♥بسم الله الرحمن الرحيم♥
قسمت دوم رمان ناحله
ے صدایے از پشت سرش بلند شد
(صبر منم خیلے کمه)
با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولے اشکام بے اختیار رو گونه ام جارے بود
ولم کرد ے نگاه ب پشت سرش انداخت
وقتے کنار رفت تازه متوجه شدم صداے کے بود
صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین
دستش درد نکنه تا جون داش زدتش..
اون پسرے هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ...
ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب
ے دستمال گرفت سمتم
با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم
سرشو گرفته بود اون سمت خیابون
دستاش از عصبانیت میلرزید
مزه ے شورِ خون و رو لبم حس کردم
لبم بخاطر ضربه اے که زده بود پاره شده بودو خونریزے میکرد.
دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم.
ازم دور شد.
اون یکے دوستش اومد جلو ...
جلو حرف زدنمو گرف
_نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ...
بابا مگه ناموس ندارین خودتون ...
رو کرد به منو ادامه داد
شما خوبین ؟
جاییتون که آسیب ندید ...؟
ازش تشکر کردمو گفتم که
نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ...
هنوز به خاطر شوکے که بم وارد شد از چشاماشڪ میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود
دستمال و گذاشتم رو جاے دستاے کثیفش...
اه چقدر از خودم بدم اومد
پسره ادامه داد
_ما میتونیم برسونیمتون
سعے کردم آروم باشم
+نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم
_تعارف میکنین ؟
+نه !
پسره باشه اے گفت و رفت سمت دوستش ...
همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاڪ شده بود بتکونم
به خودم لعنت فرستادم که چرا
گذاشتم برن ...
واے حالا چجورے دوباره این همه راهو برم
اگه دوباره ...
حتے فکرشم وحشتناکه ....
اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردے که من قبول کنم .
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم
توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمڪ کردن .
کاش از خدا یه چے دیگه میخواسم ...
همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ...
بدون اینکه دیگه چیزے بگه پریدم تو ماشین ...
تنم میلرزید
خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاڪ کردم .
چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادے به نظر برسم.
واے حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چے بگم
دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلے عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید .
اصلا نمیدونم چے گفتم بهش
فقط لاے حرفام فهمیدم گفتم
شریعتے اگه میشه منو پیاده کنین ...
با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگے بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش.
کل راه تو سکوت گذشت...
وقتے رسیدیم شریعتے تشکر کردمو پیاده شدم ...
حتے بدون اینکه چیزے تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود .
دائم سرم گیج میرفت .
همش حالت تهوع داشتم .
به هر زورے شده بود خودمو رسوندم خونه...
#ناحله #قسمت2ام
#رمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh