eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهـــــادت.....!! چه زیبا گلچین مےڪنے خوبان عالم را ..!! و من !! مبهـــــوت هر #شهـــــیدم که چه زیبا مے‌رود .‌‌..تا #عـــــرش اعلا ... اللهم ارزقناتوفیق الشهادت فی سبیلک 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⬆️⬆️ 4⃣5⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 💠ماجرای پیکر شهید بی سری که با پدرش سخن گفت. 🔻بخش اول 🔹خبر آورده بودن
⬆️⬆️ 4⃣5⃣1⃣ 🌷 💠ماجرای پیکر شهید بی سری که با پدرش سخن گفت. 🔻بخش دوم 🔹مسوول و کارکنان تعاون به شدت می کردند و من آنها را دلداری می دادم، آنها به من می گفتند که شما چرا گریه نمی کنی؟ 🔸گفتم اینها آمده اند که شهید شوند، شهیدی که با من می زند و خود را به من نشان می دهد جایی برای گریه ندارد. 🔹مسوول تعاونی گفت حاضر است بیست تومان هم پول به من داد گفت: این هم هزینه بنزین بین راه 🔸در همان ایام در روستا دو داشتیم گفتم پیکر شهیدم را فعلا منتقل نمی کنم و تصمیم دارم تا بعد عروسی ها صبر کنم و سپس مراسم را در روستایمان بر پا نماییم. 🔹باز هم گریه حاضرین بلند شد علی رغم اینکه سپاه آمبولانسش حاضر بود جنازه را در گذاشتم و خود برگشتم تا مقدمات کار را مهیا کنم. 🔸سوار شدم در راه نزدیکیهای گدوک بودیم که در وجودم رخنه کرد و با خود اندیشیدم بابا پسرم شهید شده، حالا من چرا باید منتظر عروسی دیگران باشم در همین کلنجار با خودم بودم که شیطان بر من شد، تصمیم گرفتم وقتی رسیدم خبر را بدهم و برگردم و جنازه را بیاورم. 🔹زیراب از اتوبوس پیاده شدم و برای رفتن به اَتو (روستای محل زندگیمان) سوار مینی بوس شدم، آن زمان جاده ها هنوز آسفالت نشده بود و خاکی بود و سرعت خودروها پایین بود 🔸سوار مینی بوس که شدم از بس که خسته بودم به رفتم در خواب را دیدم و باهم به گفتگو پرداختیم و به من گفت : پدرجان تو بهترین تصمیم را گرفتی که جنازه را گذاشتی تا صبر کنی که عروسی های روستا پایان یابد. 🔹گفتم حالا جواب را چه بدهم؟ گفت مردد نباش الان هم برسی خونه، مادرم روی پله دوم حیاط نشسته در گوشش جریان را بگو و از او بخواه باشد و تا پایان عروسی ها صبر نمایند و سپس به همه اطلاع دهید 🔸در همین گفتگو بودیم که در یک پیچ تند ماشین پیچید و من از روی صندلی پرت شدم و از خواب بیدار شدم و لذت هم کلامی با را از دست دادم 🔹با حال و هوای عجیبی به خانه رفتم هنوز کسی مطلع نبود دیدم همان طور که یوسف رضا گفته مادرش بر روی پله دوم حیاط نشسته است آرام به سمتش رفتم و در گوشش همان که یوسف رضا گفت، گفتم؛ پذیرفت. انگار خداوند سعه صدر و آن را داده بود 🔸به بستگان و دوستانی هم که همواره پرس و جو می کردند می گفتیم که گویا شده است و سپس بعد از پایان دو عروسی پیش رو، در تاریخ 24/4/1366 یعنی مصادف با سالروز تولدش، یوسف رضا در آرام گرفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دلم رفاقتے مےخواهد ڪہ #سربندیازهرایم ببندد ڪہ دلم را #حسینے ڪند ڪہ خاڪے باشد دلم رفاقتے مےخواهد ڪہ #شهیدم ڪند عاقبت بخیرم ڪند رفاقتےتا #بهشت #یافاطمہ_الزهرا_س 🌷 #شهید_مسلم_خیزاب🕊🌹 #شبتون_شهدایی🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
دلم #رفاقتی میخواهد؛ که #سربند یا زهرایم ببندد. که دلم را حسینی کند. که #خاکی باشد. دلم رفاقتی میخواهد؛ که #شهیدم کند... #رفیق_خدایی #رفاقت_شهدایی😍 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#پدرجان اگرچه فراق شما برایم سخت و جانگداز است ⚡️اما سرافرازی و افتخاری که شما و #همرزمان شهیدت🌷 برا
💠زبان حال دختـر شهید 🌷پدر عزیزم، روزگاریست که غم نبودنت چون آفتاب دم غروب🌥 سخت دلتنــ💔ـگم نموده است. چه صبح ها که با یادت از خواب بر می خیزم و چه شب ها که با اندوه به خواب می روم و من ، آن صورت مهربان با لبخندی بر لبان😄 را که برای خداحافظی👋 آمده بودی، بر لوح دلمـ❤️ ثبت کردم👌 🌷آن روز نورانیت چهره ات✨ حکایتی دیگر داشت... ، پر کشیدن تا کوی دوستـ🕊، رسیدن به بارگاه معشوق در چشمانت موج می زد، همچون پرنده ای که تاب ایستادن و ماندن ندارد🚫. 🌷همیشه می گفتی خوشا به حال همرزمان ، چه سعادتی نصیبشان شد و قطره اشک گوشه چشمانت😢 معنای ناب زندگی را برایم تداعی کرد.یادم هست که به من گفتی؛ آمده ام که بروم، برای دفاع👊 از حریم (سلام الله علیها) و اسلام  می روم، تو را به می سپارم و از تو می خواهم در سنگر علم یاریگر من و مدافعان حرم باشی. 🌷آری تو رفتی و در سنگر ، علیه دشمنان ، جانانه مبارزه کردی👊، آه و حسرتی😢 را که همیشه در پنهان ساخته بودی، اینک به خواسته قلبی ات یعنی مزین گشته است... 🌷آری تو رفتی و با نثار خود از حریم امن الهی دفاع کردی، تو رفتی و در میدان نبرد به پیروی از سرور شهیدان 🌷عالم (علیه السلام) درس آزادی، ایثار و شهادت🕊 را یادمان دادی✔️ و از دست معشوق ازلی، نشان لیاقت را گرفته ای و سرافرازی انقلاب اسلامی ایران🇮🇷 را باعث شده ای. 🌷پدر عزیزم تو به وظیفه سرخ خویش عمل کردی✅، اینک وظیفه دختر و دخترانت هست که در سنگر دانش و پا برجاتر از همیشه✊، محافظ انقلاب اسلامی و آرمان هایش باشند؛ آرمان هایی که با سرخ شهیدان🕊، و آسمانی گشته است. 🌷پدر عزیزم، تو مرا نام نهادی و شاید این بزرگ ترین باشد که نصیبم شده و آن همنام بودن با  پیام آور نهضت ✌️ و با افتخار به من می گوید که فرزند دلاور مردی از هستم که زندگی اش را با نهایت اخلاص👌 و افتخار در راه حفظ مرقد حضرت زینب (سلام الله علیها) فدا نمود🌷. 🌷پدرجان اگرچه شما برایم سخت و جانگداز است⚡️اما سرافرازی و افتخاری که شما و همرزمان شهیدت برای دیار و سرزمین مان به ارمغان آورده اید، همیشه وجودمان را روشن✨ از پرتو حضورتان خواهد ساخت. تو همیشه برای من ، با من نفس می کشی و یاریگر من در ادامه راه هستی😊؛ راهی💫 که پرتو خون هزاران هزار روشنی بخش آن است. ✓نام تو افتخار،✓ راه تو ماندگار، ✓مرگ سرخت خروش روزگار ✓ای همه سادگی، ✓عشق و آزادگی، ✓رونق زندگی، ✓لطف پروردگار... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
4⃣1⃣1⃣ به یاد #شهید_عبدالمهدی_کاظمی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣2⃣8⃣ 🌷 💠شهیدی که خواب را تعبیر نمود. 🔹دوست داشتم زندگی ام مومن و استاد اخلاق من باشد☺️. آنقدر همسرم💞 از لحاظ ایمان و اخلاق در درجه بالا باشد که بتواند من را رشد دهد🌱 واقعا هم درمدت زندگی برای من مثل استاد اخلاق بود. 🔸امروز که می بینم عبدالمهدی در کنارم نیست💕 گویی از بیرون آمده باشم. من هرچه دارم را مدیون و مرهون 🌷 می دانم. 🔹عبدالمهدی یک بار دیده بود. بعد ازآن رفت پیش یکی از علمای اصفهان و خواب را تعریف کرد.آن عالم گفته بود برای تعبیرش باید بروی قم با دیدار کنی. 🔸همسرم به محضرآیت الله بهجت شرفیاب می شود👥 تا خوابش رابه ایشان بگوید.آقاهم دست روی زانوی گذاشته و می گوید جوان شما چیست⁉️همسرم گفته بود هستم. 🔹ایشان فرموده بودند:باید به ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه رابپوشی. آیت الله بهجت درادامه پرسیده بودنداسم شما چیست❓گفته بود: . ایشان فرموده بودند اسمت را عوض کن. 🔸اسمتان را یا عبدالصالح یا بگذارید. آیت الله بهجت فرموده بودند:شما در تاج گذاری (عج) به شهادت🌷 خواهید رسید. شما یکی از هستید وهنگام ظهور امام زمان (عج) باایشان رجوع می کنید👥. 🔹وقتی عبدالمهدی از قم برگشت خیلی سریع اقدام به اسمش کرد.باهم رفتیم 🌷 و سر مزار شهید جلال افشار گفت: میخواهم یک مسئله ای رابا شما درمیان بگذارم که تازنده ام برای کسی باز گو نکنید❌ بین خودم،خودت💞 و بماند. 🔸عبدالمهدی می گفت:شما درجوانی من را از دست می دهید💕.من می شوم🕊. گفتم:باچه این حرف را می زنید. گفت:من خواب دیدم ورفتم پیش آیت الله بهجت وباقی ماجرا رابرایم تعریف کرد. من خودم رااین گونه می دادم که ان شاءالله ظهور می کند‌✅. 🔹ایشان در رکاب امام زمان(عج)خواهند بود‌. امروز که جنگی نیست🚫 که باشد. این حرف هارا باخودمرور می کردم💬 تااین که بالباس سبز سپاه به جمع پیوست🕊🌷. ✍راوی همسر 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✨ارادت شهدا به ائمه اطهار✨ 🔸ارادت #خاصي به حضرت #صديقه.طاهره (سلام ا... عليها) داشت. به نام حضرت، م
#کلام_شهید 🌾خداوندا خود می دانم #بد بودم و چه کردم که از #کاروان دوستان #شهیدم عقب مانده ام و دوران #سخت را باید #تحمل کنم. 🌾ای خدای #کریم، ای خدای #عزیز و ای #رحیم و #کریم، تو #کمک کن به جمع #دوستان_شهیدم_بپیوندم. #شهید_احمد_کاظمی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💔دلم گرفته از این دلم تنگ است میان ما و هزار فرسنگ است💕 شکسته بال وپرمـ🕊 خسته ام ، هزار عرصه برای پریدنم تنگ💓 است 🌷چه خبر از .... چه خبر از حرم😔 مرا به ی پاک عشق💖 مهمان کن در این زمانه فقط پاک وبی رنگ✨ است.. 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰خاطره همسر شهید: 💠من قبل تو خودم بین #شهدا هستم ⚜آقامحمد که بودند هر پنج شنبه میرفتیم #گلزار_شهدا بهشت زهرا🌷 نزدیک به غروب میرفتیم و #نماز جماعت مغرب و عشا رو اونجا می خوندیم ⚜پدرم که سال ۶۵ در منطقه #شلمچه به شهادت🌷 رسیدند در قطعه ۴۴ بهشت زهرا به خاک سپرده شدند یکبار بنده بالای مزار پدرم⚰ نشسته بودم و #آقامحمد ایستاده بود👤 بهشون گفتم آقا محمد ما بعد مرگمون نمیتونیم تو #یه_قبر باشیم. ⚜گفت چرا⁉️ گفتم من فرزند #شهیدم بعد از فوتم قطعه #صالحین (قطعه خانواده شهدا) دفن میشم ولی اجازه دفن به #داماد شهید رو اونجا نمیدن❌ پس جداییم💕 نگاهم کرد لبخند زد☺️ گفت من قبل تو خودم #بین_شهدا هستم. #شهید_مدافع_حرم #شهید_محمدحسین_مرادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
°•★ای #شهـــــادت.....!! ✨چه زیبا گلچیـ🌷ــن می کنی.‌.. #خوبان_عالم را..!! ❣ومن!! مبهوت هر #شهیدم😔 ✨چه زیبا👌 می رود. تا #عرش اعلا... #شبتون_شهدایی🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دلم گرفته از این دلمـ💔 تنگ است میان ما و هزار فرسنگ است💕 شکسته بال وپرمـ🕊 خسته ام، هزار عرصه برای پریدنم تنگ💓 است 🌷چه خبر از .... چه خبر از حرم😔 مرا به ی پاک عشق💖 مهمان کن در این زمانه فقط پاک وبی رنگ✨ است.. 🌷 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#شهدا 🍂اینقدر در این آشفته بازار غرق شدیم که گذشته را فراموش💬 کردیم 🍂خدایا کمکم کن دوستان #شهیدم رو فراموش نکنم❌ و رفاقت تا #قیامت رو حفظ کنم.. #رفــاقت_تا_قیامت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
سردار شهید سلیمانی برای همسر بزرگوار شهید سالخورده نوشتند: ✍باسمه تعالی دخترم #سیده_نرگس سلام علیکم
#سربند_یازهرا 🌾دلم رفاقتی میخواهد که سربند #یازهرایم ببندد که دلمـ♥️ را #حسینی کند. که خاکی باشد دلم رفاقتی💕 میخواهد که #شهیدم کند... #رفیق_شهیدم #شهید_محمدتقی_سالخورده🌷 #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
°•★ای .....!! ✨چه زیبا گلچیـ🌷ــن می کنی.‌.. را..!! ❣ومن!! مبهوت هر 😔 ✨چه زیبا👌 می رود. تا اعلا... 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣3⃣#قسمت_سی_وچهارم 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معج
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣2⃣ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» 💢سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» 💢 و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» 💢حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» 💢و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» 💢از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» 💢 دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. 💢بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌱بسم رب الزهرا🌱 دلم رفاقتے مےخواهد کہ سربند یا ببندد کہ دلم را حسینـی ڪند کہ خاکی باشـد دلم رفاقتے مےخواهد کہ ڪند... 🕊 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸خاطره ای از خواهر زاده شهید بزرگوار جواد علی حسینی یک روز با من تماس گرفته شد که فرداشب برای مصاحبه آمادگی دارید؟ من خیلی کار داشتم و اصلا آمادگی نداشتم. رفتم روبروی عکس دایی جواد ایستادم و گفتم و همه ی کارها را سپردم دست خودت، من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم. فقط زنگ زدم و مهمانها را دعوت کردم. تدارک شام را خانم رضایی و خانم محمدی( یکی از همکلاسی‌های دایی جواد) بر عهده گرفتند.🥺 بهترین و زیباترین سفره را انداختند. بقیه کارها هم همینطور، به شکل معجزه آسایی درست شد. ومهمانی خیلی خوبی ترتیب داده شد. فردای آن شب رفتم خانه ننه سکینه تا بهش سر بزنم، همین که من را دید گفت دیشب دایی جواد را در خواب دیدم بهش گفتم دیدی دختر خواهرت چقدر برات زحمت کشید، گفت مادر مگر ندیدی من از اول تا آخر مجلس آنجا بودم. 😭 خودم هم آن شب حضور دایی جواد را حس کردم😭 🌱🌸🌱🌸🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh