یک روز آمدم میرحسینی را ببینم. ظهر شده بود، و همه داشتند میرفتند مهدیه نماز بخوانند. دیدم بد موقعی است. گفتم اول بروم نماز بخوانم، و بعد به دیدار او بروم. نماز خواندم، و پس از نماز، توی مهدیه دنبالش گشتم. پیدایش نکردم. همه داشتند میرفتند ناهار بخورند. دنبالشان به سالن غذاخوری رفتم. بسیجیها و نیروهای مشمول، به صف ایستاده بودند؛ من هم رفتم ته صف. غذایم را گرفتم، گوشهای نشستم و شروع کردم به خوردن. همهی فکرم این بود که فرماندهان لشکر، غذا را توی ستاد میخورند. با خودم گفتم: طوری بروم که غذا خوردنش تمام شده باشد. ناگاه چشمم به او افتاد. توی صف ایستاده بودم، تسبیح در دست داشت و مرتب ذکر میگفت. تند پا شدم و رفتم جلو. سلام و احوالپرسی کردیم. گفتم: حاجی، شما بنشین، من غذا میگیرم و میآورم. قبول نکرد. چند نفر دیگر هم اصرار کردند؛ ولی اجازه نداد. ایستادم، غذایش را گرفت، و رفتیم همانجایی که نشسته بودم، مشغول خوردن شدیم. انگار نه انگار که قائممقام لشکر است. میرحسینی، مثل بسیجیها بود.
#شهید_قاسم_میرحسینی🌴🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
°●💚🌿●°
مدتی بود که زیارت عاشورای لشکر
تعطیل شده بود.
حاج قاسم مرا دید و پرسید:
پس زیارت عاشورا چه شده‼️
گفتم به علت نبود مداح خوش صدا
تعطیل است. حرفم را برید و گفت:
این هم شد دلیل.
در جبهه اسلام ، عَلَم زیارت عاشورا
نباید بر زمین بماند.
از آن به بعد ، هر وقت می آمد و می دید
که لنگ مداحیم ، خودش میکروفون را
بر می داشت و شروع می کرد
السلام علیک یا ابا عبد الله🖐🏻
به نقل از همرزمِ
#شهید_قاسم_میرحسینی🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh