6⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔹اشک محمدتقی رو کم دیده بودم...در هر شرایطی آرامش عجیبی داشت و با مهربانی و لبخند سخت ترین بحران ها رو رد می کرد...
🔸یک روز فرمانده گردان، #سالخورده رو خواست و به او پیشنهاد پست بالاتری داد...
یعنی از مسئولیت گروهانی به معاونت گردان ارتقاء پیدا کرده بود و من اون روز باصحنه ی عجیبی مواجه شدم ..
🔹محمدتقی با تمام وجود از فرمانده می خواست منصرف بشه و این پست و به دوستان دیگه بده..
فرمانده موافقت نمی کرد و می گفت: آخه ازشما شایسته تر کسی رو سراغ ندارم وشما بهترین گزینه هستی برای این کار..
🔸محمدتقی به پهنای صورت اشک می ریخت..گریه می کرد ..حتی به پای فرمانده افتاد و التماس می کرد و می گفت:
حاضرم ده برابر کارهایی که وظیفه دارم رو انجام بدم اما پست معاونت رو به لایق تر از من بدید ..
🔹حیران مونده بودم از روح بلندش و ناچیز شمردن پست ومقام ..گرچه از کسی مثل محمدتقی که تا اون روز رفتارهای بزرگ منشانه اش رو زیاد دیده بودم خیلی جای تعجب نبود..
🔸می شناختمش..تواضع وفروتنی اش زبانزد بود ..می ترسید دچار غرور بشه یا پایبند مقام و ...اما محکم تر از این حرفها بود که دل به اسم و رسم های دنیایی ببنده ..
🔹در خیلی از مشاغل چه زیرآب زنی ها وتخریب ها می کنند تا بتونن باتخریب دیگران پله ی ترقی خودشون رو فراهم کنند اما اون .. بعد ها که باپست جدید مثل همیشه پرتلاش وخستگی ناپذیر کار می کرد؛
🔸یکی به اوگفت:
شما که نمی خواستی قبول کنی اما حالا از همه فعال تری؟ محمدتقی گفت: الان دیگه فرق داره و وقتی مسئولیتی رو پذیرفتم باید تمام قد در خدمت باشم و کار کنم..
🔹و در پست معاونت گردان صابرین از نیروهای مثال زدنی وپرقدرت بود ...
وتصور کنین دنیایی رو که همه ی آدمهاش این چنین دلسوز ومسئولیت پذیر باشند ..
#شهید_محمد_تقی_سالخورده❤️🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#بازی_های_پدرانه 🌷شهید محمدتقی سالخورده🌷 بافرزند دلبندش زینب خانم 📎شهدای کربلای خان طومان 🌹🍃🌹🍃 @s
همسر #شهید_محمد_تقی_سالخورده 🔻
محمدم خیلی دوست داشت زینب حافظ قرآن شود.
چند روزقبل از رفتنش زینب خیلی شیرینزبانی میکرد.
محمد به من گفت: زینب کم کم همه چیز را تکرار میکند. میتوانی قرآن یادش بدهی؟!
محمدم وصیتهایش را برای دخترمان روی عکسهای یادگاری که با هم داشتند نوشت تا برای همیشه بماند.!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh