خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
قبر بی سنگ
#قسمت_دویست_و_بیست_
«می خواست که همین شبونه تو و بچه رو ببریم خونه، ولی دکتر نگذاشت؛ حالا رفته امضا بده که با مسؤولیت خودش شما رو ببره.
کمی بعد پیداش شد،آمد کنار تخت لبخندی زد و احوالم را پرسید رو کرد به مادرم و گفت: «خب خاله جان زینب خانم رو آماده کن که با مادر حسن آقا بریم خونه.»
منظورش من بودم، فهمیدم اسم بچه را هم انتخاب کرده چند دقیقه بعد از بیمارستان آمدیم بیرون.
خانه که رسیدیم، خودش زود دوید طرف رختخواب ها،یک تشک برداشت و آورد کنار بخاری،خواست پهنش کند، مادرم گفت:« این جا،نه ببرین تو اتاق دیگه»
پرسید: «برای چی؟»
مادرم گفت: «این جا مهمون می آد.»
تشک را پهن کرد و گفت:«عیب نداره مهمان ها رو می بریم تو اون اتاق، کی از زینب بهتر که کنار بخاری باشه؟»
رفتم روی تشک و دراز کشیدم، زینب را هم دادبغلم، گفت: «کنار ،بخاری، دیگه دخترم سرما نمی خوره.»
صدای اذان صبح از مسجد محل بلند شد به مادرم گفت:« خاله شما برو نمازت رو بخون من خودم تا بیای پیش
اینا هستم.....»
علاقه اش به زینب از همان اول علاقه ی دیگری بود. شب بعد، بچه را که قنداق کرده بودیم، گذاشت روی پاش. دهانش را برد کنار گوش زینب، همین طور شروع کرد به زمزمه کردن نمی دانم چی می گفت تو گوش بچه، وقتی به خودم آمدم دیدم شانه هاش دارد تکان می خورد. یک آن چشمم افتاد به صورتش، خیش شده بود! دقت که کردم دیدم ،اشکهاش مثل باران از ابر بهاری، دارد می ریزد خواستم چیزی
بگویم، به خودم گفتم بگذار تو حال
خودش باشه.
زینب که سه روزه شد، رفت جبهه، قبل از رفتنش گفت:« زینب رو که ان شاء الله بردین حمام،، نگذارین کسی تو
گوشش اذان بگه»
گفتم:« برای چی؟»
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh