#سبکزندگیشهیدا🦋
#یهدستهگل🌸
هر چی از پشتِ درِ آشپزخونه خواهش کردم فایده
نداشت. در رو بسته بود و می گفت: «چیزی نیست
الآن تموم می شه».وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخونه
رو مرتب کرده، کفِ آشپزخونه رو شسته، ظرف ها رو
چیده سرِ جاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل.
گفتم: «با این کارها منو خجالت زده می کنی».
می گفت: «فقط خواستم کمکی کرده باشم».
خدامیخواستزندهبمانی،ص7📚
#شهیدعلیصیادشیرازی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#سبکزندگیشهیدا🦋
#شهادتت_مبارک🌸
با چند تا از بچه های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم.
یه روز که حمید از منطقه اومد به شوخی گفتم: «دلم می خواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدند و من هم کشته شدم.
اون وقت برام بخونی، فاطمه جان شهادتت مبارک!»
بعد شروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم.
دیدم از حمید صدایی در نمیاد. نگاه کردم دیدم داره گریه می کنه، جا خوردم. گفتم: «تو خیلی بی انصافی هر روز می ری توی آتش و من هم چشم به راه تو.
اون وقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمی ذاری من گریه کنم حالا خودت نشستی و جلوی من داری گریه می کنی؟»
سرش رو آورد بالا و گفت: «فاطمه جان به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلاً از جبهه بر نمی گردم».
نیمه پنهان ماه، صفحه33📚
#شهیدحمیدباکری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#سبکزندگیشهیدا🦋
#یهدستهگل🌸
هر چی از پشتِ درِ آشپزخونه خواهش کردم فایده
نداشت. در رو بسته بود و می گفت: «چیزی نیست
الآن تموم می شه».وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخونه
رو مرتب کرده، کفِ آشپزخونه رو شسته، ظرف ها رو
چیده سرِ جاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل.
گفتم: «با این کارها منو خجالت زده می کنی».
می گفت: «فقط خواستم کمکی کرده باشم».
خدامیخواستزندهبمانی،ص7📚
#شهیدعلیصیادشیرازی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh