فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حرف زدن با نامحرم
🔹خدا نکند حرف زدن و نگاه کردن به نامحرم برایتان عادی شود، پناه می برم به خدا از روزی که گناه ، فرهنگ و عادت مردم شود.
«و قسم به خدایی که در نگاه شهداست، ما هنوز شهادتی بی درد میطلبیم. غافلیم که شهادت را جز به اهل درد ندهند.»
👤 شهید حمید سیاهکالی مردای
#صحبت_با_نامحرم
#گناه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔖شهید بابک نوری :
تقوا يعنی اگه توی جمع همه
گناه میکردند ، تو جوگیر نشی !
یادت باشه که خدایی هست و
حساب و کتابی . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا عنایتی
لحظه ای با شهید مدافع حرم طاهری
هدیه کنیم صلواتی نثار ارواح مطهرشان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش دعا کردن در شبهای قدر
به روایت آقامجتبی تهرانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آخرین نماز حیدر
🏴 الصلاه الصلاه عجلوا بالصلاه
🏴 آخرین نماز حیدر است
🎤 حاج مهدی رسولی
#شب_قدر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
میرسد آوای تیغی پشت مسجد های شهر
قاتلمولایمانشمشیرصیقلمیدهد...💔
[پایاینیبیتمیشهجونداد]
#ماهرمضان
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🔴کلیپ ویژه برای کسانی که شب قدر حال دعا ندارند.*
*👤استادپناهیان*
#شب_قدر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷آیتالله فاطمینیا:
از روايات استفاده میشود که روز قدر در فضيلت، همچون #شب_قدر است.
اين مطلب بسيار مهم است. 👌🏻
👈 اگر كسی شب قدر كوتاهی كرده است يا كسل بوده يا در دعا كوتاهی نموده، میتواند در روز قدر آن را جبران كند ان شاءالله🤲
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی سجاده خونین کسی میآید .🖤
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استاد عالی
ایران زمینه ساز ظهور‼️
اللهم عجل لولیک الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
قبل از خواستن ظهور حضرت موعود؛
بخواهید شیعهی بابایش
امیرالمومنینعلیهالسلام شویم!
تا بلکه امسال
زمینهی حضورش فراهم شود.
[ اللهماجعلنامنالمتمسکین
بولایهمولاناامیرالمومنینﷺ ]
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سفارشات امام زمان برای سیر و سلوک...
🎙#حجت_الاسلام_علوی
#امام_زمان
#اَلَّلهُم_عجِّل_لِوَلیِڪ_َالفرَج»
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام علیکم میهمانان خوب خدا و شهدا
طاعات و بندگیهاتون مقبول درگاه خدا ان شاءالله🤲🍃
با چشم برهم زدنی هیجده شب سپری شد و امشب، شب نوزدهم ماه مبارک رمضان و شب ضربت خوردن مولاالموحدین آقا امیرالمومنین علی علیه السلام است...🥀
بیاید همه باهم این سه شب قدر ، دست به دعا برداریم و همه نیت و آرزومون فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) باشه
قطعا اگر همه آرزومون و همه حاجتمون فرج مولا باشه ، ایشان نیز برای ما دست به دعا بر می دارند ، که خوشا به سعادت کسی که دستان مبارک آقا امام زمان (عج) به سوی درگاه خدا بلند شود و دعاگویش باشد
ما که مطمئن نیستیم دعایی که خودمون برای خودمون کنیم به اجابت میرسه یا نه
ولی اگر همه حاجاتمون فرج حضرت مهدی فاطمه (س) باشه دعای خیر و خاص ایشان پشت وپناه ما خواهد بود
پس هر قطره اشک هنگام گفتن الهی العفو و قسم به چهارده معصوم علیهم السلام را ، به نیت ظهور بریزیم و دست به دعا برداریم
ان شاءالله که به دعای آقا امام زمان عج حاجات دنیوی و اخروی شما مومنین برآورده به خیر شود
عاقبت بخیر وسعادتمند باشید
الهی آخرین پله زندگیتون شهادت در راه خدا باشه
الهی آمین🤲🤲🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی سجاده خونین علی می آید ❤🖤
#شب_قدر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت شصت و دو
محمد:
از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم
داد زدم
_ریحانه!!
یه شونه فِر بهم بده بینم.
چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد.
مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد
+بیا کتت رو بگیر بپوش.
_من کت نمیپوشم.
+مگه دست خودته؟
_ن پس دست توعه.
عروسیه مگ ؟
با خشم گفت:
+محمد میام میزنمت صدا بز بدے به خدا .
انقدر منو حرص نده.
مامان بیچاره ے من از دست تو دق کرد.
بابا داد زد :
+بس کنین دیگه از دست شماها.
بریم دیر شد .
پس علے کجاس؟
ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه.
ریحانه رفت سمت تلفن و گفت
+چشم باباجون.
بابا اومد تو اتاق و گفت:
+توهم دل بکن از موهات پسرم.
خندیدم و گفتم
_چشم اقاجون چشم.
شلوار مشکے اے رو ڪ ریحانه اتو کشیده بود ، از رو پشتے برداشتم و پوشیدم.
یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم.
ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم.
چند دقیقه که گذشت علے اینا رسیدن.
بابا رفت پیششون.
دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشاے خودم شدم.
یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم.
دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ڪ ریحانه گفت
+محمد !!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟
کے میخاے برے دسته گل و شیرینے بخری؟؟
بیا دِ وا بده دیگه برادر من .
اه.
+ انقدر غر نزن دیگه ریحانه.
کتم رو سمتم دراز کرد و گفت
+به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام.
_تو نیا اصلا.
+واے محمد خواهش کردم ازت.
_نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد .
+محمد من اخر میمیرم از دست تو. دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش .
دستمو بلند کرد که گفتم
_خیلے خوب. میپوشم. بده من.
ازش گرفتم و
دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدمکه بابا چراغو خاموش کرد
_عهههه بابا .
+بابا و ....
استغفرالله.
دختر شدے مگه هر دقیقه خودت رو چڪ میکنے بیا بریمدیگه دیر شدپسر .
ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم.
اومد سمتم .
کتم رو کشید و من برد سمت حیاط
_عه بابا سوییچمو نگرفتم.
+از دست تو .
برگشتم و سوییچ و برداشتم و رفتم پایین.
ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهے نکنم.
بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم .
ریحانه و روح الله ڪ راه بلد بودن افتادن جلو .بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا.
قرار شد ریحانه و روح الله شیرینے بگیرن. من هم دم ے گل فروشے نگه داشتم و سفارش گلاے رزِ سفید و صورتے دادم.
تا ببنده حدودا یڪ ربع طول کشید .
گل و گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهے خونه ے دخترخاله ے روح الله شدیم.
__
فاطمه :
چند ساعتے بود که خبرے از ریحانه نشده بود.
نگران چشم به ساعت دوختم.
دیگه نزدیکاے دوازده شب بود.
سرمو تو دستام گرفتمو .
واے خدایااا...
دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم.
صفحه ے تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم.
فکر کنم دوباره تب کردم.
تو افکار خودم بودم و مدام چهره ے محمد میومد تو ذهنم که با خیسے صورتم فهمیدم گریم گرفته.
دوباره گوشیمو چڪ کردم
خبرے نبود.
کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده.
یا چه میدونم.
هر چیزے غیر از اینکه ...
همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد.
با عجله پاشدم و نشستم رو تخت ...
چقدر امید داشتم.
دلم به حال خودم سوخت
دیدم ریحانه پیام داده :
+مژدگونے بده دختر درست شد. یه عروسے افتادیم.
با این حرفش انگار همه ے بدنم یخ کرد
احساسِ حالت تهوع بهم دست داد.
دنیا رو سرم میچرخید .
حس کردم با این جملش زندگے آوار شده رو سرم.
چشمام خیره بود به صفحه گوشیم
که پے ام بعدے هم اومد
+وایییے فاطے باید بودے و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه !!!
فلانه بهمانه!! .... هیچ بهانه اے نتونست بیاره واقعا!
یه لبخند تلخ نشست رو لبام
انقدر تلخ بود که دلم رو زد
چقدر من همه ے این خصوصیات رو داشتم .
محمد حق داشت از من بدش بیاد.
کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد
کاش فقط یڪ بار دیگه....
دلممیخواست جیغ بزنم ولے صدام در نمیومد .
گوشے رو به حال خودش رها کردم.
من ضعیف شده بودم خیلے ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم
حس میکردم گم شدم
خودم و گم کرده بودم
اهدافم، آرزوهام ،انرژیم!!!
دیگه اشکے برامنمونده بود.
حتے قدرت گریه کردن هم نداشتم...
پتومو بغل کردم و چشمامو بستم
دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم
وبالشتم از اشکام خیس شه.
نفهمیدم تا کے گریه کردم و خوابم برد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت شصت و سه
شب قدر بود
مامانم حال وروزم وکه میدید
هرکارے که میخواستم رو انجام میداد.
هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم .
هنوز که ازدواج نکرده بود....
مامانم راضے شده بودبریم هیات
لباس مشکیام وتنم کردم.
روسرے مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگے بستمش.
تمام موهام رو داخل ریخته بودم.
در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر تا شدم رو برداشتم .
از اخرین دفعه اے که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم .
گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم.
ازاینکه داشتم شبیه به دخترایے میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.
با اینکه زیر چشامگودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچے به صورتم نزدم
ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین
مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد
خوشحال شده بود
بدون حرف نشستم تو ماشین
رفتیم سمت هیئت
حتے وقتے که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.
الان خیلے بیشتر از همیشه دوستش داشتم .
رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم
جایے ونگاه نکنم
سربه زیرومتین باشم .
وقتے رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم.
سرم رو هم طرف مردانچرخوندم.
مامانم ماشین وپارڪ کرد و باهام هم قدم شد.
دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتے حسینیه ڪ واسه عبور خانوما بودداخل شدیم
حسینیه نه خیلے بزرگ بود نه خیلے کوچیک
یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتے پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم
بعد چندتا بوق جواب داد:
+سلام جانم؟
_سلام کجایی؟
+آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطارے نیومدی؟
_منم هیاتم.هیچے دیگه دیر شد.
+یخورده زودتر میومدے میرسیدے خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم.
_باشه فعلا.
به مادرم گفتم وازجام بلندشدم
یخورده ڪ گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم
از شانس بد من چندتا مرد نزدیڪ در آشپزخونه ایستاده بودن
سعے کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوے چادرش رو نگه میداشت
یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوے چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.
ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستاے کفیش بهم نزدیڪ شد و منو بوسیدوگفت:
+واے چه ماه شدے تو!
جوابش رو با یه لبخندگرم دادم
عادت کرده بودن به کم حرفیم
حس میکردم آزارشون میده ولے نمیتونستم کارے کنم
داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن
ریحانه دستم رو گرفت و گفت:
+بیا عزیزم اگه دوست دارے کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه
چیزے نگفتم مثل خودش آستینام رو دادمبالا.
خواستم یه ظرف بردارم که گوشے ریحانه زنگ خورد
ریحانه که دستش کفے بود گفت گوشے و بزارم دم گوشش
چیزے نفهمیدم از صحبتش
که یهو گفت:
+عه باشه
سرش روکه بردعقب
گفتم:چیشد؟
+فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودمآوردم اینجا میشه یڪ دقیقه ببرے بهش بدی؟
تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم.
مکثم رو که دید گفت :
+ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم.
قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟
به یه نقطه اے خیره شد
رد نگاهش روگرفتم
رفتم طرف صندلے اے که کیف دوربین روش بود
آستینامو دوباره دادم پایین.
برداشتمش
یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه
جلوے چادرمو محکم گرفتم
در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم.
خیلے جدے چپ وراستم رو نگاه میکردم تا پیداش کنم
یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکے به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه
دقت که کردم متوجه شدم محمده
قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید
سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیڪ شه .
یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجورے باید حرف بزنم .
سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادے ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد
وقتے ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.
سعے کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:
_آقاے دهقان فرد!
با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب
یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.
وقتے چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایے که باخودم بسته بودم پاڪ از ذهنم رفت.
سرش و که انداخت پایین تازه یادمافتاد نباید فرصتاے آخرم رو اینطورے هدر بدم.
اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم.
ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتے بتونه دستَشو بگیره
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمے که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:
_ ریحانه دستش بندبود
دوباره سرش و آورد بالا
چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجورے بود
وقتے دیدم کیف رونمیگیره
سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم
کیف و برداشت ورفت
منم دیگه نموندم و دوباره رفتم تو آشپز خانه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh