🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_پنجاه_وهفتم 7⃣5⃣ 🍂چند وقت بعد سرمای شدیدی خوردم🤒 وحدود یک هفته از شدت بیماری ن
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه_وهشتم 8⃣5⃣
🍂صبح روزبعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و گفتم:
_ مامان میخوام باهاتون درباره ی ازدواجم حرف بزنم. امیدوارم درکم کنید...
فورا وسط حرفم پریدو گفت:
+ اتفاقا چند تا مورد پیدا کردم، دقیقا همونجوریه که میخواستی. موندم عرق سفرت خشک شه تا بهت بگم.
🌿اجازه ندادم ادامه بدهد، گفتم:
_ مامان، من آدم قدرنشناسی نیستم. تا آخر عمر #مدیون زحماتی هستم که شما و بابا برام کشیدین. میدونم کلی آرزو و برنامه برای ازدواجم دارین، ولی اگه واقعا خوشبختی و شادی من براتون مهمه اجازه بدید با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم. اگه #به_زور با کسی که شما میگین ازدواج کنم تا آخر عمر این حسرت روی دلم می مونه و هیچوقت خوشبخت نمیشم 😔 مامان #فاطمه دختر خوبیه. اون دقیقا همون چیزیه که من آرزوشو دارم. میتونه منو خوشبخت کنه♥️ خواهش می کنم رضایت بدین تا قبل اینکه دوباره برگردم انگلیس باهاش ازدواج کنم.
🍂مادرم ناراحت شده بود. اما با دیدن اصرار من حرفی نزد. دستش را بوسیدم و گفتم:
_ مامان دوستت دارم😍
دستش را کشید وگفت:
+ خوبه خودتو لوس نکن.
با ناراحتی به گوشه ای خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت:
+ حالا عکسی چیزی ازش داری ببینمش؟
🌿_ عکس ندارم ولی هرموقع اراده کنی میبرمت از نزدیک #ببینیش. مطمئن باش چیز بدی انتخاب نکردم. البته اگه سلیقه ی منو قبول داشته باشی!😉
+ ولی بابات راضی نمیشه رضا. من مطمئنم دوباره جاروجنجال راه میفته.
_ اگه شما بخواین میشه
گوشه چشمی نازک کردو گفت:
+ زنگ بزن فردا بریم ببینمش.
+ روی چشمم.☺️🙈
🍂فورا زنگ زدم و به محمد گفتم فردا همراه مادرم به منزلشان می رویم. برای دیدن #فاطمه لحظه شماری می کردم. از اینکه دل مادرم نرم شده بود خوشحال بودم😍 قرار شد ساعت ۵عصر روزبعد همراه مادرم به خانهشان برویم. برای فاطمه از انگلیس سوغاتی های زیادی آورده بودم😅اما بخاطر اینکه مادرم شاکی نشود فقط یک #روسری را دادم تاهمراه خودش بیاورد...
🌿وقتی رسیدیم با استقبال محمد و مادرش واردشدیم.دچند دقیقه بعد #فاطمه با سینی چای آمد. با دیدنش ضربان قلبم💗 بالا رفته بود. سینی را به برادرش داد و محمد ازما پذیرایی کرد. پس از کمی سلام و احوال پرسی مادرم از فاطمه سوال کرد:
_ عزیزم شما دانشجویین؟ رشتهتون چیه؟
+ من درس #حوزه میخونم.
🍂مادرم باشنیدن اسم حوزه قند توی گلویش پریدو شروع کرد به سرفه کردن.😥 بعد ازاینکه سرفه اش قطع شد استکان را روی میز گذاشت و به مادرمحمد گفت:
_ والا حاج خانم الان دیگه نمیشه چیزی رو به بچه ها اجبارکرد. هرچقدرم اصرارکنی بازم کار خودشونو میکنن. منم چون دیدم دل پسرم بدجوری پیش دختر شما گیر کرده💞 بخاطر خودش همراهش اومدم. حالا همینجا خدمت شما عرض می کنم که بعدها حرف و حدیثی باقی نمونه. من بخاطر #رضا با این ازدواج مخالفتی ندارم، ولی به خودشم گفتم که پدرش زیر بار این ازدواج نمیره.
🌿مادر محمد گفت:
+ منم دفعه ی پیش که آقا رضا اومده بود بهش گفتم که راضی نیستم بخاطر این ازدواج عاق والدین بشه.
مادرم تا آن روز نمیدانست که قبلا تنهایی به خواستگاری رفته ام🤦♂ با خودم گفتم «بیچاره شدی رفت!» 😬چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت.
مادر محمد ادامه داد:
+ بهرحال شما محترمین ولی واقعیت هارو نمیشه نادیده گرفت. بین خانواده ی ما وشما تفاوت زیاده. البته برای مامعیار #رضای_خداست. برای خود من ازهمه چیز مهم تر اینه که دامادم پاک و مومن باشه که الحمدلله آقا رضا همینطور هست☺️ امامن دلم نمیخواد بخاطر این وصلت بین خانواده شما مشکل و مساله ای ایجاد بشه. بازم هرچی که خدا بخواد و پیش بیاد ما راضی هستیم.
🍂_ بله فرمایشات شما متینه. برای منم مهمترین چیز خوشبختی و آرامش رضاست. حالا منم سعی خودمو میکنم رضایت شوهرمو جلب کنم👌ولی میدونم که همسرمم مثل رضا سرسخته و مرغش یه پا داره.
+ انشاالله که هر چی خیره پیش بیاد.😊
به مادرم اشاره زدم که هدیه ی #فاطمه را بدهد. کادو را از کیفش بیرون آورد،روی میز گذاشت وگفت:
_ این هدیه برای شماست فاطمه خانم🎁 امیدوارم خوشت بیاد.البته رضا خودش خریده. منم هنوزندیدمش.
فاطمه تشکر کرد. محمد بلند شد و کادو را به او داد. مادرم گفت:
_ بازش نمی کنی؟ ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh