eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ⛅️ 9⃣6⃣ 💢وفریاد مى زند: _جلاد! بیا و گردن این را بزن. از اهالى به دختر امام حسین نگاه مى کند و به یزید مى گوید:_این کنیزك را به من ببخش. فاطمه ناگهان بر خود ،... ترس در جانش مى افتد، خود را درآغوش تو مى افکند و گریه کنان مى گوید:_✨عمه جان ! یتیم شدم! کنیز هم بشوم⁉️و تو فاطمه را در آغوشت مى دهى و آنچنانکه یزید و آن مرد بشنوند، مى گویى: 🖤نه عزیزم! این حرف بزرگتر از دهان این فاسق است. و خطاب به آن مرد مى گویى:_✨بد یاوه اى گفتى پست فطرت ! این دختر نه به دست توست و نه به دست یزید.یزید دندانهایش را به هم مى ساید و به تو مى گوید:_این اسیر من است. من هر تصمیمى بخواهم درباره اش مى گیرم. تو پاسخ مى دهى:_به خدا که چنین نیست. چنین را به تو نداده است . مگر از دین ما شوى و به دین دیگرى درآیى. 💢آتش 🔥خشم در جان یزید شعله مى کشد و پرخاشگر مى گوید:_به من چنین خطاب مى کنى⁉️ این پدر و برادر تو بودند که از دین خارج شدند.تو مى گویى:_تو و جدت اگر مسلمان هستید، به دست و مسلمان شده اید. یزید در مقابل این کلام تو، پاسخى براى گفتن پیدا نمى کند، جز آنکه لجوجانه بگوید:_دروغ مى گویى اى دشمن خدا. تو اما همین کلامش را هم بى پاسخ نمى گذارى:_✨چون و دست توست، از سر ، ناسزا مى گویى و مى خواهى محکوممان کنى. 🖤یزید در مى ماند و مرد شامى دوباره خواسته اش را تکرار مى کند.... و یزید خشمش را بر سر او هوار مى کند: _خدا مرگت دهد. خفقان بگیر.ماندن شما در این مجلس، بیش از این، به یزید نیست... خطبه تو نه تنها مستى را از سر خود او پرانده، که همه را از آشنا و غریبه و دور و نزدیک، ایستانده و همه نقشه هایش را نقش بر آب 💧کرده.... اگر مردم چهار کلام دیگر از این دست بشنوند... و دو جرات و شهامت دیگر از این دست ببیند، دیگر قابل کنترل نیستند. 💢 به زودى و خطابه تو در مقابل یزید، در سراسر مى پیچید و حیثیتى براى دستگاه یزید باقى نمى گذارد.... در شرایطى که مدعیان مردى ومردانگى ، در مقابل حکومت ، جرات سخن گفتن ندارند،... ایستادن در مقابل یزید و لجن مال کردن او، حادثه کوچکى .بخصوص که گفته مى شود؛ این زن در موضع و بوده است و نه در موضع و .و این تازه ، شراره هاى آتشى است که تو برپا کرده اى.... 🖤این آتش تا دودمان باعث و بانى این ستمها و اولین غاصبان حقوق اهل بیت را نسوزاند، خاموش نمى شود.... یزید فریاد مى زند:_ببریدشان. همه شان را ببرید و در کنار همین قصر، سکنى دهید تا تکلیفشان را روشن کنم. ، جایى است، در کنار کاخ یزید.... که پیداست بعد از اتمام بناى کاخ، معطل مانده است.... نه در مقابل شب ، دارد و نه در مقابل طاقت سوز روز، . 💢تنها در گوشه اى از آن ، سقفى در حال فرو ریختن هست که جاى امنى براى اسکان بچه ها نیست.... وقتى یکى از کودکان با دیدن سقف، مى شود.... و به احتمال فروریختن آن اشاره مى کند، مامور ... .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 9⃣6⃣#قسمت_شصت_نه 💢وفریاد مى زند: _جلاد! بیا و گردن این
📚 ⛅️ 0⃣7⃣ 💢مامور و به دیگرى مى گوید:_اینها را نگاه کن ! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند. که این کلام، رعب و وحشت را بیشتر کند... اما تسلى و آرامششان مى بخشد: _✨عزیزانم ! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به عزیمت مى کنیم و شما باز مى گردید. 🖤دلهاى💗 بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد.... اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست... چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرماى شب بسوزند... و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند.... انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان ، تبعید کرده باشند.... 💢تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى، هنوز اشکهایشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نکرده اى... و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى... که با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود.... به تو سلام مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد. بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک نچشیده اند، به خود جلب مى کند. تو زن را مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى: _✨مگر نمى دانى که بر ما است؟ 🖤زن مى گوید: _به خدا قسم که این صدقه نیست ، است بر عهده من که هر و را شامل مى شود. تو مى پرسى که:_✨این چه عهد و نذرى است ؟! و او توضیح مى دهد که: _در زندگى مى کردیم و من بودم که به گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام خوش سیما وارد خانه شد. او فرزند آنها بود.... على او را صدا کرد و گفت: 💢''حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه. حسین، دست بر سر من گذاشت و من شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به بیمارى مبتلا نشده ام.... گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف داد.... من از آن زمان کرده ام که براى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را ببینم. تو همین را کم داشتى زینب..! 🖤که از دل بکشى... و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى. و حالا این است که باید تو را آرام کند... و این که باید به دلدارى تو بیایند... در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى:_✨حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسیدى. من زینبم، دختر فاطمه و على وخواهرحسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید. 💢زن نعره اى از جگر مى کشد و بر زمین مى افتد.... تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى... زن به هوش مى آید،... گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد. و دوباره از هوش مى رود. باز به هوش مى آید،.... ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 4⃣7⃣#قسمت_هفتادو_چهارم 💢تو کجا بودى بابا وقتى از #زخم
📚 ⛅️ 5⃣7⃣ 🏴🏴 💢انگار مصیبت تو آغاز شده است.... همه و و ، یک طرف ،... و این یک طرف. همه غمها و دردها و غصه ها یک طرف و یک طرف.نه زنان و کودکان کاروان و نه سجاد و نه حتى فرشتگان آسمان ، نمى توانند تو را در این غم تسلى ببخشد.... و چگونه تسلى دهند فرشتگانى که خود صاحب عزایند... و پر و بالشان به قدرى از سنگین شده است... که پرواز به سوى آسمان را نمى توانند.تنها حضور مادرت مى تواند تسلى بخش جان سوخته تو باشد. پس خودت را به آغوش بسپار و عقده فروخورده همه این داغها و دردها رابگشا... 🖤مگر نه بزرگترین آرزوى هر ، رسیدن به خویش است ؟ و مگر نه مقصد در پیش است ؟ پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى کنى... و در کجاوه تنهایى خودت ، اشک مى ریزى ؟نمى توان گفت که هر چه بود، گذشت . ولى مى توان گفت که ، سپرى شد.... اگر چه این فصل به اندازه تمام سالهاى عمر، کش آمد... و اگرچه این فصل ، خزانى جاودانه براى عالم ، رقم زد.... نمى توان توقع کرد که تو اکنون که به مدینه باز مى گردى، تمام خاطرات این سفر را، این سفر پر رنج و راز و خطر را نکنى... 💢و براى لحظه لحظه آن ، کجاوه خودت ، نریزى. اما تو باید خودت را هم حفظ کنى زینب ! چرا که هنوز به نرسیده است.پس به یاد بیاور اما گریه نکن.... یزید شما را میان اقامت در شام و مراجعت به مدینه، مخیر ساخت.... و تو و امام، مراجعت به مدینه را برگزیدید. تو گفتى :_✨ما را به مدینه برگردان . ما به سوى جدمان هجرت مى کنیمبه هنگام خروج از شام، یزید براى تو پیشکش آورد و گفت : 🖤_این را به عوض بگیرید. و تو بر سرش فریاد زدى که : _✨واى بر تو اى یزید که چقدر و و . برادرم را مى کشى و در عوض آن به من مال مى دهى ⁉️یزید شرمگین سرش را به زیر افکند و پولهایش را پس کشید.یزید به جبران گذشته، را که مسن تر و مهربانتر و نرمخوتر بود به سرپرستى کاروان برگزید... و به او سفارش کرد که همه گونه با اهل کاروان مدارا کند. کاروان را از کناره شهرها بگذارند... و در جاى خوب مقام دهد. و ماموران و محافظان را از اطراف کاروان ، دورتر نگاه دارد تا اهل کاروان معذب نشوند.... 💢و نیز دستور داد که بر شترها بگذارند و کجاوه ها را با پارچه هاى و ، زینت دهند و...و تو وقتى چشمت به این پارچه هاى رنگارنگ افتاد،... خشمگین شدى و فریاد زدى : این پارچه هاى الوان و این زینتها را فرو بریزید. این کاروان ، فرزند رسول االله است. کاروان را بپوشانید تا مردم بدانند که این کاروان شهادت اولاد زهر است. و دستور دادى که علاوه بر آن ، در پس و پیش و میان کاروان برافرازند... 🖤تا هر کس به این کاروان بر مى خورد،.. بفهمد که چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است... و بفهمد که باعث و بانى این اتفاق که بوده است و بفهمد که... و براى دستگاه یزید نماند.با اى که تو در مجلس یزید خواندى ،... با که تو در شام بر پا کردى و با خطبه تکان دهنده اى که درمسجدشام خواند،... بر حکومت خود ترسید.. ..... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃راوی قصه های قاصدکی ست که معرکه عاشقی را به نظاره نشسته و پایان سرنوشت رزم آوران را در دل تاریخ حک میکند♡ 🍃از آن روزی که پیکِ عدرا* برایش از هتک حرمت گفت آغاز قصه رقم خورد ، رزم و را به تصویر کشید و ضمیمه کرد: بعضی از مردم جان خود را به خاطر خشنودی خدا می‌فروشند، و خداوند نسبت به بندگان مهربان است.* و اینبار قرعه به نام دو یار افتاده بود ذکریا و . 🍃به هنگام نماز که تماشایشان میکردی اللهم الرزقنا هایشان رنگ و نیتشان بوی داشت. سجده آخر نمازشان روادید آسمان را به دستشان داد و بلیط رفتِ بدون برگشت را ،حداقل برای الیاس اینگونه بود 🍃حلب مشتاقانه پیکر⚰ او را به آغوش کشیده بود. همسر و فرزندانش چشم انتظارش بودند و غروب هایی که چشم مادر به قاب در خشک میشد 🍃فاطمه سه ساله زانوی غم بغل گرفته بود و بغضی میهمان گلویش شده بود لحظه‌ای چشمانش آرام نمیگرفت و ابرهای دلتنگی💔 همچنان می‌بارید، برای قاصدک از پدرش سخن می‌گفت تا بلکه به گوشش برساند🥺 🍃یادم به خرابه‌ی شام افتاد، دختری سه ساله که بهانه را می‌گرفت میخواست از و درد سیلی به پدر شکایت کند .به انتظار پدر نشسته بود بی رمق با خدای خود نجوا میکرد و پدر را میخواست😭 🍃ذکریا، سه ساله اش را تنها گذاشت تا مدافع سه ساله (ع) شود و چه غمگین است قصه فرزندان شهدا🌷 چه هایی که دلتنگ مهر پدری‌اند و چه محمد صدراهایی که پدر را فقط در یک قاب عکس دیدند 🍃حالا بعد از پنج بهار ذکریا با هفت شقایق دیگر🥀 برگشت و الیاس هنوز هم مهمان سرزمین است. 🍃میگویم بهار چون به قول شاعر: بهاری ست که عاشق شده و دلتنگ است برای عاشقانی که از سرزمین دور مانده‌اند همچون الیاس. بغض😢 میکند و برگ هایش را سنگ‌فرش خیابان ها میکند به امید اینکه الیاس ها برگردند😞 پروازتان مبارک عباس های زینب(س)❤️ پ.ن: * مرج عذراء که امروز عدرا نامیده می‌شود شهری است در  که در آنجا حجر بن عدی به خاک سپرده شده است. پ.ن:*سوره بقره آیه ۲۰۷ ✍نویسنده: 🕊به مناسبت سالروز شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨نون‌و‌القلم 🍃دفتر را ورق میزنم و قصه هر دلداده را می‌خوانم هرصفحه حکایت آنانی‌ست که ندای عشق را شنیدند و لبیک گویان راهی کوی شدند اما هربار راوی قصه تغییر میکند... 🍃یک بار از زبان دخترکی‌ که به انتظار پدر نشسته ، گاهی از زبان پرستویی‌ که با دلی خون از قتلگاه میگوید و گاه قاصدکی در قصه را روایت میکند ... 🍃اینبار به صفحه ای جدید میرسم که راوی‌اش سخن از اولین ها گفته، از اولین روزی که در شیپور جنگ دمیدند ، اولین کسانی که رزم جامه به تن کردند و به پا خواستند و از اولین دل بریدن ها و برنگشتن ها... 🍃اینبار سخن از اولین کسی میگوید که بهر حفاظت از حریم برخواست از؛ شهری شهید پرور ، عباسی به پا خواست و به ندای زینبش لبیک گفت ، که روزگاری در مکتب علی(ع) مشق عشق میکرد و چه توقع از شاگرد این مکتب که گوش به فرمان و آماده گذشت نباشد... 🍃چون که مطیع امر امامش بود ، گذشت از هرچیزی که او را قدمی از ابدیت دور میکرد و مشتاقانه به سوی قتلگاه شتافت. پس حبیب قصه ما هم عاشقانه در میدان نبرد مشق جنگ کرد و آهسته کوله بار سفرش را بست... 🍃مبدأ‌ شام بود و مقصد آسمان! و درست به وقت یازدهم بهمن هزار و سیصد و نود و چهار به سوی ابدیت پر کشید...🕊 ✍نویسنده: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃خداوندا اگر من اهلیت رسیدن به رحمت تو را ندارم اما در مقابل رحمت تو، آن اهلیت را دارد تا به من برسد. این اولین جمله وصیتنامه ای است که تو در سال 86 نوشتی، آن وقت که نه خبری از فتنه بود و نه خبری از و مسلحین. . 🍃اما انگار تو این جمله را که تکه ای از دعاهای معصومین بود سرلوحه زندگی خودت قرار داده بودی و از همان زمان حتی از خودت قطع امید کرده بودی و هر چه داشتی همه را به بسته بودی. انگار فارغ از همه چیز و همه کس، خودت را فقط و فقط به دست اراده الهی سپرده بودی تا تو را هر طور که میخواهد و هرکجا که میل اوست بکشاند تا او خودش بهترین ملاقاتش را برای تو رقم بزند. . 🍃و مگر غیر از این هم راهی به سوی او هست؟ مگر کسی را در کل این عالم وجود میشود یافت که با پای خود به سوی خدا رفته باشد؟مگر میشود در محضر شریف او قرار گرفت و ذره ای خود را دید؟ تو خودت را به او سپردی و او هم چقدر خوب پذیرفتت. . 🍃اصلا انگار از همان آغاز خلقتت او هم همین را برایت مقدر نموده بود و از همبن رو بود که نامت را سعید «مسافر»تقدیر کرد. تو مسافر بودیی و تقدیرت سفر!سفری هم از خود به او و هم از و همه تعلقاتت به معرکه جهادی فی سبیل الله در سرزمین غربت. . 🍃تو حتی نامت هم برای ما تذکر است که باید باشیم و مقدمه این سفر ترک خودیت و قطع امید از خود است،قطع امیدی که هدفش سپردن تمام امیدها به خداوند تبارک و تعالی است. . ✍نویسنده : . 🍃به مناسبت سالروز شهادت . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃زائر همیشگی بود. در سال چند بار دلش را برمیداشت و راهی می شد. به قول خودش امام رضا بسیاری از دردهایش را دوا کرده بود. به گمانم آرزوی شهادت را گره زده بود به شبکه های شاید هم روبروی گنبد طلا با اشک چشم عاقبت بخیری را آرزو کرده بود. 🍃هرچه بود امام رضا براتش را داد و راه صد ساله را یک شبه طی کرد.در وصیت نامه اش نوشته:« صدای هل من ناصر ینصرنی از جانب شنیده می شود و گویا تاریخ همچنان تکرار شدنی است اما این بار کور خوانده اند. آن تعرضی که در به مولایم و اهل بیتش کردند این بار تکرار نخواهد شد....》 🍃در آغوش با دنیا و تعلقاتش خداحافظی کرد و راهی شد، در ماه مهمانی خدا با زبان روزه و لب های تشنه دعوت شد به رزق شهادت. در اولین شب قدر که همه برای فرق شکافته علی گریه می کنند و برای خودشان طلب ، شهادتش ثبت شد و در دومین شب قدر عاقبت بخیری اش امضا... 🍃آری او راه صد ساله را یک شبه طی کرد و ما هنوز قدرِ قدرهایمان را نمی دانیم و العفو هایمان را به بدهکاریم... ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٣۰ شهریور ۱٣۶۶ 📅تاریخ شهادت : ۱٣ خرداد ۱٣٩٧ 📅تاریخ انتشار : ۱۳ خرداد ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : سوریه 🥀مزار شهید : گلزار شهدای فسا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃پسرک سینه اش را سپر کرده و با غرور متنی که حاصل نگارش خویش بود میخواند، دلتنگی نفسش را تنگ میکند ولی از تک و تا نمی‌افتد. جای خالی که با تصویرش پر شده بغض را تا چشمانش بالا می‌آورد ولی باز هم از نطق کردن نمی‌ایستد. 🍃هرچه باشد پسر همان پدر است، پسر مهدی ناظری. همان که زاده بهار بود و در بهار هم جاودانه شد، هم جسم و هم جانش. جسمش در دل و جانش در آسمان. مهدی همانی بود که در رویای خویش سوار بر ذوالجناح در گودی قتلگاه می‌جنگید وَ همین شد مجوز حضورش در کربلای شام که نمایانگر ظلمی عظیم بود. 🍃پس ساکت ننشست و راهی شد تا خودش رنگ حقیقت به آن رویا بزند، رفتنی همراه با عطر . رفتنی که فقط خبرش آمد! پیکری در کار نبود و همین دو طفل چشم به راه را خون به جگر میکرد. 🍃در نهایت چهار سال و چهار ماه چشم انتظاری حاصلش شد بازگشت پدری خوابیده در تابوت و چندی بعد منزلگاه آخر که سنگ سرد و حکاکی شده، نشانی‌‌اش بود. 🍃سنگی که زین پس باید دلتنگی های زینب را به جان بخرد، بغض نهان در گلوی را تماشاگر باشد و مأمن شود برای درد و دل های زنانه ای از جنس فراق یار. ✨سالگرد شهادتت مبارک ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱٣۶۴ 📅تاریخ شهادت : ٢۰ خرداد ۱٣٩۵ 📅تاریخ انتشار : ۱٩ خرداد ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : حلب_سوریه 🥀مزار شهید : خوزستان_گلزار شهدای اندیشمک
🍃و باز هم شهیدی از جنس رمضانِ خدا. پریدنی با لب تشنه و پروازی با بال های مشتاق به جمال . شهر پرورتان، تورا اینگونه بار آورده بود که دل به دل شهدا بدهی و ره آن هارا در پیش بگیری... 🍃حتی خود آن ها عاشقانه ها را برای تو و همسرت رقم زدند ؛خاطره ی شهدا را جمع آوری میکردی و در حین خدمت هایت با دختر شهیدی ملاقات کردی. برای مصاحبه رفته بودی اما تا فهمیدی شهید؛ دختری دارد از ذهنت گذشته بود که تو شهید بشوی. 🍃خود شهدا واسطه ی ازدواجت شدند و یاری خدایی نصیبِ دل صاف و صادق تو شد. این اواخر تلاش هایت برای رفتن به به ثمر نشسته بود اما گفتی تا برای همسرم سقفی نسازم؛ جایی نمیروم. ماندی؛ خانه ای ساختی و خودت رفتی!... 🍃ندانستی وقتی خبر شهادتت را به همسرت میدهند خشت به خشت آن خانه خاطرات تورا فریاد میزند و قلب بیقرارش را به بازی میگیرد. اینها اما نتوانست تورا آرام کند و در نهایت تو؛ گمشده ی خود را میان یافتی؛ میان غربت سوریه در مقابل بانوی ، سر به سجده فرو آوردی و عمه ی سادات مدال نوکری را به گردنت آویخت... 🍃گویا با آقا عهد بسته بودی که عباس شوی برای خواهرش و اینگونه شد که لحظه ی آخر در دامان مولایِ سقا پرواز کردی و معنا کردی ترین عبارت را: " "♡ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱٣۵٨ 📅تاریخ شهادت : ٢۰ خرداد ۱٣٩۵ 📅تاریخ انتشار : ۱٩ خرداد ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : سوریه 🥀مزار شهید : گلزار شهدای اسلام آباد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃هرچه از خواندم ، شنیدم و دیدم ، بیشتر دلم سوخت. دهه ها و ها، گوی سبقت در دست گرفته، نَفسشان را برای به بردند و خبر شهادتشان شد تلنگر این روزهای سرگردانی. 🍃جمله معروف دهه شصتی ها اند به گوش همه آشنا است اما من می گویم نسل پخته ای بودند. همان ها که دست ما را گرفتند و سوی بردند و راه را نشانمان دادند. همان ها که تا خبر دفاع از حرم شد پیش قدم شدند و راه را برای کوچکترها آسان کردند. 🍃نادر حمید از همان دهه شصتی های پخته و با غیرت است. در این که غربتش دل را می شکند به این می اندیشم که های هیئت، حال اسرا را خوب فهمیدند و برای غریبی آنها در سوختند که وقتی حرف بی حرمتی به حرم ها شد بند پوتین ها را محکم تر کردند و راه افتادند. 🍃شاید هم در روضه ، زینب مضطر را برای حاجتشان قسم دادند که نصیبشان شد. اما نمی دانم برای خرابه شام و رقیه چه کردند که دلتنگی های برای پدر شد سهم دخترانشان😭 🍃 شهید جان! قدر و روضه هایش را شما فهمیدید و حاجت روا شدید. جامانده ایم از راه شما و از هیئت حسین. اسیر دنیایی شده ایم که ما را وجدانمان کرد. برایمان طلب بخشش کن همانگونه که در وصیتنامه ات نوشتی ‏ءُ ✍️نویسنده : 🍃به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲ شهریور ۱۳۶۳ 📅تاریخ شهادت : ۲۶ مهر ۱۳۹۴ 📅تاریخ انتشار : ۲۵ مهر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : اهواز 🕊محل شهادت : سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃خداوندا اگر من اهلیت رسیدن به رحمت تو را ندارم اما در مقابل رحمت تو، آن اهلیت را دارد تا به من برسد. این اولین جمله وصیتنامه ای است که تو در سال 86 نوشتی، آن وقت که نه خبری از فتنه بود و نه خبری از و مسلحین. 🍃اما انگار تو این جمله را که تکه ای از دعاهای معصومین بود سرلوحه زندگی خودت قرار داده بودی و از همان زمان حتی از خودت قطع امید کرده بودی و هر چه داشتی همه را به بسته بودی. انگار فارغ از همه چیز و همه کس، خودت را فقط و فقط به دست اراده الهی سپرده بودی تا تو را هر طور که میخواهد و هرکجا که میل اوست بکشاند تا او خودش بهترین ملاقاتش را برای تو رقم بزند. 🍃و مگر غیر از این هم راهی به سوی او هست؟ مگر کسی را در کل این عالم وجود میشود یافت که با پای خود به سوی خدا رفته باشد؟مگر میشود در محضر شریف او قرار گرفت و ذره ای خود را دید؟ تو خودت را به او سپردی و او هم چقدر خوب پذیرفتت. 🍃اصلا انگار از همان آغاز خلقتت او هم همین را برایت مقدر نموده بود و از همبن رو بود که نامت را سعید «مسافر»تقدیر کرد. تو مسافر بودیی و تقدیرت سفر!سفری هم از خود به او و هم از و همه تعلقاتت به معرکه جهادی فی سبیل الله در سرزمین غربت. 🍃تو حتی نامت هم برای ما تذکر است که باید باشیم و مقدمه این سفر ترک خودیت و قطع امید از خود است،قطع امیدی که هدفش سپردن تمام امیدها به خداوند تبارک و تعالی است. ✍نویسنده : 🍃به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد: ۱ دی ۱۳۶۵ 📅تاریخ شهادت : ۱۴ فروردین ۱۳۹۵.حلب 🥀مزار شهید : گلزار شهدای رشت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨نون‌و‌القلم 🍃دفتر را ورق میزنم و قصه هر دلداده را می‌خوانم هرصفحه حکایت آنانی‌ست که ندای عشق را شنیدند و لبیک گویان راهی کوی شدند اما هربار راوی قصه تغییر میکند... 🍃یک بار از زبان دخترکی‌ که به انتظار پدر نشسته ، گاهی از زبان پرستویی‌ که با دلی خون از قتلگاه میگوید و گاه قاصدکی در قصه را روایت میکند ... 🍃اینبار به صفحه ای جدید میرسم که راوی‌اش سخن از اولین ها گفته، از اولین روزی که در شیپور جنگ دمیدند ، اولین کسانی که رزم جامه به تن کردند و به پا خواستند و از اولین دل بریدن ها و برنگشتن ها... 🍃اینبار سخن از اولین کسی میگوید که بهر حفاظت از حریم برخواست از؛ شهری شهید پرور ، عباسی به پا خواست و به ندای زینبش لبیک گفت ، که روزگاری در مکتب علی(ع) مشق عشق میکرد و چه توقع از شاگرد این مکتب که گوش به فرمان و آماده گذشت نباشد... 🍃چون که مطیع امر امامش بود ، گذشت از هرچیزی که او را قدمی از ابدیت دور میکرد و مشتاقانه به سوی قتلگاه شتافت. پس حبیب قصه ما هم عاشقانه در میدان نبرد مشق جنگ کرد و آهسته کوله بار سفرش را بست... 🍃مبدأ‌ شام بود و مقصد آسمان! و درست به وقت یازدهم بهمن هزار و سیصد و نود و چهار به سوی ابدیت پر کشید...🕊 ✍نویسنده: 🌷به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد: ۱۵ خرداد ۱٣۵۴ 📅تاریخ شهادت: ۱٢ بهمن ۱٣٩۴ 🥀مزارشهید :گلزار شهدای اندیمشک 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh