🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهید_مهدی_زین_الدین💞 ↶ #نیمه_پنهان↷ #قسمت_بیست_وششم6⃣2⃣ 🔻راوی: همسر شهید 🍃يك بار همين جو
📚 #رمان
#عاشقانه_شهید_مهدی_زین_الدین💞
↶ #نیمه_پنهان↷
#قسمت_بیست_وهفتم7⃣2⃣
🔻راوی: همسر شهید
🍃اولين بار در سوريه بود كه حرف از شهادت زد . برگشتني از سوريه ديگر خودماني تر شده بوديم . ديگر صدايش نمي كردم آقا مهدي . راحت مي گفتم مهدي . دليلش شايد بچه اي بود كه به زودي قرار بود به دنيابيايد . ديگر شرم و حياي تازه عروس و دامادها را نداشتيم .حرف هايمان را راحت تر به هم مي گفتيم . بعد از اين كه از سوريه بر گشتيم . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداريم بود . خانه ي پدر و مادر منتظر به دنيا آمدن بچه ام بودم . ولي پدر و مادر كه جاي شوهر آدم را نمي گيرند .
🍃 او لابد خيالش راحت بود كه من كنار پدر و مادر هستم و آن ها هوايم را دارند . درست است كه نبودنش هميشه براي من طبيعي بود ، ولي انگار وقتي آدم بچه دارد نيازش به مهر و محبت بيش تر مي شود . خدا رحمت كند شهيد صادقي را . از دوستان نزديك آقا مهدي بود . حرف هايي را كه به هيچكس نمي زد به او مي گفت . آدم نكته سنجي بود . آن روزها مجروح شده بود و بايد در قم مي ماند و استراحت مي كرد . اطرافيان از حال من بي خبر بودند . سه چهار روز قبل از زايمانم شهيد صادقي يك پاكت پول آورد دم خانه ي ما . گفت " آقا مهدي پيغام داده اند و گفته اند من نمي توانم با شما تماس بگيرم ، اين پول را هم فرستاده اند كه بدهم به شما . " خيلي تعجب كردم . هيچ موقع در زندگي مشتركمان حرفي از پول و خرج زندگي نمي شد.
#ادامه_دارد...✒️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_بیست_وششم 6⃣2⃣ 🍂_ببخشید مزاحمتون شدم شرمنده امیدوارم درباره من فکر بدی نکنید.
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_بیست_وهفتم7⃣2⃣
🍂روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم. چند بار به بهشت زهرا رفتم.🌷 چند ساعت همان جا به انتظار نشستم. اما از او خبری نبود.
یک بار در کلاس معارف دانشگاه درباره ی #نذرکردن شنیده بودم. نذر کردم اگر دوباره او را ببینم #نمازهایم را بخوانم.
فکر می کردم خدا بخاطر نماز خوان شدنم او را دوباره سر راهم قرار می دهد. اما بیفایده بود... 😔
🌿هر روز بی تاب تر می شدم💗 گاهی در خواب اتفاقات آن روز را میدیدم و همان جملات را از زبانش میشنیدم. "اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن... " راست میگفت. من هم #گمشده ای داشتم. باید همانجا پیدایش می کرم.
🍂مادر و پدرم نگران بودند. نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. فقط چند باری غیر مستقیم گفتند دچار افسردگی شده ام و باید تحت نظر مشاور باشم. اما زیر بار نمی رفتم. محمد هم کم کم متوجه پریشانی ام شده بود. به پیشنهاد خودش یک روز باهم سر خاک #شهدا قرار گذاشتیم.
🌿تا آن روز چیزی از آن دختر و احساساتم نگفته بودم. مثل همیشه زودتر از قرار آمد. وقتی رسیدم آنجا بود.
_ سلام آقای رضای گل. خوبی؟😊
+ سلام. ممنون. تو خوبی؟
_ الحمدلله. مقدمه چینی کنم و صغری کبری بچینم؟ یا یهو برم سر اصل مطلبی که بخاطرش قرار گذاشتم؟
+ برو سر اصل مطلب.
_ عاشق شدی؟😉
🌿از رک و صریح بودنش شوکه شدم...
تا بحال درباره ی چنین مسائلی باهم صحبت نکرده بودیم. نمیدانستم اسم این احساس را چه میگذارند. نمیدانستم چطور متوجه شده. گفتم:
+ نمیدونم.😔
_ رنگ رخسارت که خبر میدهد از سرّ درونت.☺️
+ نمیدونم اسمش چیه. ولی...😔😢
🍂چشمهایم اشک آلود شد. محمد مرا در آغوش گرفت و گفت:
_ از سر و روی پریشون و رنگ زردت مشخصه گرفتار شدی. ولی پسر خوب این چه قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ مثلا تو خوش تیپ مایی.😄 حالا بگذریم از اینا. اومدم اینجا بگم اگه دلت میخواد دربارش حرف بزنی من حاضرم شنونده باشم.
+ نمیدونم چی شد. یه روز همینجا نشسته بودم. یکی اومد و صدام زد. یه غریبه ی آشنا... دوباره همینجا دیدمش. چند کلمه حرف زد. یه آتیشی به جونم افتاد و رفت. حالا نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی دور می شد اشکام میریخت محمد.😢 نمیدونم چرا. نمیدونم کی بود. نمیدونم چی بود. فقط آشنا بود. مطمئنم آشنا بود.
🌿دوباره چشمهایم پر از اشک شد. محمد با لبخند روی دستم زد و آهی کشید. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم :
+ همینجا از یه #شهید_گمنام خواستم دوباره ببینمش. ولی دیگه نیومد. نذر کردم اگه ببینمش نمازخون بشم. بخدا اگه سر راهم قرار بگیره میخونم.
_ حالا بیا یه قرار دیگه ای با خدا بذار. تو نمازخون شو. بعد از هر نماز دعا کن خدا دوباره اونو سر راهت قرار بده.👌
+ ولی #نذر کردن که اینجوری نیست.
_ دیدی وقتی تو در حق کسی خوبی کنی اونم سعی می کنه خوبیتو برات جبران کنه؟ حالا تو بیا و اول نذرتو ادا کن. بعد امیدوار باش که حاجتتو بگیری.
+ اگه نماز بخونم ولی دیگه نبینمش چی؟ آخه تا کی بخونم؟ تا کی منتظر باشم؟
_ یه مدت بخون. اگه ندیدیش دیگه نخون.
🍂حرفش به دلم نشست..
و پیشنهادش را قبول کردم. تا آن روز فقط چند باری در حرم #امام_رضا نماز خوانده بودم. به نمازهای یومیه مسلط نبودم. خجالت می کشیدم به محمد بگویم که ترتیب و جزییات نماز ها را بلد نیستم. در کتاب ها جستجو کردم و یاد گرفتم. اوایل برایم #سخت بود اما کم کم #تسلطم بیشتر شد. بعد از نماز از صمیم قلب برای دیدار مجددش دعا می کردم.
🌿یکی دو هفته گذشت. کمی #آرام_تر شدم. انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به #بهشت_زهرا می رفتم🚶
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh