هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌹امروز، روز #شادی و سرورت باشد
✨نام #پدرت نغمهی شورت باشد
🌹ای کاش، که سال بعد، جشن پدرت
✨در روز #ظهور و با حضورت باشد😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💥دلنوشته #همسر شهید:
💢 همسر شهيد بودن، يک #حس ويژه است . درعين حال كه همسرت را از دست دادهای ميدانی زنده است . دركنارت است و #همراهت است . ميدانی
💢 زندگی ات را #نظارهگر است و شاهد تمام آنچه بعد از آن به تو ميگذرد .
گرمای دستش ديگر نيست ولی هميشه دستگيرت است . نيست ولی با #شادی ات خوشحال است و با غمت دلگير میشود .
💢 قلبش💖 نمیزند ولی هميشه احساسش زنده است و ميتوانی هميشه خانمش باشی . كسی او را پشت سرت نميبیند ولی میدانی #محكمترين حامی ات است .
#شهید_امیر_سیاوشی
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣2⃣#قسمت_بیست_وچهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، ن
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
5⃣2⃣#قسمت_بیست_وپنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💢 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
💠بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
💢 دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
💠دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
💢 در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
💠او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
💠سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
💢 او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
💠اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
💢 نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
💠همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🔸آی اهل #محرم، چرا فریاد شادی و هلهله سر نمیدهید⁉️
⚜استاد #علیرضا_پناهیان :
✍.. اگر #غدیر عید ولایت است #مباهله عید فضیلت است. چون بزرگترین #فضیلت علی(ع) در روز مباهله و آنهم صریحاً در قرآن📖 کریم بیان شده.
✍امام رضا علیه السلام به #مأمون فرمودند: بالاترین فضیلت علی(ع) آیۀ مباهله است. چون در این #آیه علی(ع) نفس پیامبر(ص) اعلام شده است. باید غربت مباهله برطرف بشود، این خیلی مهمتر از بسیاری دیگر از #ایام الله است.
✍در جهان #اسلام احدی نیست که منکر مباهله و این فضیلت باعظمت علی(ع) بشود. آیۀ صریح قرآن 📖است و داستان مباهله را همه بیان کردهاند.
عاشقان 💗اهل بیت(ع) کجا هستند که #بزرگترین جشن 🎊محبت را برگزار کنند،
✍و سرور خود را در #نزول آیۀ مباهله به اهل عالم نشان بدهند❓ قبول کنیم ما هنوز در مکتب محبت اهل بیت(ع) آنچنان که باید رشد نکردهایم.
#شادی از نزول آیۀ مباهله، موجب صعود دلها در عزای #محرم است. باشکوهترین تجمع اهل بیت(ع)در طول تاریخ 📅اسلام در مباهله است. ✔️
✍باید داستان مباهله را به #کودکان خود بیاموزیم. آی اهل محرم 🏴ببینید حسین(ع) در آغوش #پیامبر(ص) است. چرا فریاد شادی و هلهله سر نمیدهید⁉️ تنها منتظرید اباعبدالله(ع) در گودی قتلگاه بیفتد تا فریاد عزا سر کنید؟ الان باید عالم را باخبر کنید تا علت گریهها 😭و #فریادهای عاشورای شما را بفهمند.
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
#قسمت_پنجاه_هشتم
🏴#پرتوپانزدهم🏴
💢#برسرسجاد می گیرى و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشى : #بس_نیست #خونهایى که از ما ریخته اى. به خدا قسم که براى کشتن او باید از روى #جنازه_من بگذرید.ابن زیاد به اطرافیان خود مى گوید:_ #حیرت از این محبت خویشاوندى! به خدا قسم که به راستى حاضر است #جانش را فداى او کند.
سجاد به تو مى گوید: آرام باش عمه جان! بگذار من با او سخن بگویم.
و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشد:
_ابن زیاد! مرا از قتل مى ترسانى؟! تو هنوز #نفهمیده اى که کشته شدن #عادت ما و شهادت #کرامت خاندان ماست ⁉️
🖤ابن زیاد از #صلابت این کلام برخود مى لرزد. رو مى کند به ماموران و مى گوید:_رهایش کنید. بیمارى اش او را از پا در خواهد آورد. و فریاد مى زند:
_ببریدشان. همه شان را ببرید. و با خود فکر مى کند:_کاش وارد این جنگ نمى شدم . هیچ چیز جز #شکست و #شماتت بر جا نماند... شما را #درخرابه اى کنار #مسجد_🕌اعظم سکنى مى دهند تا فردا راهى #شامتان کنند و تا صبح ، هیچ کس سراغى از شما نمى گیرد، مگر #کنیزان و #اسیرى چشیدگان.
#پس_کجارفتند آنهمه مردمى که در بازار کوفه #ضجه مى زدند....
💢و #اظهارندامت و #حمایت مى کردند؟!چه شهر #غریبى است #کوفه!
پشت سر، فریبگاه فتنه خیز کوفه است و پیش رو، شهر شوم #شام....
پشت سر، خستگى و فرسودگى است و پیش رو التهاب و #اضطراب...
کاش کوفه، نقطه ختم مصیبت بود... کاش شهرى به نام شام در عالم نبود.
کاش در بین کوفه و شام ، منزلى به نام #نصیبین نبود و #سجاد در این منزل #باغل_و_زنجیر از مرکب فرو نمى افتاد.
کاش منزل'' #جبل_جوشن '' ى درنزدیکى شام نبود و #زنى از اهل بیت ، به ضرب #تازیانه ماموران ، کودکش #سقط نمى شد....
🖤کاش در بین کوفه و شام قریه اى به نام '' #اندرین'' نبود و اهالى و ماموران ، شب را تا صبح🌤 با #شادى و #طرب و #خواندن و #نواختن و #شراب نوشیدن ، آتش به دل کاروان نمى زدند.
کاش منزل '' #عسقلان '' ى در کار نبود و #دخترکى از مرکب نمى افتاد و زیر #دست_وپاى شتران نمى رفت و با #مرگش جگر تو را نمی گداخت.... کاش راه اینقدر طولانى نبود.... کاش هوا اینقدر گرم نبود،
💢کاش در منازل بین راه ، دشمن 🐲، شما را در ضل آفتاب ، رها نمى کرد...
تا تو ناگزیر شوى #سجاد بیمار را در زیر #سایه_شتر بخوابانى و کنار بسترش #اشک 😢بریزى و بگویى :_چه دشوار است بر من ، دیدن این حال و روز تو.
کاش سهم هر کدام از اسیران در شبانه روز #یک_قرص_نان نبود... تا تو ناگزیر نشوى نانهایت را به #کودکان ببخشى و از فرط #ضعف و #گرسنگى ، نماز شبت را #نشسته بخوانى.و باز همه این مصائب، قابل #تحمل بود اگر شهرى به نام شام در عالم نمى بود.... #کوفه اى که زمانى مرکز حکومت پدرت بوده است ، جان تو را به آتش کشید،...
#شام با تو چه خواهد کرد!؟
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌹امروز، روز #شادی و سرورت باشد
✨نام #پدرت نغمهی شورت باشد
🌹ای کاش، که سال بعد، جشن پدرت
✨در #روزظهور و با حضورت باشد😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
میلاد #امام_حسن_عسکری(ع) مبارک باد❣
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✅ علی بیخیــال ؛
✅"او سهمش پرواز بود ...
✅ علی جوانی بود که تمام اعضا و جوارحش را
در کنترل خود داشت؛
او دفترچهای داشت که نامش را « طریق پرواز » گذاشته بود و اعمال
روزانه خود را در انتهای روز با امتیاز مثبت و
منفی مشخص میکرد
و اینگونه به حسابرسی
اعمالش میپرداخت و به خود تذکر میداد ...
✅در بخشی از وصیتنامهاش آمده است :
"من خیلی کمتر عطر خریدهام زیرا هر وقت
بوی عطـر میخواستم از ته دلم میگفتم
"حسین جان" آن وقت فضا معطر میشد. "
🕊علی در سن ۱۹سالگی در عملیات بدر به فیض
شهادت رسید و در قطعه ۲۷ بهشت زهرا
به خاک سپرده شد .
📚 کتاب « علی بیخیال » خاطرات وزندگی
شهیدعلی حیدری
#شادی روح شهدا ,امام راحل
شهید والامقام علی حیدری
<<<صلوات>>>
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
معرفى_كتاب 1
📕برشی از کتاب #یادت_باشد:
🔆 کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟
🍁 به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم،
🍁 حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه
🍁 بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!
🍁 حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من!
📕کتاب سراسر عاشقانه #یادت_باشد رو حتما مطالعه بفرمایید.
♥️ ⃟ ⃟ 🥀شهید مدافع حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شادی روح شهدا صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕊حسین ۲۷ سال داشت و جمعاً ۲۵ بار کربلا رفت .
اولین سفرش را در ۲۰ سالگی رفت .
در مناسبتهای مختلف بهصورت مستقل جدای از سازمان حج و زیارت به کربلا میرفت .
اغلب با ماشین دوستهایش میرفت .
وقتی هم خانمش را عقد کرد، او را به کربلا برد .
عاشق کربلا بود .✨
حتی اگر چند روز مرخصی داشت، آن چند روز را به کربلا میرفت .
یک بار، یک کربلای سه روزه رفت . میخواست شب جمعه را کربلا باشد .
وقتی عراقیها گذرنامهاش را دیده بودند،به او گفته بودند:
أنتَ مجنون
#شهید_حسین_هریری🥀
#شادی روحش صلوات هدیه کنید🥀
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📩 #کلام_شهید
مےگفت هر ڪارے مے خواهم بكنم
اول #نگاه میڪنم ببينم #امام_زمان
از اين ڪار راضيه⁉️
⚠️مےگفت اگر مے بينيد امام زمان
از ڪاری ناراحت مےشود انجام ندهيد
#سردارشهید_نادر_مهدوی
#شادی روحش صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣#بسم _رب _الشهدا_والصدیقین
❣علی محمودی فرزند دشت ورامین به شهادت رسید❣
◾️متاسفانه با خبر شدیم شب گذشته مامور یگان ویژه نیروی دریایی انتظامی علی محمودی فرزند پاک شجاع و مخلص دشت ورامین در حین مأموریت و گشت زنی در گل تپه به شهادت رسید
🔶️بر اساس اخبار واصله ، عده ای اغتشاشگر با خودرو به موتور وی حمله ور می شوند و متواری می شوند....
#شادی _روحش _صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
28.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 هر سه تا بچه ش تو لشکر ویژه ۲۵ کربلا بودند...سال ۶۴ پسرش علی شهید شد .ده ماه بعد تو شب عملیات کربلای چهار پسر دومش عسگری شهید شد ، برادرش مهدی رفت جنازه ی عسگری رو بیاره اونم شهید شد و مادر در یک شب دو شهید تقدیم انقلاب کرد و شد مادر سه شهید...
.
🔹#یادش_بخیر ، همین چند ماه پیش بود خدمت #مادر و #خواهر سه شهید #رحیمی #فریدونکنار رسیدیم...اما در همین مدت کوتاه هر دو عزیز راوی در این #کلیپ به شهیدانشان پیوستند.#شادی روحشان #صلوات.🌷
.
#فریدونکنار
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh