eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت شانزدهم رمان ناحله چهرش خیلے جذاب تر شده بود مثه همیشهه تیپش عالے بود یه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و ازجاش بلند شد خیلے محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم ولے رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکرد نشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم میخواست بزنم خودمو الان ڪ رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه معلوم نبود چم شده یخورده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت : + خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنے ؟ دلم هرے ریخت و نگام برگشت سمت مصطفے که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد یه لبخند مرموزیم رو لباش بود جواب دادم: _هیچے دیگه فعلا همش اضطرابه برام +نگران نباش کنکورت و میدے تموم میشه. برگشت سمت پدرم و گفت : +احمدجان میخوام ازت یه اجازه اے بگیرم بابا: + بفرما داداش؟ _میخوام اجازه بدے دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد دستام از ترس میلرزید دوباره ب مصطفے نگا کردم نگاهش نافذ بود خیلے بد نگام میکرد حس میکردم سعے داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع بابام ڪ سکوتم و دید به عمو رضاگفت : +از دخترتون بپرسین هرچے اون بخواده دیگه عمورضا خواست جواب بده که مصطفے با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد وقتے دیدم‌همه حواسشون پرت شد رفتم بالا ولے سنگینے نگاه مصطفے و به خوبے حس میکردم رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم نمیدونم چن دیقه گذشت ڪ یکے ب در اتاقم ضربه زد با تعجب رفتم و در و باز کردم با دیدن چهره ے مصطفے تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم از جام تکون نخوردم ڪ گفت : +میخواے همینجا نگهم داری؟ رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم بعد چند لحظه گفت : +دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ے جاهایے تو کارت دخالت کردم ڪ حقش و نداشتم در کل اگه زودتر میگفتے نقشے ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدے و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسے نمیتونه تورو مجبور ب کارے کنه ے لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش از جاش بلند شد و همینطور ڪ داشت میرفت بیرون ادامه داد : + گفتن بهت بگم بیاے شام سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم ب نظر میرسید خیلے بهش برخورده بود خو ب من چه اصن بهتر شد ولے ن گناه داره نباید دلشو بشکنم خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین ......... انگارے همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست نگاهشون پر از تردید شده بود سعے کردم خودمو نبازم. بخاطر اینکه بیشتر از این سوتے ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شام و خوردیم وقتے ظرفا و جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسے اطرافمون نبود با لحن آرومش گفت : + دخترم چیزے شده مصطفے بے ادبے کرده ؟ _نه این چ حرفیه +خب خداروشکر یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: +اگه از چیزے که گفتم راضے نیستے ب هر دلیلے به من بگو اذیتت نمیکنم سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم‌: _عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولے الان اصلا در شرایطے نیستم ڪ بخوام ب ازدواج فکر کنم حس میکنم هنوز خیلے زوده براے دختر ناپخته اے مثه من دیگه نمیدونستم چے بگم‌سکوت کردم ڪ خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم . تمام مدت فکرم جاے دیگه بود وقتے از جاشون پاشدن براے رفتن ب خودم اومدم. شرمنده از اینکه رفتار زشتے داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد عمو هم با لبخند ازم خداحافظے کرد خداروشکر با درڪ بالایے ڪ داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفے بود بعد خداحافظے گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ڪ توجه همه رو جلب کرده بود با لحنے که خیلے برام عجیب و سرد بود خداحافظے کرد و رفت با خودم‌گفتم‌کاش میشد همچے ے جور دیگه بود مصطفے هم منو مثه خواهرش میدونست و همچے شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت خیلے برام جالب و عجیب بود تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولے خودم ب خودم اینطورے جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!! سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه هاے ساعت خوشگلم افتاد ڪ هر دوشون روے 12 ایستاده بودن.... ساعت صفر عاشقی !! ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه .... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام پنجره ها رو به آسمان باز است ببار حضرت باران که فصل اعجاز است کجا قدم زده ای تا ببوسم آنجا را که بوسه بر اثر پایت عین پرواز است 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 63 - ارزش شفاعت وَ قَالَ عليه‌السلام اَلشَّفِيعُ جَنَاحُ اَلطَّالِبِ🌹🍃 و درود خدا بر او، فرمود: شفاعت كننده چونان بال و پر در خواست كننده است 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
●به من در مورد تربیت بچه‌ها ﻣﻰﮔﻔﺖ: اﻳﻨﻬﺎ آﻳﻨـﺪه ﺳـﺎزان ﻣﻤﻠﻜـﺖ ﻫـﺴﺘﻨﺪ. ﺑـﻪ ﺑﭽ ﻪﻫﺎ اﺣﺘﺮام ﺑﮕﺬارﻳﺪ و ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺷﺨﺼﻴ ﺖ ﺑﺪﻫﻴﺪ. ﺧﻮد ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺑﭽ ﻪﻫﺎﺧﻴﻠﻰ ﻣﺤﺒ ﺖ ﻣـﻰﻛـﺮد و آﻧﻬـﺎ را اﻣﺎﻧﺘﻬﺎى اﻟﻬﻰ ﻣﻰداﻧﺴﺖ. ●ﻓﻮق اﻟﻌﺎده ﻣﻬﺮﺑﺎن و دﻟﺴﻮز ﺑﻮد. ﻫﺮ ﺣﺮﻓﻰ ﺑﻪ دﻳﮕﺮان ﻣﻰﮔﻔﺖ، ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻛﺎﻣـﻞ آن در ﺧـﻮدش ﻣﺘﺠﻠّـﻰ  ﺑﻮد. اﮔﺮ ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﻧﻤﺎز را او ل وﻗﺖ ﺑﺨﻮان ﺑﻪ ﻃﻮر ﻣﺴ ﻠﻢ ﺧﻮدش ﺑﻪ ﺑﺮﭘﺎﻳﻰ ﻧﻤﺎز او ل وﻗﺖ ﻣﻌﺘﻘﺪﺑﻮد. ● او اﻧﺴﺎن ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﻰﺑﻮد و ﻫﻤﻴﺸﻪ از ﺟﻨﺠﺎل دورى ﻣﻰﻛﺮد. ﺗﻮاﺿﻊ ﺑﺎرزﺗﺮﻳﻦ ﺻﻔﺖ او ﺑﻮد. ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ را ﺗﺮك ﻧﻤﻰﻛﺮد. اﮔﺮ ﻣﻴﻬﻤﺎن داﺷﺘﻴﻢ، ﺑﺎ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻬـﺎ دﺳـﺘﻪ ﺟﻤﻌـﻰ ﺑـﻪ ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ ﻣﻰرﻓﺘﻴﻢ. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ طرح‌وعملیات لشگر ۵ نصر 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۷/۱۱/۱۴ مشهد ●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ شلمچه ، عملیات کربلای ۵ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
●به خدمت در راه رضاي خدا و خدمت بي مزد و منت اعتقاد داشت. هيچ گاه حتي در بحبوحه جنگ و نبرد، نماز شب را ترک نمي کرد، به فکر پدر و مادرش بود. از او رضايت کامل داريم؛ هم من و هم مادرش عزيزترين بچه من بود و مي گفت هر کسي که مي تواند به انقلاب کمک کند بايد اين کار را بکند. ●از اين که در کنار او مي جنگيدم بسيار شاد بودم و هميشه براي او دعاي خير مي کردم. در عمليات کربلاي 4 هر دو با هم بوديم ولي من ترکش خوردم و برگشتم. ●از اين که بعضي افراد به مال دنيا و يا مقام و پست حريص بودند ناراحت مي شد و از خدا مي خواست که اخلاص را به همه مردم عطا کند. به حفظ حجاب و تقواي الهي بسيار توصيه مي کرد. ●هنگامي که عمليات کربلاي 5 در حال آغاز شدن بود، به خانه آمد و گفت عمليات سختي را در پيش داريم رفتن به اين عمليات با خودمان است ولي برگشتن، با خداست، دعا کنيد که به اجل خودم نميرم بلکه شهيد شوم. ✍به روایت پدربزرگوارشهید 📎جانشین گردان محمدرسول‌الله لشگر۵نصر 🌷 ●ولادت :۱۳۴۲/۳/۱۰ بجنورد ، خراسان شمالی ●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ شلمچه ، عملیات کربلای ۵ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
عشق او بر دل سنگی‌‌ِ حرم غالب شد قبله مایل به علی بن ابی‌طالب شد 🌤 💚 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥کلیپ اختصاصی کانال میثم تمار 💥به چی رای دادید ؟ 💥حتما ببینید خیلی جواب ها قشنگ بود و باعث افتخار کشورمون❤️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh