#ناراحت_بود
از نگاه غم بارش می شد این رو #فهمید😞
درد دلش باز شده بود
نیمه های شب ، #قدم می زد و زیر لب نجوا می کرد غصه #می_خورد😭
با این حال، حاضر نبود روی #حرف امام حرفی بزنه❌
#امام دوست نداشت به او آسیبی برسه
🚐.... زود خودم رو #رساندم خط🎌
شاد و سرحال بود😅
بین #رزمنده_ها که قرار می گرفت انگار تمام دنیا را به او داده اند.
بلاخره امام راضی #شده بود که به جبهه برگردد.✌️
#شهید_مرتضی_اکبری🌷
#بزرگ_مردان_کوچک
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
⚜دختر، پدری
🚩همه جای وجودش #کبود بود اما برای پدرش دم نزد چون سر پدرش را که دید.... #زهرای قافلهِ حسین، همین #سه_ساله است همه تنش کبود بود اما چون لب و دهن پدرش چاک، چاک بود نفس نکشید تا حرف بزند.
🏴سر پدرش را که دید #فهمید بابا کجا مهمانی بوده و وقتی این سر بابا باشد وای که چه بر سر بدنش آمده است
دق مرگ شد اما نه از زجری که کشید، از این #مصیبت که سفری که پدرش رفته بود مقصدش با خودش یکی بود.
🚩دست های #کوچکش را داخل تشت کرد و سر را به دامن گرفت شاید اگر #مولای ما در #گودال کسی را نداشت که سرش را به دامن بگیرد اینجا #خدا خواست دخترش سرش را به دامن بگیرد،
🏴شاید #حسین در همین #خرابه جان داده باشد، شاید موقعی جان داده باشد که دخترش با دست های کوچکشاش غبار و خاکستر از روی صورتش بر میداشت و سرش را در آغوش کشید.
شاید...
نوشتن #دل 💗صاف میخواهد اما حال، دل #خون است...💔
🍁به مناسبت #شهادت_حضرت_رقیه
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh