eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️| #چادرانه #شهادت فقط در خون غلطیدن نیست! شهادت هنگامی رخ می دهد که #دلت از زخمِ #کنایه و تکه پراکنی دیگران بگیرد. و #خون همان #اشکی ســــت که از #آه دلت جاری می شود... و آن هنگام که مردان به دنبال راهی برای #شهادت هستند تو اینجا هر‌روز شهید می‌شوی #شهیده_حجاب ...!❤️| 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#سه_شنبه_های_جمکرانی سہ‌شنبہ‌ها سکوتم ناگهانی می شود دلم لبریز #عطرمهربانی می شود همیڹ‌کہ قطره #اشکی چکید ازدیده عشق هوای قلب من #جمکرانی می شود #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣6⃣9⃣ 🌷 💠معرفی سرداران گمنام 2⃣ 🔻قسمت دوم 💢فال حافظ و شهادت! 🌹همین که روزهای نزدیک به عملیات می رسید، برای بچه ها فال حافظ می گرفت. نزدیک بود. این بار اولین بازشدن کتاب به بود. بعد از کمی مکث و زمزمه با لهجه شیرین گفت: " نه کاکو جان! دریغ از یک ، انگار اصلا قرار نیست از دست تو راحت بشیم! " 🌹با سپری شدن لحظات وضعیت بقیه هم مشخص شد، مرتضی جاویدی، سید محمد کدخدا و... جزء بودند. زنده ها هم معلوم شدند. 🌹یکی از بچه ها گیر داد که حالا نوبت ! از بچه ها اصرار از او انکار تا بالاخره چشمها را آرام بست و این بار کمی طولانی تر، قطره آرام از گوشه چشمانش لغزید، کتاب را باز کرد: 🌾نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد 🌾عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد 🌾ارغوان جام " " به سمن خواهد داد 🌾چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد 🌹عملیات که تمام شد رفتنی های فال، همه شهید شدند، جاویدی،حق پرست... و خود عقیقی، من مانده بودم و محمدرضا که تا امروز در ذهنم مانده " دریغ از یک روزنه کوچک ... " پ ن: نکته فال حافظ اشاره به اسم خود شهید در بیت هستش: "عقیقی" 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ ♥️ 6⃣4⃣ 🌿به حرفهای فاطمه گوش کردم. چند ماهی گذشت بهار رو به پایان بود هر روز منتظر پیامی💌 از طرف او بودم اما خبری نشد😢 در طول این مدت رابطه ام با محمد مثل سابق بود و هیچ کدام درباره ی حرفی نمی زدیم تعطیلات تابستانی آغاز شد یک روز مشغول مرتب کردن کتابخانه📚 اتاقم بودم که مادرم وارد اتاق شد و گفت: +بیا دو دقیقه بشین باهات کار دارم کتاب ها را روی میز گذاشتم و نشستم 🍂+رضا من با پدرت درباره زن گرفتنت صحبت کردم بهش گفتم اون خونه هشتاد متری که تو کوچه مامان بزرگ اینا دادیم اجاره رو خالی کنه. تو شرکت مهندس قرایی هم یک کار نیمه وقت دست و پا کنه تا یه درآمدی برات بشه. ولی به شرطی که به حرف من گوش بدی _یعنی چه کار کنم؟ از لای مجله ای که دستش بود یک عکس بیرون آورد و نشان داد و گفت: 🌿+اینو ببین اسمش مهساست. تک دخترم هست خانواده با اصل و نسبی هستند. تو جشن تولد🎂 شهلا باهاشون آشنا شدم همکلاسی شهلاست تازه دیپلم شو گرفته باباشم مهندسه. به زن داییت گفتم غیرمستقیم بپرسه ببینه دخترشون اصلاً قصد ازدواج داره یا نه😉 حالا قرار بهم خبر بده بیا ببین از قیافش خوشت میاد😍 عکس را گرفتم و نگاه کردم دختری بور با چشم های عسلی چهره جلوی چشمانم آمد. با خودم گفتم با این که همیشه خودش را می پوشاند اما چقدر از این دختر زیبا تر است نگاه فاطمه آنقدر دلنشین بود♥️ که دیگر هیچ دختری برایم جذابیت نداشت⛔️ چیزی نگفتم و عکس را به مادرم دادم پرسید: +چی شد نظرت چیه ؟! _از قیافش خوشم نیومد +وااا چرا !!!!؟؟؟؟؟ _خوشت نیومد دیگه، نمیدونم +خب از چه جور قیافه ای خوشت میاد؟ بگو تو همون مایه‌ها بگردم برات پیدا کنم 🍂هنوز جواب مشخصی از فاطمه نگرفته بودم بلاتکلیف بودم😞 می دانستم اگر هم بگویم هیچکس بجز فاطمه را نمی خواهم دوباره جنجال به پا می شود. به ناچار بهانه تراشیدم و گفتم _ قدش بلند تر باشه چشم و ابرو مشکی باشه مادرم که دید حرفی از در میان نیست خیالش راحت شد😌 با خوشحالی بغلم کرد و گفت: +باشه عزیز دلم میگردم خوشگل ترین دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی شهر رو برات پیدا می کنم😍 🌿از اتاقم رفت و من دوباره مشغول مرتب کردن کتابخانه شدم. چشمم به گوی موزیکالی افتاد که سال قبل از ترکیه خریده بودم با دستمال گَرد و خاکش را پاک کردم و کوکش را چرخاندم می‌چرخید و برگهای پاییزی🍂🍁 بالا و پایین می‌رفتند دلم گرفته بود از انتظار کشیدن خسته شده بودم😔 چشمم را بستم قطره از گوشه چشمم ریخت ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh @dehkadeh_roman