eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 دفترچه مراقبه یک شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 کشف پیکرهای مطهر ۷ شهید در منطقه عملیاتی والفجر ۱ 🕊گروههای تفحص شهدا موفق شدند ۲۹ فروردین ماه امسال پیکرهای مطهر ۷ شهید دوران دفاع مقدس را در منطقه عملیاتی والفجر ۱ تفحص نمایند 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات نشر‌معارف‌شهدا‌درپیامرسان‌ایتا⤵️ http://eitaa.com/joinchat/2517565440Cbc3f1bfcb6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 همیشه از او درخواست داشتیم که ما را به دیدار حضرت آقا ببرد. او می گفت: «شما دعا کنید که من شهید بشوم، شما را به دیدار حضرت آقا می برند.» همینطور هم شد ... بعد از این که شهید شد، ما را به دیدار حضرت آقا بردند. نه تنها ما را، بلکه تمام خواهر برادر هایشان را نیز به دیدار حضرت آقا بردند ... و این اولین دیدار خانوادگی ما با حضرت آقا بود. 🎥 | مراسم اقامه نماز بر پیکر شهدای حادثه تروریستی سفارت ایران در دمشق با حضور رهبر انقلاب. ۱۴۰۳/۱/۱۶ هدیه محضر همه شهدا صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️شَهد شیرین شهادت را کسانی مچشند که شهد شیرین گناه را نچشیده باشند... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅 ۲۳ ✍ خلبان شهید علی‌اکبر شیرودی: |من یک سرباز ساده‌ی مکتب اسلام هستم. برای من مکان فرق نمی‌کند. حتی درونِ خانه‌ام اگر کسی بخواهد علیهِ اسلام حرف بزند، قیام می‌کنم و با او مقابله می‌کنم. برای من شهر، مکان و خانه مطرح نیست، اسلام مطرح است... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🏴 تشرف سيد بحرالعلوم و ارزش گريه بر امام حسين علیه السلام سيد بحرالعلوم به قصد تشرف به سامرا تنها براه افتاد. 💭 در بين راه راجع به اين مساله، كه گريه بر امام حسين علیه السلام گناهان را مى‌آمرزد، فكر مى‌كرد. ▫️ همان وقت متوجه شد كه شخص عربى كه سـوار بـر اسـب اسـت بـه او رسـيد و سلام كرد. بعد پرسيد: 🔶 جناب سيد درباره چه چيز به فكر فرو رفته اى؟ و در چه انديشه اى؟ اگر مساله علمى است بفرماييد شايد من هم اهل باشم. ▫️ سـيـد بـحرالعلوم فرمود: 🔹 در اين باره فكر مى‌كنم كه چطور مى‌شود خداى تعالى اين همه ثواب به زائريـن و گريه كنندگان بر حضرت سيدالشهداء علیه السلام مى‌دهد، مثلا ❇️ در هر قدمى كه در راه زيارت بـرمى‌دارد، ثواب يك حج و يك عمره در نامه عملش نوشته مى‌شود ❇️ و براى يك قطره اشك تمام گناهان صغيره و كبيره اش آمرزيده مى شود؟ ▫️ آن سوار عرب فرمود: 🔶 تعجب نكن! من براى شما مثالى مى‌آورم تا مشكل حل شود: 🔰 سـلـطـانـى بـه همراه درباريان خود به شكار مى‌رفت. در شكارگاه از همراهيانش دور افتاد و به سـخـتى فوق العاده اى افتاد و بسيار گرسنه شد. 🏕 خيمه اى را ديد و وارد آن خيمه شد. در آن سياه چـادر، پيرزنى را با پسرش ديد. آنان در گوشه خيمه عنيزه (بز شيرده) اى داشتند و از راه مصرف شير اين بز، زندگى خود را مى‌گرداندند. 🍗 وقـتى سلطان وارد شد، او را نشناختند، ولى به خاطر پذيرايى از مهمان، آن بز را سربريده و كباب كردند، زيرا چيز ديگرى براى پذيرايى نداشتند. 🌒 سلطان شب را همان جا خوابيد و روز بعد، از ايشان جدا شد و به هر طورى كه بود خود را به درباريان رسانيد و جريان را براى اطرافيان نقل كرد. در نهايت از ايشان سؤال كرد: 🔸 اگر بخواهم پاداش ميهمان نوازى پيرزن و فرزندش را داده باشم، چه عملى بايد انجام بدهم؟ ▪️ يكى از حضار گفت : 🔹 به او صد گوسفند بدهيد. ▪️ ديگرى كه از وزراء بود، گفت : 🔹 صد گوسفند و صد اشرفى بدهيد. ▪️ يكى ديگر گفت: 🔹 فلان مزرعه را به ايشان بدهيد. ▪️ سـلطان گفت: 🔸 هر چه بدهم كم است، زيرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل كرده ام . چون آنها هر چه را كه داشتند به من دادند. من هم بايد هرچه را كه دارم به ايشان بدهم تا سر به سر شود. ▫️ بعد سوار عرب به سيد فرمود: 🔶 حالا جناب بحرالعلوم، حضرت سيدالشهداء علیه السلام هرچه از مال و منال و اهل و عيال و پسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پيكر داشت همه را در راه خدا داد پس اگر خداوند بـه زائرين و گريه كنندگان، آن همه اجر و ثواب بدهد، نبايد تعجب نمود، چون 💡 خدا كه خـدائيش را نمى تواند به سيدالشهداء علیه السلام بدهد، پس هر كارى كه مى‌تواند، انجام مى‌دهد، يعنى با صرف نظر از مقامات عالى خودش، به زوار و گريه كنندگان آن حضرت، درجاتى عنايت مى‌كند. 🕯 در عين حال اينها را جزاى كامل براى فداكارى آن حضرت نمى‌داند. چون شخص عرب اين مطالب را فرمود، از نظر سيد بحرالعلوم غايب شد. ⬅ «برکات حضرت ولی عصر علیه السلام» اثر سید جواد معلم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید سیدمهدی جلادتی: من قول دادم ده سال خدمتم رو نبینم! شهید🕊🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹اشک‌های مادر شهید آمر به معروف سبزوار/ پسرم چاقو خورده بود اما باز از دختر مردم دفاع می‌کرد ♦️حمیدرضا الداغی ۸ اردیبهشت زمانی‌ که می‌خواست مانع مزاحمت اراذل و اوباش برای ۲ دختر سبزواری بشود براثر ضربات متعدد چاقو به شهادت رسید. 🕊شادی روح بلندش صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔘 خيره شده بود به هلي‌كوپتر انگار اولين بار است كه مي‌بيند. گفت: اين آهن‌پاره ساخته دست انسان است و پرواز مي‌كند. انسان خودش اگر بخواهد تا كجا مي‌رود؟ .▪️تا ديدمش رفتم جلو و روبوسي كردم. گفتم مبارك باشد، پزشكي قبول شدي ولي انگار براش اهميتي نداشت. با تبسّم گفت: هر وقت شهيد شدم بهم تبريك بگین. 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
میگن‌چرا‌میخوای شهید‌شی؟! میگہ‌دیدید‌وقتی یہ‌معلم‌رو‌دوست‌داری خودتو‌میڪشی تو‌کلاسش‌نمره²⁰بگیری ولبخندرضایتش‌دلت‌روآب‌ڪنہ؟! منم دلم‌برالبخندخدام‌تنگ‌شدھ .. میخوام‌شاگرد‌اول‌ڪلاسش‌بشم 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 روایت گری در بهشت زهرا، مزار شهدای مدافع حرم ... ✨ اگر درد و دل دارید، مشورت میخواهید، بر سر مزار من بیایید، به لطف خدا حاضر هستم (شهید سجاد زبرجدی ) ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بعد از شهادت محمدرضا تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجات‌های محمدرضا را پخش می‌کردند، بیشتر مناجات‌ها و مداحی‌های محمدرضا در مورد امام زمان(عجل الله) بود؛ خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمدرضا را در خواب دیدم. خوشحال بود و بانشاط، لباس فرم سپاه بر تنش بود، چهره‌اش خیلی نورانی‌تر شده بود؛ یاد مداحی‌های او افتادم. پرسیدم: محمدرضا، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟ محمد در حالی که می‌خندید گفت : من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم. 🌱 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ما خریدی برای عقد نداشتیم. برای حاجی یک انگشتر عقیق به قیمت صد و هشتاد تومان خریدیم. ایشان هم برای من یک انگشتر هزار تومانی خرید. بعدها حاجی می‌گفت: وقتی مادرت می‌گفت که لباس و چیزهای دیگر هم بخر و تو می‌گفتی: نه همین‌ها بس است، برگردیم، نمی‌دانی که در دلم از خوشحالی چه خبر بود؛ از اینکه می‌دیدم شما الحمدلله همانی هستید که می‌خواهم. 🌱 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"صوت الشهدا | 🎙 تفاوت بین «بیا» و «برو» شهید حاج قاسم سلیمانی: فرماندهی در جنگ ما امامت بود؛ نه هدایت. فریادشان این بود «بیا» نه این‌که «برو» =صَــــدَقِہ جاریِہ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
نماز اکسیر خوشبختی است ،نماز بهترین خلوت عاشق با معشوق است نماز باز ترین پنجره به منظر غیب است ، نماز مهمترین لذت ارواح پاک است ،نماز چراغ سبز ورود به بهشت است ،نماز همچون راهنمایی است درگذر از پیچ و خم های تاریک قیامت، نماز واقعی نمازامام حسین است در صحرای کربلا ،نماز واقعی نماز بسیجی و رزمنده است در جبهه.....✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این دنیا ، دنیای آزمایش است ...و همه میدانیم که هیچکدام ماندگارنیستیم و همگی خواهیم رفت .فقط باید مواظب باشیم پرونده ما سفید باشد... 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
نماز شب که می خوند حال عجیبی داشت. یه جوری شرمنده خدا بود و زاری میکرد که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده. یه روز ازش پرسیدم: چرا انقدر استغفار می‌کنی؟ از کدوم گناه می‌نالی؟ جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده و ما نمی‌تونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره. 🎙خواهر شهید •شهید محمد رضا تورجی زاده🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یاد خدا ۶۳.mp3
11.69M
مجموعه ۶۳ | √ اگر بلد نباشیم، قلبمون رو در مکانها و یا جمع‌هایی که پر از غفلت هست با چه روش‌های درستی حفظ کنیم؛ به خطرات و آسیبهای مقدسی آلوده میشیم که بارها بدتر از «غفلته». @shahidNazarzadeh @ostad_shojae | montazer.ir
یاد خدا ۶۴.mp3
8.94M
مجموعه ۶۴ | زمانی که مورد مشورت قرار می‌گیریم و باید درمورد کسی نظر دهیم، اولین چیزی که محور اظهار نظر ما قرار می‌گیرد، چیست؟ √ احساس محبت یا نفرت خودمان در مورد او؟ √ یا حقیقت وجودی او که ممکن است با احساسات ما هم یکی نباشد؟ این نقطه، نقطه‌ی بسیار خطرناکی است‼️ @shahidNazarzadeh @ostad_shojae | montazer.ir
🌱✨ خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده باشه.با چشمام دنبالش میگشتم.پیداش کردم.عکس و باز کردم.ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن.عکس و روی صورت فاطمه زوم کردم.به نظرم خیلی خوشگل بود. مطمئن بودم اطرفم دختری و به زیبایی فاطمه ندیدم. البته خودم هم از فکرم خندم گرفت،اصلا من دختری و اطرافام، جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش زل زدم. فرم لبخندش،نوع نگاهش،طرز ایستادنش . عکس وتو گوشیم ریختم. لپ تابم و خاموش کردم و به عکسش زل زدم ____ فاطمه دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدم و برای بار هزارم چندتا جمله ای که بهم گفتیم و می خوندم محمد بهم گفت که دوستم داره. با اینکه مستقیم‌نگفته بود، ولی حرفش همون معنی و میداد. فقط میتونستم از شوق گریه کنم چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...! اونقدر به صفحه گوشیم‌و عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد... ____ نمازمون وخوندیم و وسایلمون و جمع کردیم .لباس های عقدم رو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم. یه بار دیگه به خودم‌تو آینه نگاه کردم. روسریم و مرتب کردم و با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم. حس میکردم روی ابرها راه میرم. نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم. دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان.طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین وکنار خیابون پارک کردیم.باباپیاده شد.با دقت به پشت نگاه کردم تا ببینم کجا میره . محمد از ماشین پشتی پیاده شده بود و به پدرم دست داد . مامانم گفت :فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته . از ماشین پیاده شدیم.مامان سمت محمد رفت.ولی من سر جام ایستادم و نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم.محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کرد.با لبخند جوابش و دادم. دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن.به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن. وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم.تو ماشینامون نشستیم. ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن.دلم میخواست برم تو ماشینش.حیف که نمیشد ... هندزفریم تو گوشم گذاشتم وسرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم _ مامان:فاطمه پاشو دیگه .پسره میگه دختره خابالوعه،نمیگیرتت ها! با تعجب چشمم و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم.گردنم درد گرفته بود صورتم جمع شد و پرسیدم :کجاییم ؟ +بیا پایین،همه رفتن واسه صبحانه .عروس خانوم گرفته خوابیده _وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟ +میزنمتا .بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم.پاشو بیا. گوشیم رو برداشتم و به خودم نگاه کردم.چشمم پف کرده و روسریم داغون بو. گفتم :واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟ +بیا برو دستشویی صورتت و آب بزن با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم :واییی نه. یه بطری اب سرد بیار من همینجا صورتم ومیشورم. _من نمیارم .میخوای بیا میخوای نیا آبروی خودت میره. در ماشین و بست و رفت. با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم به ناچار روسریم و درست کردم و از ماشین پیاده شدم.تند تند آدرس دستشویی و پرسیدم ورفتم . صورتم رو آب زدم و روسریم و از نو بستم.وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست،رفتم طرف رستوران تا بیشتر ازاین آبروم نره. میخواستم از پله ها بالا برم که یکی گفت: سلام برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم. تو دلم گفتم خداروشکر با اون وضع من و ندید. _سلام .صبح بخیر باهام هم قدم شد ورفتیم داخل رستوران. سلام کردم و به گرمی جوابم و دادن کنار شمیم نشستم. محمدم پیش محسن نشست. به شمیم گفتم :ریحانه و مامانم کجان؟ +میان الان دیگه چیزی نگفتم و چایی رو برداشتم و خوردم.مامان ایناهم اومدن .چیزی نپرسیدم.چندباری نگاه محمد و حس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم. جو سرد با شوخی های محسن و علی ونوید شوهر سارا از بین رفت و با خنده از جامون بلند شدیم.از رستوران بیرون رفتم و به ماشین تکیه دادم. مامان چند دقیقه بعد اومد و با لبخند عجیبی نگام کرد .بابا ایناهم اومدن. نشستم توماشین. ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی محمد تنها شده بود .دلم براش سوخت.کاش میتونستم پیشش باشم . تو همین افکار غرق بودم که مامانم گفت: فاطمه برو پایین دیگه . میخوایم حرکت کنیما _چرا برم پایین؟! +محمد منتظرته با تعجب نگاش کردم که سرش و تکون داد و گفت :ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده تو بری تو ماشین محمد .به بابات گفتم .نگران نباش،برو. با ذوق لبخند زدم و گفتم : باشه پس خداحافظ. از ماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شد. ازش خجالت میکشیدم. لبخند زد و تو ماشین نشست.منم رفتم کنار ماشین محمد و با تردید در صندلی کنارش و باز کردم و نشستم .برگشتم سمتش.
آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد.با لبخندش دلم ضعف رفت ونتونستم لبخندم و کنترل کنم. پشت سر بابا اینا حرکت کردیم. یخورده که گذشت گفت :خوبی؟ از اینکه دیگه حرفاش و جمع نمیبست خوشحال بودم .باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم. گفتم :خوبم شما خوبین ؟ +الحمدالله نگاهش به جاده بود ولبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت. باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش. +چیشد افتخار دادین؟ _همینجوری،دلم سوخت! با حرفم بلند بلند خندید! _هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه! +خب؟ _هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج میکنم! +الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟ لبخند زدم و خودم و کنترل کردم که جوابش و ندم.چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم. به جاش گفتم: من هنوز نفهمیدم.چرا داریم میریم جمکران؟ +راستش نذر کردم اگه مالِ من شدی عقدمون رو اونجا بگیریم! با حرفش یه نفس عمیق کشیدم . من مالِ محمد شدم! تلفنم زنگ خورد،به شماره نگاه کردم. مژگان بودیکی از هم کلاسی هام. قطع کردم، نمیخواستم جواب بدم! چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت +چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟ _نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم. +اها دوباره زنگ خورد،کلافه جواب دادم _بله؟ +سلام _سلام +خوبی؟کجایی؟ _مرسی،مسافرتم چطور!؟ (گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو) +چرا نمیای دانشگاه ؟رسولی دق کرد حالا سوالاش و از کی بپرسه؟ هل شدم و رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشید.بنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده .با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه. ابروهاش از تعجب بالا رفته بود . بی اختیار گفتم _ مژگان بیکاری ها! +وا فاطمه؟خودتی؟ _الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ تلفن و قطع کردم وچشام و بستم. اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟ ای خدا اخه این چه وضعشه؟ گوشیم و کلا خاموش کردم.محمد چیزی نمیگفت.این بیشتر حالم و بد میکرد.نمیخواستم بهم شک کنه! برای همین گفتم _محمد به خدا... +چیزی نگو! _چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی! +مگه من چیزی گفتم؟ چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟ این بیشتر آزارم میده! _اخه...! بلند داد زد +اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟به خدا دیگه انقدراهم پَست نیستم که به خانومم شک داشته باشم.من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من! به زور جلو خندش و گرفته بود.یهو زدزیر خنده .خشکم زده بود.خیلی ترسیده بودم.با خندش آروم شدم ،ولی چیزی نگفتم _ به ساعت نگاه کردم دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم . میتونستم دستاش و بگیرم. هیچ حسی بهتر از این نمیشد. گوشیش زنگ خورد .به صفحش نگاه کرد و جواب داد +الو! .... +عه!!! ..... +چه میدونم چرا گوشیش خاموشه ..... +باشه یه دقیقه صبر کن گوشی و سمتم دراز کرد.با تعجب نگاش کردم. +بیا محسن کارت داره.شمیم حالش بد شده! گوشی وازش گرفتم _الو!سلام +سلام فاطمه خانم،شمیم حالش بده _چطورشده؟ +چه میدونم سرش گیج میره.چند بار بالا آورد. _خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین؟ +اخه حالش خیلی بده. _خب تو جاده است ،منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که... حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش ! اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم! +باشه دستتون درد نکنه تلفن و قطع کردم .محمد نگام میکرد +خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه . خندیدم و _شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی. +خب حالا چش بود؟ _چیزیش نبود.آقا محسن بیخودی نگران شدن. +اها به جاده زل زده بود. گوشیم و روشن کردم.۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم.بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینش و باز کردم.بردمش سمت صورت محمد که گفت +چیکار میکنی؟ _میخوام عکس بگیرم ازتون +نهههه !نیم رخ؟بیخیال بابا. زشت میشم _میخوام خاطره بمونه عکس و گرفتم و با لبخند بهش خیره شدم +ببینم _نه خیر +اذیت نکن دیگه بده ببینم _نمیخوام شما رانندگیتون و بکنین. دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد نگام به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خورد. برگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه. +بگو به مادرت ،من و دعا کنه روز قیامتم ،بیاد ،منو سوا کنه برا یه بار منم پسر،صدا کنه _چی میخونین؟ خندید وگفت:ببخشید،یهو اومد به ذهنم،خوندم _بلند بخونید منم بشنوم! شما که صداتون خوبه !مردم و هم که سرکار میزارین ... اولش متوجه منظورم نشد ولی بعد چند لحظه خندید و گفت :آها اون مداحیه منظورته؟ _بله دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمیدی صدای منه؟