⚘هُـــــــــــوَالشَــــــــهید⚘
⚘به مناسبت سالروز شهادت ⚘شهید_علیرضا_قنواتی
⚘تاریخ تولد : ۱۱ /۱۰/ ۱۳۴۵
⚘تاریخ شهادت : ۱۱ ۷/ ۱۳۹۴.حمص سوریه
⚘مزار شهید : روستای جایزان
علیرضا قنواتی یادگار جنگ بود. عشق به امام و [ولایت_مداری، مناجات های شبانه، نمازشب ها خاطره شده بود و شهادت حسرتی بود بر دلش
⚘راه را شناخته بود که وقتی خبرهای <<سوریه >>را شنید خود را آماده کرد برای رفتن. جواب سوال تمام آنهایی که می گویند مدافعان_حرم چرا می روند را داد وقتی که گفت: «فردای قیامت اگر امام_حسین گفت در مجالسم، حسین حسین گفتی اما چطور اجازه دادی به حریم خواهرم بی حرمتی کنند، شما چه جوابی خواهید داد؟
⚘روزگار عجیبی ست. برای حسین و کربلایش دل می سوزانیم و اشک میریزیم اما حرف سوریه که می شود خیلی ها می گویند نباید کسی برود و اینها بازی سیاسی است که چنین و چنان و آرام خود را به سایه می کشند
🍃]⚘وقتی این ها را می بینم یاد آن مردمی می افتم که در دروازه شهر سنگ پرتاب می کردند به سرهای بالای نیزه، دست می زدند برای اسرای_کاروان. نکند مسیرمان از همان دروازه بگذرد و حرف هایمان مثل همان سنگ ها، قلب حسین زمانمان را بشکند🥺
⚘کاش بیدار شویم و قضاوت نکنیم آن هایی که سرشان را فدای زینب میکنند و از همه چیز می گذرند، آرامش خانواده، حتی دختر هایشان...
مثل علیرضا که غیرتش اجازه نداد بماند و دخترش دم رفتن برایش خواند:
کاش می شد نروی تا تک و تنها نشوم
بی تو دیوانه ترین عاشق شیدا نشوم
اما او چشم بر محبت پدری بست و اندکی بعد پیکرش به آغوش دختر منتظرش برگشت...
⚘این روزها سوریه همان کربلاست با این تفاوت که حسین نیست اما دل خوش است به <<عباس>> و علی_اکبرهای هیئت...این روزها زینب می خواند هل_من_ناصر_ینصرنی؟
<<<ختم صلوات>>>
برای سلامتی امام عصر عجل الله...
هدیه به ارواح مطهر شهدا....امام شهدا....
شهیدسرافراز<<علیرضاقنواتی>>
<<صلــــــــــوات>>
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✅ علی بیخیــال ؛
✅"او سهمش پرواز بود ...
✅ علی جوانی بود که تمام اعضا و جوارحش را
در کنترل خود داشت؛
او دفترچهای داشت که نامش را « طریق پرواز » گذاشته بود و اعمال
روزانه خود را در انتهای روز با امتیاز مثبت و
منفی مشخص میکرد
و اینگونه به حسابرسی
اعمالش میپرداخت و به خود تذکر میداد ...
✅در بخشی از وصیتنامهاش آمده است :
"من خیلی کمتر عطر خریدهام زیرا هر وقت
بوی عطـر میخواستم از ته دلم میگفتم
"حسین جان" آن وقت فضا معطر میشد. "
🕊علی در سن ۱۹سالگی در عملیات بدر به فیض
شهادت رسید و در قطعه ۲۷ بهشت زهرا
به خاک سپرده شد .
📚 کتاب « علی بیخیال » خاطرات وزندگی
شهیدعلی حیدری
#شادی روح شهدا ,امام راحل
شهید والامقام علی حیدری
<<<صلوات>>>
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🚩بسمہ ربّ الحسین علیه السلام 🚩
✅به مناسبت سالروز تولد
✅ شهید_رحیم_کابلی
✅تاریخ تولد : ۱۱ /۷/ ۱٣۴٢
✅تاریخ شهادت : ۱٧ /۲/ ۱٣٩۵
✅محل شهادت : خانطومان_سوریه
🌷⃟💕پرواز پرستو ها به هنگامهٔ بهار، در آسمان آبی و هوای اردیبهشت ماه آنچنان برایم لذت بخش و زیباست که نمیتوانم چشم بردارم از این صحنه ناب.
🌷⃟💕حقیقت زیبایی این صحنه، پرستوهایش هستند که همدل و همراه با همبالان خود به اوج آسمان میروند و میچرخند. به گمانم تا آسمان هفتم پرواز میکنند!
🌷⃟💕پرستوهای نگاه من فرزندان آدم هستند، اشرف_مخلوقات بر زمین. بال نمیخواهند همان یکجفت پوتین و لباس رزمشان بالی میشود که در هرجای این صفحه جغرافیا پرواز کنند، به مقصد میرسند.
🌷⃟💕اینبار هم یک جفت پوتین و یک دست لباس بالی شدند برای سبک پریدن رزمنده ای به نام رحیم کابلی! خستگی و ناامیدی واژه های غریبی با روح او بودند، برای اویی که هشت سال را کنار همرزمانش جنگید و حراست از این خاک را عهده دار شد.
🌷⃟💕زمانی هم که زنگ تفریح را زدند دور استراحت خط کشید و بار سفر بست به جایی که زینب(س) در آن آرام گرفته بود. آن روزها فصل کوچ کردن پرستو های بیقرار به سوریه بود!
🌷⃟💕خلاصه بگویم از زندگانیش، میرسم به خانطومان، شهید_محمد_بلباسی و آسمانی شدن به رسم حضرت مادر. رفاقت دیرینه ای با بلباسی داشت. رفاقتی از جنس آسمان!
🌷⃟💕 بهتر بگویم؛ عهدشان رفاقت تا بهشت بود! و هردو آن لحظه الوعده وفا گفتند که در یک خاک آرام گرفتند، روحشان پیوند خورد و به آسمان پرواز کرد. اما تقدیر چند سال بعد چیز دیگری را رقم زد، بلباسی از خانطومان دل کند و به دیار خود برگشت ولی رحیم...
🌷⃟💕همسایه عقیله بنی هاشم شد و به رسم حضرت_مادر بی نشان ماند. سالروز تولدت مبارک نوکر_حرم*!
پ.ن*در وصیت نامه اول خود شهید( به تاریخ۹ آذر ۹۴)آمده که روی قبرم بنویسید فدایی ولایت، نوکر حرم
🤲برای سلامتی امام عصر عجل الله...
هدیه به ارواح مطهر شهدا....امام شهدا....
شهیدسرافراز<<رحیم کابلی>>
<<صلــــــــــوات>>
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمود_شهبازی
#چفیه_خونین
چند ثانیهای از شهادت شهبازی نمیگذشت که حاج همت کنار پیکر او آمد.
ترکش تمام صورت شهبازی را مجروح کرده بود.
موهای خاکی اش میان لایهای از خون قرار داشت ، حاجی به یاد ساعتی پیش افتاد که حاج محمود در سنگر تاکتیکی بود، و آخرین نماز شبش را میخواند.
چفیه خون آلودهاش را از دور گردن او باز کرد و بر صورت مهربانش انداخت،
و اندوهگین به طرف دیگر دژ رفت، نگاه حاجی که به همدانی افتاد، غم بر اعماق جانش پنجه انداخت.
همه نیروها علاقه او را به شهبازی میدانستند برای همین قبل از اینکه او سخنی بگوید، گفت: «به نیروها بگو تا آفتاب نزده نمازشان را پشت دژ بخوانند.
پس از نماز همه نیروها جلو میروند.»
همدانی پرسید: «محمود کجاست؟»
حاجی به طرف خرمشهر نگاه کرد و گفت:« الحمدا… محاصره خرمشهر کامل شده و بچهها به نهر عرایض رسیدهاند»
دوباره پرسید: «حاجی، محمود کجاست؟»
اشک در چشمان حاجی غلطید و صورتش را در میان دستانش پنهان کرد.
همدانی خودش را به بالای دژ رسانید.
زانوانش سست شد، باور نداشت که سردار دلها با پیکری آغشته به خون بر روی زمین افتاده است.
شهادت شهبازی قلب متوسلیان، همت و تمام رزمندههای لشگر ۲۷ محمد رسول الله را پر از اندوه کرد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✍راهکار جالب یک نوجوان شهید برای رفتن به مدرسه
🌹به گوش دانشآموزان برسانید
#متن_خاطره
نمیدونستم هر وقت میخواد بره مدرسه ، وضو میگیره . چند بار دیدم که تویِ حیاط مشغولِ وضو گرفتنه... بهش گفتم: مگه الان وقتِ نمازه که داری وضو میگیری؟ گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه ، بهتره انسان هر وقت می خواد بره به مدرسه وضو داشته باشه...
🌷خاطره ای از زندگی نوجوان #شهید_رضا_عامری
📚منبع: کتاب دوران طلائی ، صفحه 54
شادی روح شهداوامام راحل صلوات♦️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🚨 زینب کمایی دختر ۱۴ سالهای که منافقین او را با چادرش خفه کردند.
شادی روح بلندپرواز شهیده زینب کمایی
صلوات
#تربیت_دینی
#حجاب #جهاد_تبیین #جنگ_شناختی
#حضرت_سکینه_سلام_الله_علیها
📎 #حضرت_سکینه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معلمبھبچہهاگفت:
«مننمیدانموقتےقرآنهست
،ولایتفقیھبرا؎چیہ!!!»
ازتھکلاسیکےازبچہهاگفت:
آقااجازه!
#تلنگر
#ولی_فقیه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💢ما ۳ شهید از تکاوران ارتشی دادیم تا جسد عریان دختر ایرانی رو از دست بعثیها رها کنیم و شما برای لخت شدن یک زن سوت و دست میزنید!
♦️فقط زبانمان یکی است ما مثل هم نیستیم.
#ایران
#حجاب
#جهاد_تبیین
#روشنگری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📸 "از اینجا رانده و از آنجا مانده" ، حکایت این روزهای درماندگی خانم سلبریتی!
🔴قابل توجه #سلبریتیها
ایشون مهناز افشار همکارتونه که داره از سلطنت طلبها کتک میخوره🙊
اینقدر خودتونو ضایع نکنین و لگد به نظام بزنین بخواهید برید اون ور آب
اونجا ایران نیست که هر روز یه تزی بدین و یه عده ساده لوح مجازی
به به و چهچه کنن براتون....
#سلبریتیهای_بیسواد
#جهاد_تبیین
#روشنگری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#نهج_البلاغه
◽️وَ مَسَارِقِ إِيمَاضِ الْجُفُونِ، وَ مَا ضَمِنَتْهُ أَکْنَانُ الْقُلُوبِ، وَغَيَابَاتُ الْغُيُوبِ، وَ مَا أَصْغَتْ لاِسْتِرَاقِهِ مَصَائِخُ الأَسْمَاعِ
🔴خداوند برق نگاه هاى خيانت آميز چشم ها را که از لابه لاى پلک ها خارج مى شود مى بيند و از آنچه در نهان گاه دلها قرار دارد و آنچه در پشت پرده هاى ظلمانى غيب پوشيده و پنهان است و از آنچه پرده گوش ها مخفيانه مى شنود، آگاه است».
📘#خطبه_91
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تلنگر‼️‼️‼️
❓میدونی معنی
فَمَنْ یَعْمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ
یعنی چه⁉️
یعنی👈🏼تک تک اعمالت
حتی☝️🏼یک لایک در فضای مجازی
در پرونده اعمال آدمی محاسبه میشه ...
حواسمون باشه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤حمایت و تشکر مومنان از پلیس🌹
شما هم دست به کار بشید و تماشاچی نباشید
در قالبهای مختلف مثل تماس تشکر تلفنی با ۱۱۰ و ۱۹۷ ، حضور در مقرهای پلیس و تشکر دسته جمعی (تجمع جلوی درب، با هماهنگی قبلی همان یگان پلیس) ، اهدای گل، نصب بنر تشکرمردمی به دیوار بیرونی اداراتپلیس، باید پلیسامنیتاخلاقی را تقویت کنیم.
باید تشکر مان از گشتارشاد را فریاد بزنیم و رسانه ای کنیم تا همه ببینند.
تا کور شود هرآنکه نتواند دید
دشمن وقتی گشتارشاد را میکوبد (پلیسامنیتاخلاقی) ما 🚫نباید به تشکرهای کلی از پلیس بسنده کنیم🚫. بلکه دقیقا باید همان بخشرا تقویت و تشجیع و حمایت کنیم.
متاسفانه اکثر مومنان از ایننکته غافل هستند و به طور کلی ، فقط از کلیت پلیس تقدیر و تشکر می کنند. درحالیکه باید دقیقا تشکر مردم از همان سنگر مورد حمله دشمن (گشت ارشاد یا همان امنیت اخلاقی) را پررنگ کنی تا نتوانند تعطیلش کنند.
مقرهای گشت ارشاد و آدرسپلیسامنیتاخلاقی شهرتان را بپرسید و پیدا کنید و دسته جمعی و تک تک بروید برای تشکر و اهدای گل و نصب بنرهای زیبای تقدیر. مثنی و فرادا.
پلاکارد: امنیت اخلاقی، حمایتت میکنیم
امضاهای درشت با ماژیک پای پارچهها و طومارهای تشکر هر شب در مساجد هم یک روش دیگر است. هر روز یک طومار برای پلیس.
با مسئولان شهر مثل امامجمعه و فرماندار و سپاه و ستاد امر به معروف و مجلس و حتی نهادهای دیگر مثل شهرداری ها و ادارت حکومتی تماس بگیرید و از آنها بخواهید که گشتارشاد باید تقویت شود
#ایران
#نشر_دهید
#جمهوری_اسلامی
ارواح مطهرشهیدان نیروی انتظامی
ویژه شهدای اخیر
صلواتی عنایت کنید❣
🌹🍃🌹🍃
@shahi
*تشنه لـبــــ....*🕊️
*شهید عبدالمجید رحیمی*🌹
تاریخ تولد: ۱۰ / ۱ / ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۱۰ / ۲ / ۱۳۶۱
محل تولد: تهران
محل شهادت: خرمشهر
*🌹۱۶ ساله بود، شاید عکس مجید را بارها در شبکه های مجازی ،مجله یا تلوزیون مشاهده کرده باشید،🌙مجید هیچ عکسی نداشت این عکس هم به صورت اتفاقی توسط یک عکاس در جبهه گرفته شده📸که مجید با یک تفنگ در دستش به فکر فرو رفته و عکاس هم عکسی از او میگیرد،📸 خواهر شهید← مجید در روز خداحافظی اجازه نداد پشت سرش در کوچه آب بریزیم.💦در راهروی ساختمان مادرم آب را پشت سرش ریخت.💦مجید هم نقلی که بر روی یخچال بود را بر سرش پاشید و گفت «این هم نقل دامادیم».🍬 12 روز بعد از اعزامش در عملیات آزادسازی جاده اهواز – آبادان💥(عملیات بیت المقدس) به شهادت رسید، 🕊️راوی← مجید زخمی شده بود🥀صدایش کردم: مجید جان، مجید جان! تویی؟⁉️به سختی سرش را بلند کرد،🥀خونریزی داشت ، چهره اش از شدت درد بی رنگ شده بود.🥀هر لحظه رنگش سفید و سفیدتر میشد،🥀از من تقاضای آب کرد ولی...🥀نمیدانم مجید مرا به خاطر این کارم خواهد بخشید یا نه؟🥀و یا خانواده بزرگوار مجید مرا میبخشند یا خیر؟🥀چون خون زیادی از او رفته بود احساس کردم اگر به او آب بدهم برایش خوب نیست 🥀.« او که شهید خواهد شد او را تشنه رها مکن.»💫 اما این ندای درونی را چگونه پاسخ بگویم، مگر من عالم الغیب هستم؟💫خدایا او را حفظ کن.🤲 گفتم: مجیدجان آب برایت ضرر دارد،🥀همین الان امدادگرها تو را می برند عقب.🥀 دستی به سرش کشیدم و بوسه ای به پیشانی خوش اقبال و رنگ پریدهاش زدم.🥀اما مجید تشنه لب آسمانی شد*🥀🕊️🕋
*شهید عبدالمجید رحیمی*
شادی روحش صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_شصت_سوم
.
.
.
به سختی از ضریح دل کندم تو مسیر برگشت زیر قبه ایستادم دو رکعت نماز به نیابت از همه خوندم چه لذتی داشت سیر نمیشدم از حرم
با مادر جون و فاطمہ نشسته بودیم
.
.
فاطمہ_من برم ببینم آقامونو پیدا میکنم محمد حسین الان کلافش کرده
حلما_میخوای بیام باهات؟
فاطمہ_نه عزیزم پیداشون میکنم میایم اینجا
حلما_باشه😘
_مادرجون تمام پارچه هارو تبرک کردین؟
مادرجون_اره مادر همشو متبرک کردم خیالت راحت
حلما_کی بریم حرم حضرت ابوالفضل 😔
مادرجون_ فردا میایم میریم ناراحتی نداره که
حلما_من دلم میخواد همینجا بمونم😭
یکم بعد فاطمہ و آقاشون اومدن سمتمون عه حسینم هست
مادر جون_سلام قبول باشه زیارتتون
حسین و اقا علیرضاجواب مادر جون رو دادن
مادر جون_حسین جان اقاجان کجاست
حسین_خسته بود رفت هتل استراحت کنه با چند تا اقایون کاروان رفت
مادرجون_اهان خب خیالم راحت شد
حسین_خواهرگلم چطوره
زیارتتون قبول باشه بانو 😍
حلما_خیلی عالی😌
ممنون برادرجان از شماهم قبول باشد😁
_اون بنده خدارم دعا کردی دیگه😝
منظورمو فهمید با خنده جوابمو داد
رو به اقا علیرضا کرد
_علیرضا جان حالا که همه هستیم یه زیارت عاشورا بخون فیض ببریم
علیرضا_چشم امردیگه😉
حسین_نوکرم😉
محمد حسین رو داد به فاطمہ
کتاب دعا رو باز کرد مشغول شد
همیشه بخاطر طولانی بودن دعا کلافه میشدم و هیچ وقت تااخر پای دعا نمینشستم
باصوت قشنگ اقا علیرضا منم زیارت عاشورا رو باز کردم همراه با بقیه شروع به خوندن کردم
.
.
عجیب دلچسب بود این دعا
من از این همه تغییر عقاید و علایق خودم شُکم...
تا اخر دعا با اشک میخوندم و اصلا گذر زمان رو حس نکردم
.
.
فاطمہ و اقا علیرضا زودتر رفتن چرخی هم تو بازار بزنن
حسین_ماهم بریم هتل استراحت کنیم حلمایی تو چشمات سرخه سرخه رنگتم که تو این چند روز پریدس همش
اینجوری برگردیم تهران بابا و مامان منو سالم نمیزارنا😂به من رحم کن
مادر_اره دخترم حسین راست میگه پاشو بریم استراحت کنیم
فردا شبم میخوایم بریم کاظمین و سامرا جون داشته باشی
حلما_چشم چشم بریم😂❤️
.
.
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_شصت_چهارم
.
.
.
ساعت نزدیک دوازده و نیم بود از حرم خارج شدیم از بازار رد میشدیم تا به هتل برسیم چند جا مادر جون ایستاد برای خرید سوغاتی
ماشاءالله انقدر باحوصله و باانرژیه که یه وقتا حس میکنم من سنم زیادتره 😂😂
حسین_حلما تو نمیخوای چیزی بخری؟ برای دوستات سوغاتی نمیخری
_چرا باید بخرم ولی الان خستم فردا یه ساعتی بیایم خرید
😁😁😁برای زینبم باید یه سوغاتی خوب بخرم😌
حسین_اره منم برای علی میخوام یه انگشتر بگیرم یادم بنداز فردا حتما
اسم علی رو که اورد یهو ضربان قلبم رفت بالا 😐😐 سعی کردم این حسو پنهان کنم تا یه وقت حسین متوجه نشه
حلما_باشه حسین بگو مادر جون بیاد بریم من خسته شدم
همون لحظه مادر جون از مغازه با دست پر اومد بیرون
نگاهش کردم خندم گرفت😂
اخه الان میریم هتل باز آقاجون غُر میزنه میگه اینا چیه
مادر جون کلا عاشق خریده هر چی هم که دستش میاد میخره اصلا نگاه به جنس و اینام نمیکنه
حسین کیسه های خرید رو از دستش گرفت و راه افتادیم به سمت هتل
.
.
.
امشب قراره بریم کاظمین
ساعت یک نصفه شب راه میوفتیم از اونجا هم میریم سامرا جوری برنامه ریزی کردن که شب پنجشنبه کربلا باشیم
نماز صبح از خستگی نتونستم برم حرم تو هتل نمازمو خوندم اما طبق عادت این چند روز نتونستم بعد نماز. بخوابم
شاید تو کل این4.5 روز شش ساعت کلا خوابیدم 😆
حیفم میاد حالا که اینجام وقتمو باخواب از دست بدم...
ساعت 7بود
حسین_بیداری حلما😕
حلما_اوهوم خوابم نمیبره
حسین_عجبا☹️ ساعت هفته پاشو بریم صبحونه بخوریم
برای پدرجونو مادر جونم بیاریم اینجا دیگه بیدارشون نکنیم
حلما_اوهوم بریم
لباسمو عوض کردم
روسریمو با گیره بستم چادرمم سرکردم رفتم بیرون از اتاق
غذا خوری طبقه آخر هتل بود پنجره های بزرگی داشت که رو به حرم حضرت ابوالفضل بود و گنبد طلاییش نمایه بی نظری به اینجا داده بود
بعد سلام احوال پرسی باهم کاروانیامون رفتم سمت میز آخری که کنار پنجرست حسین هم صبحونه رو گرفت و اومد سمت میز
رو به گنبد نشسته بودم با ناراحتی نگاه میکردم من هنوز نتونستم برم حرمشون😭
حسین_صبحونتو بخور خواهری
بعدم بریم یه زنگ به مامان اینا بزنیم باهاشون حرف بزنیم
حلما_اخ اصلا یادم نبود اره حتما
بعدشم بریم زیارت😍
حسین_میریم برای نماز ظهر خریدم داریم یکم
حلما_اوهوم
.