eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ هر لذتی که ... لذت دیدار تـ❤️ـو ؛ نمی شود سلام حضرت دلبـ❤️ـر .... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تمام صبح هایم ⛅️ با تو بخیر میشود ..♡.. تو آنی که با هر تبسمت 😍 خورشید طلوع میکند..☀️.. ‍‎‌‌‎ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🎬 🔻برای گذشت از سیم‌خاردار دشمن ابتدا باید از سیم‌خاردار نفس گذشت.. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‏درد عشق است که آواره کند مجنون را 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💌 نقل است که یکی از دوستان نزدیک شهید "علی موحد دوست"ایشان را در خواب دیدند، از ایشان پرسیدند چه خبر؟؟ آن شهید عرضه داشتن که: "اگر میدانستم این دنیا بخاطر صلواٺ، این همه ثواب و پاداش میدهند حالا حالاها آرزویِ شهادٺ نمی‌کردم! می‌ماندم و تو دنیا صلواٺ میفرستادم..!" 💫 🌹شهید علی موحد دوست 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻ما معنای جهاد اصغر و اکبر را درک کردیم... 📍مرکز فضای مجازی راهیان نور 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‹✨💛› ‌پلاک رو پاره کرد و انداخت دور... گفتم چیکار می‌کنی؟! گفت یه لحظه تصور کردم مراسم تشییع جنازم با شکوه میشه... از اخلاص دور شدم حالا مطمئن شدم دیگه پیدام نمیکنن... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
عکس کانال تغییر یافت 😍 مارو گم نکنید 😊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🏴🏴 🍃مے گویند: دلـــــ به دلـــــ راه دارد... 🌱من تو را ؛ دوسٺ داشتنی که طعم آشنا دارد، دوسٺ داشتنی به و به رنگ جوشش خونِ یارانِ امام عاشورا...💔 ای‌شهید... مرا یار و همراه باش‌؛ تا در پیچ وخم این مسیر پرتلاطم از قافله‌پیوستن‌به‌امام‌‌خویش‌جانمانم...😞 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃از ۹ سالگی، هر سال در مراسم اعتکاف شرکت می‌کرد تا ۱۳ رجب امسال که همان روز به سوریه پرواز داشت. همسرم همیشه به پسرها می‌گفت: «شما باید با اسرائیل بجنگید و شهید شوید.» 🍃 عباس آقا در سال‌های تحصیل خوب درس می‌خواند. بچه زرنگ و باهوشی بود. به ریاضی علاقه داشت و رشته‌اش هم همین بود. همان سال اولی که امتحان کنکور داد، مهندسی کامپیوتر دانشگاه سراسری سمنان قبول شد. همزمان در آزمون دانشگاه امام حسین(ع) هم شرکت کرد و پذیرفته شد. با اینکه بیشتر فامیل و اطرافیان توصیه می‌کردند که مهندسی کامپیوتر را ادامه دهد، اما او دانشگاه امام حسین(ع) را انتخاب کرد. 🍃 مهرماه ۹۰ وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد و بعد از پایان تحصیلات به‌طور رسمی کارش را در سپاه شروع کرد. یکبار که به محل کارش رفته بودیم، مسئولش خیلی از اخلاق، صبر و ادب عباس تعریف می‌کرد. 🍃 می‌گفت: «با اینکه کار عباس مرتب در ارتباط با ارباب رجوع بوده است، اما عباس برای هر مراجعی که وارد اتاق می‌شد، تمام قد می‌ایستاد و با روی خوش کار آنها را انجام می‌داد.» 🍃یک سال قبل از شهادت عباس خواب دیدم که با پسرم  وارد باغ سرسبز و بزرگی شدم که رهبر معظم انقلاب بر سکویی در باغ نشسته بودند. با عباس خدمت آقا رفتیم و سلام کردم و احوال آقا را جویا شدم. آقا به عباس اشاره کردند که: پیش من بیا. عباس کنار آقا نشست و آقا دو سه بار دست به سر پسرم کشید و به عباس جملاتی گفتند که بعد از خواب دیگر یادم نیامد آن جملات چه بودند.   🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ظاهر فریبنده دنیا حریف‌شان نشد ؛ دنیا را ضربه فنی کردند قهرمانان واقعی شهدا هستند 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر اصغر هست🥰✋ *روحانے تازه داماد...*🕊️ *🌹شهید سید اصغر فاطمی تبار* تاریخ تولد: ۲۲ / ۱۱ / ۱۳۶۴ تاریخ شهادت: ۱۶ / ۹ / ۱۳۹۴ محل‌تولد:قلعه‌حمود،امیدیه،خوزستان محل شهادت: سوریه *🌹همسرشهید← اصغر هميشه هنگامی كه به منزل می‌آمد،🌙ابتدا پای مادرش را می‌بوسيد و ايشان را تكريم می كرد،🌷به همين خاطر مادرش هميشه او را دعا می‌كرد. ده سالی می‌شد که در حوزه درس می خواند و روحانی بود.📿 سادات بود، ائمه را واقعا پدران خودش میدانست.🍃یک مرتبه شهادت یکی از ائمه بود که تعطیل هم نبود؛🍂 می‌خواست یک گوشی بخرد، ولی چون شهادت بود، نرفت.🍂 گفتم چه اشکالی دارد؟ گفت: اگر سالگرد پدرت بود میرفتی خریدی بکنی که باعث خوشحالیت شود؟ خیلی رعایت می کرد.💫 با آن شهریه کمی که داشت، کتاب شهدا می‌خرید🌙ما حدود 4 ماه بود كه ازدواج كرده بودیم🎊و پس از ازدواجش شوق به رفتن به سوريه در دلش موج می‌زد و عاقبت هم اعزام شد،🕊️ آخرین تماس سید یک روز قبل از شهادتش بود؛📞روزی که مأموریت داشتند. پیش از مأموریت ساعت شش صبح تماس گرفت؛📞 اولین بار بود که آن موقع از صبح زنگ می‌زد؛‼️بعد از نماز صبح در یکی از روستاهای سوریه درگیری آغاز می‌شود💥یکی از دوستانش به دست یک تک تیرانداز داعشی به شهادت می‌رسد🕊️ و سید به قصد انتقام در پی او رفته و در کوچه‌ای با او رو در رو می‌شود؛💥 تفنگش در آن لحظه گیر کرده و آن ملعون زودتر شلیک کرد🥀و سید همانطور که آرزو داشت، مانند مادرش فاطمه زهرا(س)🥀با اصابت گلوله به پهلویش💥 به آرزوی دیرینه اش رسید*🕊️🕋 *شهید سید اصغر فاطمی تبار* *شادی روحش صلوات*🌹
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۲۱ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... بعد از تار و مار کردن شان، وقتی رسیدیم بالای سر جنازه ها، صحنه ی جالبی دیدیم. یکی از آنها برای این که یک وقت بر اثر شدّت آتش شل نشود، و بخواهد عقب‌نشینی کند، پای خود را با کمربند بسته بود به سه پایه ی دوشکا. می خواست تا آخرین لحظه و تا آخرین گلوله بجنگد و کشته شود. آش و لاش شده بود، اما عقب‌نشینی نکرده بود. بعد از گرفتن تلّ ۶، دشمن یک عقب‌نشینی کلی کرد و رفت توی تدمر. ما رسیدیم به سه راهی تدمر. عملیات موفقیت‌آمیز بود. بچه‌ها همه خوشحال بودند. ماشین صوت که شب دوم تیر خورد، درست شده بود. شیشه‌ها را انداخته و لاستیک‌ها را عوض کرده بودند. دنبال سیدابراهیم می گشتم که دیدم با ماشین صوت آمد. دستش را از روی بوق بر نمی داشت. سرش را از پنجره بیرون کرده و فریاد می زد: «پیروزی مبارک باشه.» سید حسن هم همراهش بود. عقب ماشین پر از یخ و دبه های شربت بود. این شربت ها را با سیدابراهیم توی مسجد درست کرده بودیم. چون شکر توی مسجد زیاد داشتیم، زمانی که توی خط نبودیم، یک قابلامه بزرگ برداشتیم و با این شکرها شیره درست کردیم. بعد آنها را ریختیم داخل دو تا دبه. آبلیمو هم از شهر گرفته بودیم تا برای هم چین مواقعی به بچه‌ها شربت بدهیم. سریع دست به کار شدیم و شربت درست کردیم. بعد هم داد زدیم: «شربت پیروزی! شربت پیروزی!» خوردن شربت خنک، بعد از پیروزی و در آن گرما خیلی می چسبید. بچه‌ها می خوردند و کیف می کردند. در همین حال و هوا، یک دفعه صدای سوت خمپاره آمد. همه دراز کشیدیم. من ۵۰ متری با ماشین فاصله داشتم. آنها ماشین صوت را دیده بودند. چون آن مناطق دست دشمن بود، نقطه ثبتی آنجا را هم داشتند. اولین خمپاره خورد ۲۰ متری ماشین، دومی آمد خورد کنار ماشین؛ یا ابوالفضل! خیلی وحشتناک بود. آتش بازی دشمن شروع شد. دو تا از بچه‌ها در دم شهید شدند. یکی از بچه‌ها، به قول سیدابراهیم، ترکش ساتوری خورد و دستش از کتف کنده شد. خون از شانه اش فواره می زد و می پاشید روی ماشین. همه چیز درهم و برهم شد. منطقه را گرد و خاک گرفته بود. از همه بیشتر نگران سید حسن بودم. اگر شهید می شد، جواب پدرش را چه می دادیم. بر اثر آتش خمپاره های دشمن، بچه‌ها یکی پس از دیگری روی زمین می افتادند. یک آن شنیدم سیدابراهیم هم مجروح شده. او پشت بی سیم به من گفت: «من حالم خوبه. تو حواست به گردان باشه.» یک ترکش به پایش خورده و چند ترکش ریز به کمرش اصابت کرده بود. وقتی رسیدم که سیدابراهیم را برده بودند. با رفتن سیدابراهیم مسئولیت گردان عملاً افتاد گردن من. اولین کارم، جمع و جور کردن بچه‌ها بود. دشمن با خمپاره باران شدید تلفات زیادی از ما گرفت. حدود ۷، ۸، ۱۰ نفر از بچه‌ها شهید شدند، کلّی هم مجروح دادیم. بچه‌ها را آوردم روی تلّ ۶ مستقر کردم. دشمن ول کن نبود؛ خمپاره ها پشت خمپاره. تند و تند مجروح می دادیم. بچه‌ها را سر جمع کردم. بگی نگی ترسیده بودند. با مجروح شدن سیدابراهیم هم خودبه‌خود روحیه ها پایین آمده بود. سنگر درست و حسابی نداشتیم. تازه آمده بودیم روی تل سنگر درست کنیم. باید تیربارها را می چیدیم و دور تل تأمین می گذاشتیم. بچه‌هایی که ترسیده بودند، گفتند: «آقا! اینجا نمیشه سنگر زد.» بعد هم سر تل را گرفتند و آمدند پایین، رفتند یک تل عقب تر، روی تل ۵، هر چه فریاد زدم: «بابا! مگه نمی گفتین سر می دیم سنگر نمی دیم، پس کجا دارین می رین؟» گوش شان بدهکار نبود و می گفتند: «اینجا جای وایسادن نیست.» بی انصاف ها بعضی تیرباری که دست شان بود، تیربار نو، با یک نوار هفتصدتایی فشنگ را همان جا گذاشتند و آمدند پایین. نشد جلویشان را بگیرم. همه عقب‌نشینی کردند. شرایط خیلی سخت شد. پیکرهای شهدا افتاده بودند روی زمین، مجروح ها هم همین طور. ماشین هم نبود آن‌ها را ببرد عقب. من ماندم و «سید رضا حسینی» و دو نفر دیگر. آنها گفتند: «ابوعلی! تا هر جا تو وایسی، ما هم وایمیسیم.» اگر دشمن می رسید بالای تل، تیربارهای خودمان را علیه خودمان به کار می گرفت. به بچه‌ها گفتم: «ما چهار نفر که نمی تونیم تل رو نگه داریم، کلّ گردان رفته پایین. جمع و جور کنید حداقل همین سلاح هایی که اینجا مونده رو برداریم با خودمون ببریم.» در حال آماده شدن بودیم که یک دفعه خمپاره خورد کنار سید رضا. او خیلی پرحرف بود. آن قدر حرف می زد که حوصله آدم سر می افتاد. پسر خوب و مهربانی بود، اما مثل رادیو حرف می زد. خمپاره که آمد، عدل خورد پشت سر سید رضا و سرش ۵، ۶ سانت شکافت. بر اثر اصابت ترکش، سیستم عصبی اش بهم خورد و لکنت زبان گرفت. در آن شرایط هم دست از حرف زدن برنمی داشت. هِی می خواست حرف بزند، نمی توانست. وقتی اسم من را صدا می کرد، می گفت: «اَ بَ بَ بَ بَ ... بوعلی!» ابوعلی را یک دقیقه طول می داد.
گفتم: «سیدرضا! ساکت باش، بذار سرتو ببندیم.» با کمک بچه‌ها سرش را باند بستیم. می توانست راه برود. او و آن دو نفر دیگر را راهی کردم و گفتم: «شما برید پایین، منم الان میام.» آنها هم رفتند. من اسلحه ی خودم را انداختم روی شانه ام، دسته ی تیربارها را هم گرفتم به سمت عقب که صدای سوت خمپاره ۱۲۰ آمد. خم شدم. تا آمدم دراز بکشم، خمپاره در ۵ متری من، بوف، خورد زمین. سوزش و درد شدیدی را در دستم حس کردم. نگاه کردم دیدم شستم قطع شده و به پوست آویزان است. شانسی که آوردم، تیربار دستم بود. تمام ترکش ها به بدنه تیربار خورده بود. اگر تیربار دستم نبود، سوراخ سوراخ شده بودم. با مجروح شدن من، عملاً کار مختل شد. بچه‌ها آمدند زیر بغل ام را گرفتند، آوردند پایین و سوار ماشین کردند. سید رضا هم داخل ماشین بود. بدجوری درد می کشیدم. سید رضا هم با همان لکنت زبانش، همین جور صحبت می کرد. اعصابم خرد شده بود. رویم هم نمی شد چیزی بگویم. چون بچه‌ها شریان بند را اصولی نبسته بودند، خون به دستم نرسیده و دستم بی حس شده بود. به سید رضا گفتم: «این لاستیک رپ هر چند یک بار باز کن، دوباره ببند که خون برسه به رگ ها.» ماشین که توی دست اندازها می رفت، دردم بیشتر می شد. شیشه‌هایش همه ترکش خورده بود، گرد و خاک می آمد داخل، سیدرضا هم که مخ خوری می کرد؛ یک وضعی بود. بعد از ۲۰ کیلومتر، رسیدیم درمانگاه تی ۴. یک شب آنجا بودیم. بعد از آنجا منتقل مان کردند به بیمارستان «حُمص». آنجا سیدابراهیم را دیدم. او هم در همان بیمارستان بستری بود. یک ترکش به ماهیچه ی پشت پا و چند تا ترکش ریز هم به پشتش خورده بود. با این که خیلی درد داشت اما می توانست راه برود. سیدابراهیم در بیمارستان حمص به تمام معنا نوکری بچه‌ها را می کرد. اصلا این نبود که چون فرمانده گردان است، خودش را بگیرد یا منتظر باشد بقیه به او برسند. همیشه می گفت: «هر چی درجه ت بالاتر بره، مسئولیتت هم بیشتر میشه. باید بیشتر نوکری بچه‌ها رو بکنی.» همه جور مجروح داشتیم؛ یکی دستش قطع شده بود، یکی تیر به پهلویش خورده بود، یکی به رانش خورده بود؛ همه کرقم بود. سیدابراهیم برای بچه‌ها مثل دایه بود. نفری که گلوله به شکمش خورده بود، خونریزی داخلی داشت. خیلی هم درد می کشید. شلنگ کرده بودند داخل شکمش، ظرفی هم به او وصل بود. خون های داخل شکمش خارج شده و داخل ظرف می ریخت. از بس درد داشت و ناله می کرد، یکسره به او مرفین می زدند. به دلیل خونریزی شکم، همه وجودش خونی شده بود. طفلک از زور درد، دستش را به صورتش مالیده و صورتش را هم خونی کرده بود. سیدابراهیم مثل یک مادر دور و ور او می پلکید و تر و خشکش می کرد. دائم می رفت به پرستارها می گفت: «آقا! بیا یک مسکّن به این بزن.» یک پارچه برداشته بود با ظرف آب ولرم. پارچه را می زد توی آب، تر می شد، بعد با آن خون های روی دست و صورت او را می گرفت و تمیز می کرد. هر کس دیگری بود، شاید بدش می آمد یا چندش اش می شد، اما سیدابراهیم خیلی با حوصله حتی خون های لای انگشتان پای او را هم تمیز می کرد. اگر کسی نمی شناخت، فکر می کرد سید، داداش آن مجروح است. باورش سخت بود که سید فرمانده گردان اوست. بیمارستان اصلا وضع خوبی نداشت. رسیدگی ها بسیار ضعیف بود. ۲۰۰ متری بیمارستان درگیری بود و صدای تیراندازی می آمد. غذای آنجا، غذای درست و درمانی نبود. سیدابراهیم برای بعضی ها که خیلی ضعیف شده بودند، می رفت با پول خودش از بیرون کباب می خرید. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...
⚫️انا لله و انا الیه راجعون⚫️ استاد کریمخانی عاشق و شیدای اهلبیت (علیهم السلام)اسمانی شد. فقدان این عزیز سفر کرده را به خانواده محترم و همه عاشقان ح‌ضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام و خاندان عصمت و طهارت تسلیت و تعزیت عرض مینماییم یادش گرامی باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده خط امانی زِگناهم بده ⏪محمدعلی کریمخانی درگذشت محمدعلی کریمخانی، خواننده قطعه مشهور «آمدم‌ای شاه پناهم بده» ساعتی پیش در ۷۱ سالگی درگذشت. فاتحه‌ای برای استاد کریمخانی بخوانید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥‏مثل‌چمران‌بمیرید...🌱 🌹 سی ام خرداد؛ سالروز شهادت عالِمِ عامل و عارف مخلص؛ «دکتر مصطفی چمران» گرامی باد. 🙏شادی روحش: «فاتحه با صلوات» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید مصطفی چمران.. 🌱' 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh