eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 شهادت...وصال عاشق و معشوق در زیباترین شکل است🕊 🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
「‌~💙🕊」 نگاھٺ‌میڪند این‌یعنے‌حواسش‌ھسٺ ‌⇦ توھم‌ ڪه‌حواسٺ‌باشد‌‌ ‌اش‌نمے‌شوے..! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ازهـمه‌زنـان‌امـت‌رسـول‌الله‌مـی‌خـواهم‌روز‌به‌روز‌ حـجـاب‌خـود‌را‌تـقویـت‌کـنید،مبـادا‌چـادر‌را‌کنـار‌‌بگذارید! 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍ همیشه به خاطر جسم و جان ضعیفش حواسم بهش بود جیبش را پر از پسته و مغزیجات می‌کردم سر سفره گوشت هارا سوا می‌کردم و می‌ریختم توی بشقابش او ساعت دو و ربع می‌آمد شوهرم ساعت دو و نیم با اینکه برایش سفره می‌انداختم و غذا میکشیدم دست نمی برد تا آقای عباسی برسد آدم بخوری نبود با زهرا غذایشان را در یک بشقاب می‌ریختند زیر چشمی می‌پاییدمش زود کنار می‌کشید زیاد که اصرار میکردم چند قاشق بیشتر بخورد می گفت: آدم باید بتونه نَفسِش رو نگه داره! راوی مادرخانم... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍🏻می‌خواست برود سرڪار از پله‌هاے آپارتمان، تندتند پایین می‌آمد! آنقدر عجلہ داشت ڪه پلہ ها را دوتا یڪی رد می‌ڪرد! جلوے در خانه ڪه رسید، بهش سلام ڪردم‌ گفتم: آرام‌تر فوقش یڪ دقیقه دیرتر میرسـی سرِڪارٺ! سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت علی‌آقا! همین یڪ دقیقه یڪ دقیقه‌ها شهادٺ آدم را یڪ روز به یڪ روز به عقب می اندازد! 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یک روز داخل لشکر بودم که چشمم به محسن افتاد. لباس پاسداری به تن داشت ودرجه هم زده بود اما این محسن باآن محسنی که من میشناختم خیلی فرق میکرد. موهایش رایک ورزده بودوریش گذاشته بود. رفتم سلام کردم. همدیگر رابغل کردیم. به اوگفتم:«خیلی عوض شدی!» گفت:«آدم باید آدم باشه.» وقتی میخاستیم ازهم جداشویم.، زدم روی شانه اش وگفتم:«زودتر این ستاره هارو زیادکن وسرهنگ شو.» گفت:«این ستاره هابه درد نمیخوره،میاد ومی ره آدم باید ستاره هاش روبرای خدازیاد کنه.» 'ناصحی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍🏻می‌خواست برود سرڪار از پله‌هاے آپارتمان، تندتند پایین می‌آمد! آنقدر عجلہ داشت ڪه پلہ ها را دوتا یڪی رد می‌ڪرد! جلوے در خانه ڪه رسید، بهش سلام ڪردم‌ گفتم: آرام‌تر فوقش یڪ دقیقه دیرتر میرسـی سرِڪارٺ! سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت علی‌آقا! همین یڪ دقیقه یڪ دقیقه‌ها شهادٺ آدم را یڪ روز به یڪ روز به عقب می اندازد! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ازهـمه‌زنـان‌امـت‌رسـول‌الله‌مـی‌خـواهم‌ روز‌به‌روز‌حـجـاب‌خـود‌را‌تـقویـت‌کـنید مبـادا‌چـادر‌را‌کنـار‌‌بگذارید! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
کم‌ کم اسارت محسن‌ را به همه اطلاع دادیم رفتم خانه پیراهن محسن را روی زمین پهن کردم سرم را روی آن گذاشم و ضجه زدم اما زمان زیادی نگذشت که احساس کردم محسن آمد کنارم دستش را روی قلبم گذاشت و در گوشم گفت: زهرا سختیش زیاده ولی قشنگی‌هاش زیادتره! 🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh