♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت چهارم رمان ناحله
انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم
برا همین از سیر تا پیاز ماجراے دیروزو براش تعریف کردم
اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم .
مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه هاے خوشگل امتحانے وارد شد
خیلے سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم
با اینکه چیزے نخونده بودم ولے یه چیزایے از قبل یادم مے اومد به همونقدر اکتفا کردم....
___
معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت
_نگاه کن تو همیشه آخری...
همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم
ازش عذرخواهے کردمو ورقه رو تحویل دادم
در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گف
_چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین
اونایے که پیاده میرن برن اونایے هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان
با ذوق وسایلمو از روے میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم
از ریحانه و بچه ها خداحافظے کردمو از مدرسه زدم بیرون
یه دربست گرفتم تا دم خونه
خودمم مشغول تماشاے بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم
یه مانتو تو یکے از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صداے تیڪ تیکِ قطره هاے بارون شدم
یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم
با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزے نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره
اخه الان وقت بارون باریدنه؟
منم ڪ ماشالله به بارون حساس مث چے خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشاے بیرون شدم
ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد
پوفے کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بے هدف رو همچے میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ے آشنایے به چشم خورد براے اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتے فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون براے نجاتم فرستاده شد .
دوسشم کنارش بود
خیره شدم بهشون و اصلا به قطره هاے بارون ڪ تو صورتم میخورد توجه نداشم
دوستش خم شدو یه بنرے گرفت تو دستش، اون یکے هم بالاے داربست مشغول بستن بنر بود
دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته...
تا چراغ سبز شه خیلے مونده بود
سعے کردم بفهمم چے دارن میگن
با خنده داد میزد و میگفت
_از بنر نصب کردن بدم میاد
از بالا داربست رفتن بدم میاد
محمد میدونه من چقدر، از بلندے بدم میاد
اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن
وا یعنے چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطورے میخندن !
چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن
به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه
(ویژه برنامه ے شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)
زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود
قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود
یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم)
سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم
یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صداے راننده هم بلند شد ڪ با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد
فکرم مشغول شده بود
نفهمیدم کے رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صداے راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!!
دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بش
که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست
بے توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام
کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم
#ناحله #قسمت4ام
#رمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh