فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نتیجه توسل به چادر حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
آیت_الله_مصباح_یزدی
جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج #امام_زمان صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_6050806315230430881.mp3
7.59M
🌺 #میلاد_امام_حسین(ع)
💐تولد تولد تولدت مبارک
💐تولد دوبارهی زندگیم
🎙 #سید_رضا_نریمانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
از خاطر دهر کى رود یاد حسین
گلبانگ عدالت است فریاد حسین
بر خلق ستم دیده، مبارک بادا
مرگ ستم است، روز میلاد حسین
#السلام_علیڪ_یاسیدالشهدا💫
#میلاد_امام_حسین(ع)🌺
#مبارڪ_باد💫
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
13920305000910.mp3
2.88M
✅ عاشقان وقت نماز است
اذان میگویݩد…
#حَیعَلَیالبَندِگی 🕊
#نمازاولوقٺ 🌱📿
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#ادبستان_نماز
🌸نماز جواز بر صراط هست
🌸نماز کلید بهشت است
🌸نماز مهریه حورالعین هست
✔️هیچ چیزی جای نماز رو نمیگیره
شروع پیوند برقرار کردن با بهشت با نماز است.
🌸نماز قیمت بهشت است
#نمازاول_وقت
#التماسدعایفرجوشهادت📿🤲
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| شما توی سختیها برای رسیدن به آرامش چیکار میکنین ؟
🔐بی قرارید یه زیارت ال یاسین بخونید!
🔐مضطربی یه سوره یاسین بخونید ثوابش بفرستید برای مادر امام زمان عج...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مواظب دلتان باشید تا آنچه را دیگران نمیبینند ببینید ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_6034894943162469947.mp3
9.97M
هلهله آزاده دل پیمبر شاده
به علی و زهرا خدا حسینو داده
هلهله آزاده شب مبارک باد
راه ارباب امشب به سمت ما افتاده
🎙 #حسین_طاهری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 #میلاد_امام_حسین(ع)
💐سر ميذارم رو خاك قدماش
💐میمیرم صدها بار از یه نگاش
🎙 #محمود_کریمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📝بند 31استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🌸اللهم وَ اَستغفِرُکَ لِکُل ذَنبِ خُنتُ فیه اَمانتی، اَو بَخَستُ فیهِ بِفِعلی نَفسی، اَو اَخطاَتُ به علی بَدنی، اَو آثَرتُ فیهِ شَهواتی، اَو قَدَمتُ فیهِ لَذاتی، اَو سَعیتُ فیهِ لِغَیری، اَو اَستَغوَیتُ اِلیه مَن تابَعَنی، اَو کاثَرتُ فیهِ مَن مَنَعَنی، اَو قَهرتُ عَلیه مَن غالَبَنی، اَو غَلَبتُ عَلیه بِحَیلَتی، اَو اَستَزَلَنی اَلیه مَیلی، فَصَلِ علی مُحَمَد وَ آل مُحَمد، و اغفِرهُ لی یا خَیرَ الغافرین.
بار خدایا! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که به امانت خویش در آن خیانت کردم، یا با انجام دادن آن از ارزش نفس خود کاستم، یا با آن بر بدنم صدمه وارد کردم، یا شهواتم را بر آن برگزیدم، یا لذت هایم را در آن مقدم داشتم، یا برای دیگری در آن تلاش نمودم، یا آنکس را که از من پیروی می نمود اغوا نمودم و به سوی آن کشاندم، یا علیه کسی که مرا از آن منع میکرد لشکر کشی کردم تا بر او چیره شوم، یا با قهر بر کسی که میخواست بر من غلبه کند یا با حیله و نیرنگ بر او دست یافتم، یا میلم مرا به سوی آن لغزانید؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️💫حـسـیـن سـلـطـان عــشـق
⚪️💫عــبــاس ســاقــی عــشــق
❤️💫زیــنــب شــاهـــد عـشــق
⚪️💫و سـجــاد راوی عـــشــق
❤️💫میلاد گل رسول و زهرا و علی است
⚪️💫زیرا که جهان خجسته زین نور جلی است
❤️💫ما را دگر از روز جزا بیمی نیست
⚪️💫چون بر دل ما عشق حسین ابن علی است ..
❤️💫 ولادت امام حسین(ع)
⚪️💫بـــر شـــمـــا مـــبـــارکــــــ ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_سیودوم🌱
سکوت سنگینی در اتاق حاکم شده بود، ادموند همچنان در سکوت به عکسها خیره مانده بود. ویلیام نزدیک پنجره رفت و آن را گشود تا با ورود هوای تازه به درون اتاق کمی فضای سنگین آنجا را تغییر دهد. همگی حرکات و رفتار ادموند را زیر نظر گرفته بودند، سکوتش نگران کننده و مرگبار بود.
ویلیام پیش او برگشت و کنارش نشست، دستش را روی صورت پسرش گذاشت. اشکهای ادموند که آهسته و بیصدا روی دست پدر میچکید، داغ دل او را بیشتر میکرد. بیآنکه چشم از آن عکسها بردارد، از او پرسید: پدر، وقتی برای اولین بار تونستید فرزندتون رو در آغوش بگیرید، اونم درست در اولین لحظهای که پا به این دنیا گذاشت، چه حالی داشتید؟
پدر صورت پسرش را در میان دو دست گرفت و گفت: وقتی که نفست به صورتم خورد و تو دستهای من گریه کردی، دنیا مال من بود. هیچچیزی زیباتر از پدر شدن تو دنیا وجود نداره، اونم پدر پسری مثل تو.
ادموند پدر را سخت در آغوش فشرد و بغضش ترکید، زیر لب با صدایی که بهسختی شنیده میشد، گفت: پس من همه عمرم رو باختم که بعد از یک سال تازه فهمیدم فرزندی دارم و لذت در آغوش کشیدنش در اولین لحظههای زندگیاش رو از دست دادم.
ادموند با عصبانیت از جایش بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد و زیر لب گفت: زمان مناسبیه که چی پدر؟! لابد شما به این نتیجه رسیدید که من دیگه باید برم. ویلیام نگاهی به ادموند انداخت و سپس به آرتور گفت: به نظرت حالش غیرطبیعی نیست؟! نکنه... هنوز حرفش تمام نشده بود که ادموند با حالت خاصی گفت:
نه! چرا غیرطبیعی باشه پدرجان؟! همه چی طبیعیه مثل همیشه! همونطور که من همیشه پسر حرفگوشکن و مؤدبی بودم و شما هم همیشه خیرخواه من بودید بدون اینکه ذرهای احساس من برای کسی اهمیت داشته باشه.
آرتور بلند شد، به سمت او رفت، نگاه سرزنش باری به او انداخت و گفت: داری بی انصافی میکنی دوست من، همه ما هر کاری کردیم برای نجات تو بود، هیچکس نمیخواست تو رو آزار بده.
- تو چطور تونستی با من چنین کاری بکنی؟! چرا نذاشتی خودم راه نجاتم رو انتخاب کنم؟!
بی درنگ به پدرش رو کرد و خطاب به او با عصبانیت گفت: شما پدر، شما چرا به من اهمیت ندادید؟! تو این بیست ماه حتی یکی از شماها برای یکبار هم از من نپرسید تو با درد و رنجت چطور داری کنار میای؟ دوست داری یه کمحرف بزنی تا قلبت سبک بشه؟! همسرم، همون کسی که در لحظه عقد قول داد و قسم خورد که هیچوقت هیچچیزی رو از من پنهان نکنه، چطوری تونست با احساس من بازی کنه؟!
ادموند اسبش را در همان حوالی رها کرد و زیر بزرگترین درخت کنار دریاچه نشست، همانجا که با ملیکا بارها در کنار هم نشسته بودند. قلبش تاریک شده بود، نمیتوانست دیگران را ببخشد. غرورش جریحهدار و احساسش گویی زیر سُم اسبانِ در حال تاختوتاز لهشده بود. سرش را به تنه درخت تکیه داد و چشمانش را بست. چند دقیقه بعد حضور یک نفر را در نزدیکی خودش احساس کرد، بهسرعت چشمهایش را گشود و نیم خیز شد.
مردی از اهالی دهکده را کنارش دید که با لبخند مهربانی به او خیره شده است. با تعجب گفت: آقا، اتفاقی افتاده؟ نکنه من ناخواسته حقی رو از شما ضایع کردم؟
- نه قربان اصلاً، شما باید پسر آقای ویلیام پارکر باشید، درسته؟ من خیلی وقته که دلم میخواست شما رو ببینم و بابت لطفی که خودتون و پدرتون در حقم کردید ازتون تشکر کنم.
- لطف؟! چه لطفی؟ شما راجع به چی دارید صحبت میکنید؟
- در مورد زمینی که پدرتون به من واگذار کرد برای امرارمعاش خانوادهام، من بهسختی می تونستم پولی در بیارم اما از شش ماه پیش تا حالا زندگیمون رونق تازهای گرفته و من این رو مدیون شما و پدرتون هستم.
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_سیوسوم🌱
🔹 زمانی که به خانه رسید، پدر و مادرش مشغول صحبت با هم بودند، آنقدر شتابزده وارد شد که آنها تصور کردند دوباره حادثه بدی رخ داده است. هر سه بهتزده به هم نگاه میکردند تا اینکه ادموند به حرف آمد: عذرمیخوام، میدونم رفتارم بیادبانه بود اما پدر دارم دیوونه میشم، من کاملاً گیج شدم، این واقعیت داره که شما زمینهای پدربزرگ رو بعد از چند قرن مالکیت به شخص دیگهای واگذار کردید؟! آخه چرا؟!
🔺 ویلیام از جایش بلند شد و بیآنکه به ادموند نگاه کند، بهطرف میزتحریرش رفت و کتابی را از روی آن برداشت، تظاهر کرد از پرسش او چندان متعجب نشده و انتظار آن را داشته است، بنابراین به گفتن جملهای کوتاه اکتفا کرد؛ خب بله! مگه مشکلی هست؟ برای انجام کاری به پول نیاز داشتم.
- به پول نیاز داشتید؟! ادموند با تعجب فریاد زد: شما به پول نیاز داشتید؟! برای چهکاری به این همه پول نیاز داشتید؟ چرا اصرار دارید با من طوری رفتار کنید که انگار ناتوانم و از عهده حل مشکلاتم برنمیام؟!
- من هرگز چنین اصراری ندارم پسر! اینرو بفهم. یه چیزهایی هست که خواستیم بهت بگیم اما تو اجازه ندادی. من اون زمینها رو برای زندگی و آینده تو مجبور شدم بفروشم، لازم بود قبل از رفتنت یه کارهایی انجام بشه!
🔹 مادر دست پسرش را که در نزدیکی اش ایستاده بود، در دست گرفت و ادموند بی اختیار کنار او نشست. ویلیام که احساس کرد پسرش نسبت به چند ساعت قبل آرامتر شده و آمادگی بیشتری برای شنیدن مسائل پیدا کرده است، در نزدیکی آنها کنار شومینه ایستاد و ادامه داد:
🔸 وقتی تو اینجا رو ترک کنی و اون آدمهای شرور بفهمند که تو برای همیشه رفتی، به احتمال زیاد در صدد مصادره اموال تو بر می آیند، پس تنها راه حل منطقی که به ذهن ما میرسید این بود که مقداری از اموال رو به پول تبدیل کنیم و در جایی که ممکنه برات سپرده گذاری کنیم...
🔺 کمی مکث کرد و ادامه داد: از فروش اون دو تا زمین به آقای فَنتورپ، پول زیادی نصیبمون نشد چون دارایی تو در حالت عادی خیلی بیشتر از اینها میتوانست باشد! با همفکری آرتور، به این نتیجه رسیدیم که با یک وکالت تام، من بهعنوان پدرت درجایی خارج از انگلستان پولها رو سپردهگذاری کنم تا هر وقت خواستی بتونی ازش استفاده کنی بدون اینکه امکان توقیف اموال و سپرده هات وجود داشته باشه. برای همین بدون اینکه حساسیتی پیش بیاد به یکی از کشورهای عربی در همسایگی ایران سفر کردیم. تو تحقیقاتمون متوجه شدیم در دُبی ایرانیهای زیادی ساکن هستند که میشه از اطلاعاتشون استفاده کرد.
🔹 ادموند دوباره با یادآوری این موضوع خشمگین شد، ماری دست او را در دست گرفت و دلسوزانه گفت: پسرم ما رو ببخش، حق داری که از ما عصبانی باشی، راستش همه ما فکر میکردیم تو اگه این موضوع رو بفهمی نمیتونی باهاش براحتی کنار بیای یا اینکه اجازه نمیدی همسرت بره، فکر میکردیم این بهترین راهه.
🔸 ویلیام اضافه کرد: و البته نگران این بودیم قبل از اینکه ملیکا بتونه اینجا رو ترک کنه با بر ملأ شدن موضوع بچه از طرف اونهایی که قصد جان تو رو داشتند، جان خودش و بچه هم به خطر بیفته. پس بهترین راه سکوت کردن بود تا اونها به سلامت به ایران برسند.
📝 ادموند در برابر این استدلال پدر بی سلاح شده بود، به این نتیجه رسید که در آن شرایط چارهای جز احتیاط وجود نداشته و باید تا حد امکان همه چیز عادی جلوه میکرده است، در این صورت امکان بروز هر نوع سوءقصدی به جان هر کدام از آنها به حداقل میرسید.
🖌 یک نوع دلتنگی همراه با خشمی مبهم او را در برگرفته بود، از طرفی فکر رها کردن پدر و مادرش و جدایی از آنها برای همیشه، خون را در رگهایش منجمد میکرد و از طرف دیگر نمیتوانست بیشتر از این دور از همسر و فرزندش به زندگی ادامه دهد.
تالیف: #آمنه_پازوکی
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣#سلام_امام_زمانم ❣
✨ای بهترین دلیلِ تبسم، ظهور کن
فصل کبود خندهی ما را مرور کن...
✨چرخی بزن به سمت نگاه غریب ما
از کوچه های بی کسیِ ما عبور کن...
✨ما زائرِ تبسمِ بارانی توییم
ما را به حق آینه ها، خیس نور کن...
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh