4⃣9⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔸دستم را گرفت،
از #خوابگاه برد بیرون.
روبه روی خوابگاه زنجان خانههایی بود
که معلوم بود از قدیم مانده؛🏚
از زمان آلونکنشینها.
🔹 #همیشه چشمم به این خانهها میافتاد👀،
اما هیچ وقت فکر نکرده بودم به آدمهایی که توی این #آلونکها زندگی میکنند.
🔸اوضاعشان خیلی #خراب بود.
رفتیم جلوتر.
از یکی از خانهها #خانمی آمد بیرون،
سه تا بچهی قد و نیم قد هم پشت سرش.👩👧👦
#مصطفی تا چشمش به بچهها افتاد،
قربان صدقهشان رفت☺️.
🔹خانه در واقع،
یک اتاق #خرابهی_نمناک بود.🙁
در 🚪نداشت؛
پرده جلویش آویزان بود.
🔸از تیر چراغ برق سیم کشیده بودند و #یک چراغ💡 جلوی در روشن کرده بودند.
🔹مصطفی گفت:
«ببین اینا چطوری دارن زندگی میکنن.
ما ازشون #غافلیم.»
🔸چند وقتی بود بهشان سر میزد.😊
برنج و روغن میخرید🍱 و برایشان میبرد.
وقتی هم که خودش #نمیتوانست کمک کند،
چندتا از بچهها را میبرد که آنها #کمک کنند.
#دانشمند_هستهای_شهید_مصطفی_احمدی_روشن
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh