eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
♥بسم الله الرحمن الرحیم ♥ قسمت هفتم رمان ناحله شام و تو آرامش بیشترے خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ڪ مادرم نیست من چجورے تنهایے برم؟ وقتے پدرم از آشپزخونه خارج شد از مادرم پرسیدم : _مامان فردا ساعت چند میرے بیمارستان ؟ _فردا چون باید جاے یکے از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا 2 شب.چطور؟ تو فکر فرو رفتم و گفتم _هیچی برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنے اتاقم خب حالا چ کنم ؟ بابامم ڪ غروب تازه میاد اوففف نمیدونم چرا ولے دلم خیلے میخواست که برم .شاید دیگه فرصتے پیش نمیومد ڪ ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلے دیر بود و منو حتے به یادم‌نمے اوردن. ولے من باید میدیدمشون. وقتے از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تے وے . مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ے پر جذبه بابام بود. متفکرانه به کتاب توے دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه هاے کتاب وقتے دیدم حواسش بهم نیست تے وے و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبے داشت ‌ پرجذبه بود ولے خیلے مهربون در عین حال به هیچ بشرے رو نمیداد و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمیکشید ولے هیچ وقت نشد لقمه حرومے بیاره سر سفرمون مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهے بود بهم یاد داد چجورے محکم وایستم رو به رو مشکلاتم درسته یخورده بعضے از حرفاش اذیتم میکرد اما اینو هم میدونستم ڪ اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش پدر ومادر من نمیتونستن بچه اے داشته باشن. ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاشو بوسیدم و دوباره تند رفتم تو اتاقم . یه کتاب ورداشتم تا وقتے خوابم ببره بخونم ولے فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت. پریدم رو تختم تشڪ نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلے لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟ یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کے خوابم برد __ +فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی با صداے مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزے رو دیوار روبه روم نگاه کردم 5 و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعے میکردم تا جایے ڪ میتونم نمازام و بخونم . سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم. چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتے از مکه اومده بود برام آورد. نمازم و خوندم و کلے انرژے گرفتم. بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم یخورده به صورتم کرم زدم ڪ از حالت جنے در بیام موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده هاے زیادے که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهاے تو کمد ڪ مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم. در کمد کنارے و باز کردم. این کمدم پر از شاخه هاے روسرے و شال و مقنعه بود. چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکے از توشون انتخاب کردم گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب . موهامم چون بافته بودم فقط ے تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم حالا فقط یه خورده از ریشه هاے موهاے بورَم معلوم بود ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بنداے کتونے مشکیم‌شدم‌ از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادے نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه ام اینجورے بود یه مغازه اے وایستادم و دوتا کیڪ کاکائویے گنده با یه بطرے شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه . به کتابخونه که رسیدم خیلے آروم‌و بے سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جاے همیشگے خودم نشستم. کتابامو در اوردمو به ترتیبے که باید میخوندم رو میزم چیدمشون . اول دین و زندگے و بعدش ادبیات و بعدشم براے تنوع زیست ! ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم دین و زندگے و باز کردم و شروع کردم .... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh