد علم کند. و او عاشق بود. مجنون و دیوانه حسین. مرد بود و روی خواهر اربابش غیرت داشت. تاب دیدن جسارت به حریم حرم عمه_سادات را نداشت. ساکش را بست و راهی دیار عاشقان بی ادعا شد. 💢در پایان، آخرین صفحه دفتر زندگی‌اش در رمضان سال ۹۵ با لبانی تشنه رقم خورد و خانواده‌هایی از برکت حضورش محروم شدند. 😔شرمنده‌ایم.. 💉شرمنده نازنین فاطمه‌هایی که طعم آغوش 🚶پدر برایشان بیش از یک آرزو نیست. شرمنده همسرانی که در قاب عکس‌های زندگی‌شان جای شوهرانشان خالیست. شرمنده مادرانی که نوازش های پر مهرشان بر صورت‌ پسرانشان جایش با سنگ‌های سرد گلزارها عوض شده😭 🍃امان از دل💔 مادران و همسران و فرزندانی که چون خانواده مهدی عسگری، قطعه سنگی نیز نصیبشان نشده..!🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
┄═🌿🌹🌿═┄ 💌 🔹اگر دو چیز را رعایت بکنی، خدا را نصیبت می کند. یکی پر تلاش باش و دوم مخلص! این دو تا را درست انجام بدی خدا شهادت را هم نصیبت می کند. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون حاج مهدی هست🥰✋ *تعبیر خواب...*🕊️ *شهید حاج مهدی طیاری*🌹 تاریخ تولد: ۳ / ۱ / ۱۳۳۸ تاریخ شهادت: ۲۳ / ۳ / ۱۳۶۷ محل تولد: کرمان،طوهان جیرفت محل شهادت: شلمچه *🌹همسرش← یک‌باره از خواب پریدم. دستانم می‌لرزید؛🍂خود را در صحرای بی‌انتهایی دیده بودم. دستی از میان ابرهای سپید به طرفم پایین آمد.🌥️ آن دست، گل ارغوانی زیبایی به طرفم گرفت.💐 تا آن زمان خوش رنگ‌تر از آن گل ندیده بودم.💫ناگهان بادی وزیدن گرفت🌪️و گل‌برگ‌های گل را دانه‌دانه جدا کرد و جلوی پایم ریخت.🍂 فردای آن شب حاج مهدی به خواستگاری‌ام آمد🎊 و ما در یکی از روزهای آبان ماه سال 1360 در زیر بارش تند باران با هم پیمان بستیم⛈️ تا همراه و همسری وفادار برای یکدیگر بمانیم.💞 بعد از مراسم، من به اندیمشک رفتم تا در بیمارستان صحرایی، امدادگر باشم 🌙و او به خط مقدم رفت.🕊️همرزم← "با سرو صدای اسرا از سنگرش بیرون آمد و از تشنگی اسرا با خبر شد.💦 قمقمه اش را درآورد و به طرف اسیرها گرفت.‼️بچه ها به محض مشاهده ی آن صحنه جلو دویدند و گفتند: حاجی، چه کار می کنی؟⁉️ مجروحان خودمان آب ندارند، بخورند، شما به اسیران دشمن آب می دهی؟💦 در حالی که آن سه اسیر بر سر قمقمه آب دعوا می کردند،🍃با روی خندان گفت: ما پیرو امام علی (ع) هستیم، باید شیوه امام را درکارمان پیش بگیریم.🌙امام علی(علیه السلام) با اسیران جنگی چه بر خوردی می‌کردند؟!🌙ما هم همان‌طور عمل کنیم.💫حاج مهدی فرمانده گردان ۴۱۹ لشکر ۴۱ ثارالله بود🌙 که در عملیات بیت المقدس 7 با اصابت ترکش💥 به شهادت رسید*🕊️🕋 *شهید مهدی طیاری* *شادی روحش صلوات*
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۱۸ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... رفتم بالای سرش، توی آن گرما یک چفیه مشکی را کامل بسته بود دور گردنش، یک چفیه هم برای جلوگیری از ورود خاک، کشیده بود جلوی صورتش. تاریک بود و چیزی معلوم نبود. یک نور ضعیف انداختم رویش. دیدم «ذوالفقار» خودمان، «علی احمد حسینی» است که شهید شده بود. یک تیر سرگردان خورده و مغزش از پشت کاسه سرش ریخته بود بیرون. بالای تپه در سنگرها با دشمن جنگ تن به تن بود. آنها ملیت های مختلفی داشتند؛ فارسی صحبت می کردند، پشتو صحبت می کردند، عربی صحبت می کردند، تاجیکی صحبت می کردند. حجم آتش دشمن به حدی سنگین بود که با خودم گفتم حداقل پنجاه تا شهید روی شاخش است. درگیری تا بعد از اذان صبح ادامه پیدا کرد. با روشن شدن هوا، از حجم تیراندازی کاسته شد. با مقاومت مردانه ی بچه‌ها دشمن نتوانست خط را بشکند و عقب نشست. آن نیروهایی هم که از ابرویی ۲ و از طرف شیار آمده بودند را زدیم قلع و قمع کردیم. دشمن آن قدر نیرو نداشت که آن ها را در کل منطقه پخش کند. اصل کارشان این بود که با یک آتش سنگین و ایجاد رعب و وحشت، ما را مجبور به عقب‌نشینی کنند. اما با مقاومت بچه‌ها موفق نشدند. همه ی نقاطی که دست مان بود، دوباره برگشت دست خودمان. کم کم از سنگر در آمدم و رفتم جلو. پیش بینی من حداقل پنجاه تا شهید بود. وقتی آمار گرفتم کلاً سه تا شهید بیشتر نداشتیم، یک تعدادی هم مجروح. رفتم جایی که تیربار کار گذاشته بودند را دیدم. دریایی از پوکه ریخته بود روی هم. تیربار در جنگ یک سلاح خیلی کلیدی است. حجم آتش بالایی دارد و تلفات زیادی هم می تواند بگیرد. آن‌ها با استفاده از این پتانسیل توانسته بودند ابتکار عمل را در دست بگیرند. به نحوی که چهار تا تیربار در چهار جای مختلف روی تپه کار گذاشته بودند با نوار فشنگ غیر قابل شمارش. تیربارچی دست از روی ماشه برنداشته و دشت را شخم می زد. پوکه ها را یک جا جمع کرده بودیم. نامردها تیربارها را برده بودند. یک جنازه جا مانده بود. از رد خون معلوم بود بقیه را کشیده اند عقب. با سیدابراهیم رفتیم بالای سر جنازه. مدارک را از جیبش درآوردیم. هویت پاکستانی داشت. بی شرف همراه خودش دستبند زیپی پلاستیکی دنده ای آورده بود. این دستبندها مخصوص گرفتن اسیر است. از دیگر لوازم همراهش یک پَکِ امدادی بود. داخل این پک، گاز استریل وکیوم شده و یک قوطی کوچک پودر سفید انعقاد خون وجود داشت. پودر انعقادی که حتی در بهداری ما هم پیدا نمی شد، چه رسد به تجهیزات انفرادی. آن را غنیمت برداشتم. وقتی به بهداری نشان دادم، گفتند از بهترین تجهیزات پزشکی است. روی تمام اینها هم آرم پرچم ترکیه خورده بود. این بی سیم سرِشانه سید ابراهیم بود. در حال غلت زدن، با فشاری که به شاسی گوشی آمده بود، صفحه دیجیتال روی بی سیم روشن شده و به راحتی در آن ظلمات قابل رویت بود. همین طور که غلت می زدم، به سید گفتم: سید...سید... چرا بی سیمت روشنه؟ نگاهی انداخت، بی سیم را گرفت دستش و بر عکس کرد. ۵۰،۴۰ متر غلت زدیم تا افتادیم توی شیار. هیچ اتفاقی برای مان نیفتاد. بلند شدیم و شروع کردیم به دویدن. آن دو کیلومتری را که با ماشین آمده بودیم، دویدیم. ماشین ماند همان جا. سید بی سیم اش را درآورد. او معمولا کم عصبانی می شد. اما آنجا کمی جوش آورد و پشت بی سیم داد زد: لا مصبا! کی می گه این خودیه؟ دشمنه! خط رو بگیرین. دشمن نفوذ کرده. هوشیار باشین. بین راه خوردیم به ماشین محمول. سید رفت سراغ محمول‌چی و گفت: نامرد! مگه تو قرار نبود پشت سر ما بیای؟ چی شد؟ با عجز گفت: آقا سید ابراهیم! به خدا ماشینمون اینجا گیر کردتو خاک. اول: این ماشین ها و کمک دارد و به راحتی زمسن گیر نمی شود. دوم: بر فرض که ماشین در خاک گیر کرده بود. آنها می توانستند با بوق زدن یا تیراندازی به ما علامت بدهند که ما گیر کردیم. آن موقع ما هم توقف می کردیم و بعد از رفع مشکل ادامه می دادیم. اما آنها بدون اعلام، ما را قال گذاشته بودند. به هرحال جای بحث نبود. من گفتم: ولش کن سید! بی خیال. همراه محمول‌چی و کشمکش به منطقه محل استقرارمان در ابرویی۳ آمدیم. طی مسیر، سید مرتب بی سیم می زد و به بچه ها می گفت: آقا! حواس تون باشه، محکم بگیرین که دشمن نفوذ کرده. هوشیار باشین. حالا چه اتفاقی افتاده بود؟ دشمن با نفوذ به ابرویی ۲ طی یک عملیات ایذایی، تعدادی از بچه های مستقر در آنجا را شهید کرده و خط را دست گرفته بود. دو تا از ماشین های ما که داشتند از آنجا رد می شدند، هدف قرار می گیرند. بچه ها حق داشتند بگویند اینها را خودی زده. چرا که ابرویی ۲ خط ما بود و کسی خبر نداشت دشمن آنجا را گرفته است. لذا همه به اشتباه افتاده بودند.
بین ابرویی ۲و۳ تپه هایی به هم پیوسته بود. این پیوستگی در یک نقطه تمام می شد. اینجا یک شیار و آبراه بین دو تا تپه وجود داشت که زمان بارندگی، آب در این شیار جاری می شد. وقتی ما منطقه را گرفتیم، برای جلوگیری از نفوذ احتمالی ماشین دشمن و یا حمله انتحاری، بچه های مهندسی جلوی این شیار را خاکریز زدند. وقتی به سیدابراهیم جواب مثبت دادم، گفت: «خوبه، حالا گوش کن ببین چی میگم. موقعیت دکتر درویش رو بلدی؟» «دکتر درویش» روز قبل در خاکریز شیار بین دو تپه مجروح شده بود. اسم آنجا را گذاشته بودیم موقعیت دکتر درویش. گفتم: «ها! روبه رومه، دارم می بینم.» سید گفت: «دشمن از توی شیار نفوذ کرده، داره از اون جا نیرو وارد می کنه، از بچه‌های خودی هم هیچکس اونجا نیست. شما یه خشاب رسام بزن توی دهنه شیار، متوجه میشی چی می گم؟ منم پشت بی سیم اعلام می کنم ابوعلی به هر طرف تیراندازی کرد، همه به همون طرف تیراندازی کنن.» سیدابراهیم جهت دشمن را تشخیص داده بود و در نظر داشت آتش خودی را روی آنجا هدایت کند. به این کار «هدایت آتش» می گویند. ما نمی دانستیم دشمن از کدام طرف آمده و سمت خودی کدام است، به همین خاطر هیچ کس تیراندازی نمی کرد. با تشخیص به موقع و تدبیر سید، ما از آن مخمصه و بهم ریختگی خارج می شدیم. بچه‌ها صدای سیدابراهیم را از پشت بی سیم شنیدند. ترس برشان داشت. آتش دشمن سنگین بود و ما پشت خاکریز به نوعی مخفی شده بودیم. می گفتند: «نه ابوعلی! تیراندازی نکنی، موقعیت مون لو می ره.» گفتم: «بابا! موقعیت چی مون لو می ره؟ ما الان با دشمن درگیر شدیم.» گفتند: «نه! تیراندازی نکن.» فقط ۴ نفر با من همراه بودند. بقیه فاز منفی می دادند. هی می گفتند: «ابوعلی! دور خوردیم! تا اسیر نشدیم، بیا از این پشت بریم!» بدجوری روی اعصاب بودند. می گفتم: «بابا، پدرت خوب، مادرت خوب، بچه‌ها جلو درگیرند، دارن تیکه پاره می شن. ما اینجا باید دشمن رو بزنیم.» هر چه گفتم فایده نداشت. با حالی که آن‌ها داشتند، احساس کردم اگر الان تیراندازی کنم، ممکن است از پشت من را بزنند. تاریک بود و این همه تیر و گلوله. در آن شلوغ پلوغی چیزی مشخص نمی شد. همچین ماجراهایی توی منطقه خیلی نادر بود، ولی بود. پشت بی سیم صدای سیدابراهیم درآمد و گفت: «چی کار می کنی ابوعلی؟ بزن دیگه!» گفتم: «چند لحظه صبر کن.» اسلحه را برداشتم، خودم را از سر خاکریز انداختم پایین. بیرون آن خاکریز U شکل ۱۰، ۱۵ متر غلت زدم، رفتم پشت خاکریز کوچکی که کمی آن طرف تر بود و نیم متر ارتفاع داشت. به سید گفتم: «سید! آماده ای؟» گفت: «آره، بزن.» پشت بی سیم اعلام کرد: «الان ابوعلی می خواد با رسام رگبار بزنه به طرف دشمن. هر کس رگبار رسام و علائم رو می بینه، به همون سمت تیراندازی کنه.» ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...