📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
2⃣ #قسمت_دوم
📝آن زمان مدرسه ها خیلی#مذهبی نبود. کاری به حجاب نداشتند. با این که مدیرمان خیلی روی برداشتن حجاب اصرار داشت، من و چند تا از بچه ها #چادر سرمان می کردیم. مدیر بیش تر وقت ها سر صف تذکر🚨 می داد و بچه های چادری را مسخره می کرد.
📝چون بعضی ها با #چادر_نازک می آمدند، می گفت: این چادرِ شما که حجاب نیست، خودتون رو پشت ویترین کردین. ولی به چادر من کاری نداشت❌ چون همیشه شاگرد اول بودم و برای مدرسه رتبه می آوردم، سخت نمی گرفت. سال چهل و نه، رشته ی #شیمی دانشگاه علوم اصفهان قبول شدم.
📝شیمی راخیلی دوست داشتم. #اولین دختر فامیل بودم که دانشگاه می رفتم. خواهرم که دوسال از من بزرگ تر بود، وقتی دیپلم گرفت، ازدواج کرد. ولی من خیلی دوست داشتم درسم📚 را بخوانم. برای همین، مادر و بابا مخالفتی نکردند. حتی یادم هست چند تا کتاب مرجع بود که لازم داشتم. چندتا کتاب شیمی بود، به زبان انگلیسی.
📝با این که خیلی هم برای درسم لازم نبود، ولی وقتی یک بار بابا می خواست برای کاری به #تهران برود روی کاغذ اسم کتاب ها را نوشتم و گفتم اگر توانست برایم بگیرد. بابا وقتی رفته بود تهران، به چندتا کتاب فروشی سر زده بود تا کتاب ها را پیدا کرده بود✅ خوشحال بود که اهل درس بودم.
📝با همین کارهایش #علاقه ام به درس بیش تر می شد. آن موقع خانواده های مذهبی به سختی با ادامه ی تحصیل دخترشان موافق بودند. فامیل های ما هم چشمشان به من بود. همان روز اولی که سرکلاس نشستم، اوضاع دستم آمد. ما دخترها یک طرف کلاس کنار هم👥 نشستیم. آن هایی هم که خیلی اهل #حجاب و این حرف ها نبودند، تک تک یا با فاصله روی صندلی ها نشستند.
📝کلاس زبان انگلیسی🔠 داشتیم. استاد که وارد شد، نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: این چه وضعيه؟ چرا مثل عهد بوق نشستیم؟ دفعه ی دیگه نبینم این طوری نشسته باشین. یه پسر بشینه، یه دختر؛ یکی در میان. ولی ما گوش ندادیم به حرفش. خیلی سخت بود، ولی می خواستیم #خودمان باشیم.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh