فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صلی_الله_علیک_یا_مظلوم_یا_عبدالله _الحسین_علیه _السلام
.
بیــــــن الحــــــرمیــــن وبـــــارون........😭😭😭
.
🏴ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺗﺮﺍﻧﻪ
🏴میخورد ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ ،
🏴ﯾﺎﺩﻡ ﺁﺭﺩ ﮐﺮﺑﻼﺭﺍ،
🏴 ﺩﺷﺖ پر ﺷﻮﺭ ﻭ ﺑﻼ ﺭﺍ،
🏴قصه ﯾﮏ عصرﻏﻤﮕﯿﻦ،
🏴ﮔﺮﻡ ﻭﺧﻮﻧﯿﻦ،
🏴ﻟﺮﺯﺵ ﻃﻔﻼﻥ ﻧﺎﻻﻥ،
🏴ﺯﯾﺮ ﺗﯿﻎ ﻭﻧﯿﺰﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ،
🏴ﺑﺎﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ
🏴ﻭ ﺍﻧﺪﺭﯾﻦ ﺻﺤﺮﺍﯼ ﺳﻮﺯﺍﻥ،
🏴میدود ﻃﻔﻠﯽ ﺳﻪ ساله
🏴ﺁﺥ “ﺑﺎﺭﺍﻥ … ﺁﺥ “ﺑﺎﺭﺍﻥ
🚩🚩🚩
#حب_الحسین_یجمعنا
#لبیک_یا_حسین
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عجل _اللله
#التماس_دعای_فرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🏴صلی الله علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک 🏴
شهادت جانگداز سید و سالار شهیدان و یاران با وفایش را خدمت صاحب الزمان عجل الله فرجه وتمامی شیعیان ومحبان حضرتش تسلیت وتعزیت عرض مینماییم .
🚩اجرک الله یا صاحب الزمان عج🚩
#محرم #عاشورا #امام_حسین
#حب الحسین یجمعنا
#ڪلام_بزرگان
💠عـلامه امـینى (ره) فـرمودند:
شــب و روز تاسوعا و عاشورا براى سلامتى امام زمان #صــدقه_دهید چون قلبِ حــضرت اندوهناڪ جَدِّ غریب شان، حضـــرت سیدالشهداء است.
🏴#آجرکاللهیاصاحبالزمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
به سمت گودال از خیمه دویدم من
شمر جلوتر بود دیر رسیدم من
سر تو دعوا بود
ناله کشیدم من😭
سر تو رو بردن 😭
دیر رسیدم من .................😭
⚫️به نیت تسلای قلب نازنین امام زمان(عج)
⚫️صلـــــــــوات
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
🏴بسمہ رب الحسین علیه السلام🏴
⚫️به مناسبت سالروز تولد
⚫️شهید_جواد_تیموری
⚫️تاریخ تولد : ۱٧ /۵/ ۱٣٧۰
⚫️تاریخ شهادت : ۱٧ /۵/ ۱٣٩۶
⚫️محل شهادت : مجلس شورای اسلامی
⚫️مزار شهید : بهشت زهرا
⚫️دل که به یارت دهی؛ عاشق که شوی؛ جانانت میشود همانی که زمان و مکان بهر وصال او؛ تفاوتی ندارد. تمامِ تنت چشم میشود تا بیابی اورا؛ دل، تنگِ آغوشش میشود و آرام را از روزگارت میگیرد.
⚫️فرقی ندارد شام باشد یا کربلا. بقیع باشد یا اصلا در همین تهران، پاک که باشی؛ دل که وصل شده باشد، رزق میشود شهادت آنهم با امضای مادر_سادات. برادرت را خدا در سال ۶۷ میان عملیات مرصاد گلچین کرد و تو نیز راه برادر را در پیش گرفتی؛ محافظ مجلس بودی و با افراد زیادی رو به رو میشدی؛ بارها و بارها آسیب دیدی و آزارت دادند اما سکوت کردی و آرام گرفتی تا مبادا وظیفه خود را نسبت به این نظام خدشه دار کنی...
⚫️ورد زبانت بود که میخواهی مدافع_حرم شوی؛ عشق به عقیله ی بنی هاشم دیدگان زمینی ات را بسته بود و آن ها را به آسمان گشوده بود. مشغول انجام خدمت بودی، که تروریست های تکفیری ناجوانمردانه از پشت حمله کردند؛ همچون همیشه تو و دوستانت فداکارانه میان میدان بودید؛ به فاطمه ی زهرا(س) اقتدا کردی و از ناحیه صورت مجروح شدی، بر زمین افتادی اما وجودت تمام تلاشش را میکرد تا بایستد و نگذارد تکفیری ها لحظه ای آرامش مردمِ ایران را برهم زنند...
⚫️نامردانِ داعشی؛ زمانی که چشم های نیمه گشوده ات را دیدند، تاب نیاوردند و از هراس آن چشم های امیدوار؛ تیر آخر را بر سرت زدند و همچون برادر شهیدت آغوش ارباب را لبیک گفتی...
⚫️تو؛ تازه دامادِ شهیدی! آخر روز عقدت به شهادت رسیدی و این نیز عروسی آسمانی بود برای تویی که همیشه خود را مدیون حسینِ فاطمه میدانستی. مخصوصا آن زمان هایی که تمام کارهای هیئت را به تنهایی میکردی و در آخر با تواضع گوشه ی هیئت می ایستادی و عزاداری میکردی♡
⚫️ثابت کردی عشق خود را و خدا نیز خریدار عاشقانه هایت شد. شهیدِ خدایی!
میشود رسم عاشقی کردن را نیز به ما بیاموزی؟!
تسلی قلب نازنین امام عصرعجل الله....
هدیه به ارواح شهدا
وشهیدوالامقام جواد تیموری
⚫️ صلــــــــــــــوات⚫️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
إِنِّی سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَكُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُمْ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ؛
مادرم زهرا در این گودال مهمان من است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تفسیر ما رایت الا جمیلا
♨️ چگونه واقعه کربلا در نگاه #حضرت_زینب زیبا بود؟!!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
▪️#شھیدانہ
🍃 مقيد بود هر روز #زيارت_عاشورا را بخواند.
حتي اگر كار داشت و سرش شلوغ بود، حتما سلام آخر زيارت عاشورا را ميخواند.
❣️دائما ميگفت:
"اگر دست جوانان را در دست امام حسين سلام الله علیه بگذاريم، همه مشكلاتشان حل ميشود و امام با ديده لطف به آنها نگاه ميكند.
#شهيدابراهيمهادى
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مقتل خوانی عالم اهل سنت عربستانی برای امام حسین (ع)
#لعنت الله علی القوم الظالمین
سلام دوستان
میزبان امروزمون برادر علیاکبر هست🥰✋
*پیڪرے اِرباً اِربا...*🥀
*شهید علی اکبر حسام*🌹
تاریخ تولد: ۳ / ۳ / ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۱۹ / ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: گرگان ،شاهکوه
محل شهادت: شلمچه
*🌹مادرش← علی اکبر سومين فرزند من بود🌙قبل از تولد، خواب ديدم در اتاق بزرگى هستم و پرسيدم اين اتاق مال كيست؟⁉️صدايى آمد و گفت براى شماست🌙ديدم يك وجب زمين را سيمان كردهاند و روى آن اثر انگشتان آقا ابوالفضل(ع) است🌙 آن را برداشتم و بوسيدم و به يقهام زدم و بعد از آن خداوند علی اکبر را به ما عطا كرد.🌷هر وقت از جبهه میآمد دستم و كف پايم را مىبوسيد🌙و میگفت: بهشت زير پاى مادران است💫 همرزم← بايد ۷ نفر ديده بان را آماده میکردند كه اين كار با تاخير انجام شد🥀به همين خاطر پس از نماز صبح علی اکبر پيش من آمد و گفت كارى نداريد⁉️گفتم پيش آقاى نوريان (ديدهبان) برويد و ببينید چه مشكلى دارد🍂اگر خسته هست او را تعويض كنيد و اگر خسته نيست بىسيم او را چک كنید📞به نزد ديده بان رفت و در حال بازبينى بى سيم بود📞كه در ساعت 5/6 صبح در دژ شرقى كانال ماهى گلوله توپى در كنارشان به زمين خورد💥چند لحظه پس از انفجار ديدم سر على اكبر از بدن جدا و بدنش تكه تكه شده است🥀دو سوم سرش از بين رفته بود🥀پيكر پاره پاره على اكبر در ميان اندوه مردم🥀به خاک سپرده شد*🕊️🕋
*سردار شهید علی اکبر حسام*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهارم
#نویسنده_رز_سرخ
_سپیده گفتی جشن تا ساعت چند طول میکشه؟🤔
سپیده_ خودش که میگفت 11 ولی فکر کنم تا12 طول بکشه😁😁
_ای بابا😢
من باید10 خونه باشم که
اه😞
مگه عروسیه اخه، چقدر طولش میدن
سپیده_غر نزن دیگه
اصل مهمونی همون11 شروع میشه
حالا یکاریش میکنیم 😝😝
_ اوکی🙁
راستی یادت نره که زودتر بیای من باید بیام انجا بعد حاضر شم
نمیشه با آرایش و لباس مهمونی از خونه بیام بیرون میدونی که...
سپیده_اووووف
خانواده تو هم الکی سخت میگیرن😒😒
اگه میخواستی عوض شی تا الان شده بودی
باید قبول کنن تو با اونا فرق داری
_ بالاخره قبول میکنن☹️
خب عشقم ساعت 6 میبینمت برم به کارام برسم
کاری نداری؟
سپیده_نه عزیزم
میبینمت فعلا...😘
.
.
وسایل مورد نیازمو تا کردمو گذاشتم تو کوله پشتیم
خب دیگه وقت رفتنه
_بابا جان من دارم میرم زنگ زدم آژانس الانه که برسه
بابا_برو دخترم
مواظب خودت باش
سعی کن زودتر از10 آماده باشی
به حسین میگم بیاد دنبالت خیالمم راحتتر اینجوری...
_نهههه😱😱
یعنی خودم با آژانس میام بابایی 😑😑
نیازی نیست حسین بیاد
اونم کار داره درست نیست به خاطر من از کارش بزنه
بابا_باشه دخترم🤔
برو در پناه خدا
_خداحافظ بابایی😙
اخیش انگار بخیر گذشت
این آژانس کجا موند پس داره دیرم میشه...
.
.
.
.
مامان_عه، این دختر کی رفت من نفهمیدم؟🤔
بابا_پیش پای شما رفت.
_یکم رفتارش عجیب نبود؟😶
_چطور خانم جان؟
_آخه هیچ وقت برای دیدن زینب انقدر ذوق شوق نشون نمیداد
چی بگم خانم
ان شاالله که سرش به سنگ خورده...😞
.
.
.
نگین_سلااااام حلما جون
خوش امدی عشقم😍
بیا تو
_ سلام عزیزدلم☺️
چه خوشگل شدی دختر
تولدت مبارررررک
نگین_مرررسی جیگر
بیا که سپیده از کی منتظرته
دیگه کم کم مهمون ها پیداشون میشه
اگه آژانس دیر نمیکرد 30 دقیقه پیش رسیده بودم
نگین که از جلو در کنار رفت تازه متوجه خونه شدم
چیکار کرده بودن😯😍
خونه در حد جشن نامزدی دیزاین کرده بودن
دمشون گرم
نگین_به چی نگاه میکنی دختر
دنبالم بیا سپیده تو اتاق منتظرته
راه افتاد که بره سمت اتاق متوجه لباسش شدم که از جلو پوسیده بود و از پشت...🙄🙄
خوب شد کت و شلوارمو برای پوشیدن انتخاب نکرده بودم وگرنه حسابی ضایع میشدم😐
نگین:ببین کی امده سپیده؟
سپیده:کی؟؟؟
نگین :یه دقیقه اون بابلیسو بزار کنار خودت ببین
سپیده: به به حلما خانم
چه عجب، بالاخره امدی😏
به من میگی زود بیا خودت دیر میکنی؟؟
حلما : سلامت کو خاله سوسکه😉
شرمنده آژانس دیر امد.
نگین: خب حالا
سریع حاضر شین الان مهمون ها میان
من برم به کارا برسم، زود بیایین دست تنها نمونم
سپیده باش برو
یکم دیگه ما هم میاییم
حلما : راستی مامانش کجاست؟ ندیدمش
سپیده: خونه رو خالی کرده راحت باشیم
مامانش رفته خونه خالش
باباشم که ماموریته نیمده هنوز
حلما: واااا😳😳 ما به مامانش چیکار داشتیم اخه؟
سپیده: تو، تو این کارا دخالت نکن زود لباستو بپوش ببینم چطور باید درستت کنم...😬😬
برای این مهمونی تصمیم گرفتم یه پیرهن ساده اما شیک بپوشم
بلندیش تا زانو هام بود
که زیرش ساپورت میپوشیدم
یقش قایقی بود که خب مهم نبود خودمون بودیم دیگه
بعد این که لباسو پوشیدم سپیده سریع مشغول صورتم شد
بهش سفارش کردم زیاد آرایشم نکنه اما باز کار خودشو میکرد😄
سپیده:خدا لعنت کنه حلما
چقدر قشنگ شدی
حلما: من قشنگ بودم خانوم ☺️☺️
سپیده : ایشش😏
مگه این که خودت از خودت تعریف کنی
حلما: سپیده جونم مو هامو اتو میکنی؟؟
سپیده : موهاتم من درست کنم
خونه چیکار میکردی پس؟
اومدم جواب سپیده رو بدم که زنگ درو زدن
انگار مهموناش دارن میان
سپیده : بده من اون اتو رو بچه ها رسی..
وسط حرفش پریدم و گفتم یه لحظه ساکت شو
صدای مردونه شنیدم😶
سپیده: عه
چیزه... 🙄
خب حلما یادم رفت بهت بگم...
مهمونی قاطیه
حلما:چی؟؟؟؟😳😳
الان یادت افتاد بهم بگی؟؟😠😠
خدا لعنت کنه سپیده
من فکر کردم فقط خودمونیم...😏😏
سپیده : خب حالا مگه چیشده؟
چهار تا پسر هم هست دیگه
لباست که مناسبه
عادت به حجاب هم که نداری
چه فرقی داره برات پسر باشه یا نباشه؟؟
سپیده نمیتوتست درکم کنه😔😔
همین جوری عذاب وجدان داشتم که به خانواده دروغ گفتم😞😞😞
تازه اون موقع این خودمو گول میزدم که یه تولد سادس چیه میگه؟
من به حسین قول داده بودم
باید سر قولم میموندم...
سپیده: خب حالا
قیافشو زانوی غم بغل کرده
چیزی نشده که😕😕😕
هر چی سخت بگیری بدتره
همش چند ساعت مهمونیه
حالشو ببر دختر
کسی که نمیدونه تو اینجایی!
از چی ناراحتی پس؟
حلما:بس کن سپیده تو باید بهم میگفتی
شاید من اصلا نمیمدم... 😒😒
سپیده: ببین حالا که اومدی دیگه حرفشو نزن
طوری نمیشه نگران نباش
من ولی دلشوره عجیبی داشتم😢
همیشه منو از امدن به همچین مجالسی منع کردن...
حس میکردم دارم به خانوادم خیانت میکنم
.