خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_دویست_و_یک_
آرایشگر چیزی نگفت ،عبدالحسین باز پی حرف را گرفت.
«اگر ماسک رو قشنگ و مرتب بستم و نگذاشتم یک ذره هوا بره تو، اون وقت تا آخرین لحظه می جنگم و تیپ رو هدایت می کنم یک رزمنده ی خوب، باید تا جایی که می تونه بکشه و بعد خودش کشته بشه.»
مثل همیشه از شنیدن صحبت های او داشتم لذت می بردم برام خیلی جالب بود که یک فرمانده ی تیپ به این صمیمیت دارد با یک بسیجی حرف می زند؛ آن هم فرمانده ای که زبانزد خاص و عام است و به عنوان «خط شکن» معروف شده
می خواستم بقیه ی حرف هاش را گوش کنم یکدفعه چند قدمی آن طرفتر
چشمم افتاد به «درویشی » . او همین که مرا دید با صدای بلندی گفت:« به به! آقای حسینی»
عبدالحسین تا این را ،شنید ملاحظه کار آرایشگر را نکرد. یکدفعه بلند شد و به تمام قد ایستاد.موها ریخت روی پاهاش و رو زمین، آمد جلو با همان سرو وضع مرا گرفت تو بغلش و شروع کردیم به روبوسی و احوالپرسی، درویشی هم آمد کنارمان. خدا رحمتش کند با خنده گفت:« بسه دیگه آقای برونسی، ما هم می خوایم احوالپرسی کنیم با
سید.»
کم کم وحیدی و ارفعی " ۲ " و دو سه تا دیگر از بچه ها هم آمدند عبدالحسین پرسید: «از کی این جا و ایستادی؟»
لبخندی زدم و گفتم::« چند دقیقه ای میشه ،داشتم سخنرانی شما رو گوش می دادم.»
زد به شانه ام و :گفت :«برو ،بابا، هنوز نیومده شروع کرد، سخنرانی چیه دیگه؟»
رو کرد به آرایشگر و گفت:«:حاجی چرا نگفتی که آقا سید پشت سر من وایستاده؟»
«ایشون خودش اشاره کرد که من چیزی نگم نمی دونستم این قدر دوستش دارین وگرنه زودتر می گفتم.»
گفت: «بگذار من کارم تموم بشه بعد در خدمتم.»
نشست روی صندلی و چند دقیقه ی بعد کار آرایشگر تمام شد با هفت, هشت تا دیگر از بچه ها که آمده بودند،
رفتیم چادر فرمانده ی، چای خوردیم و مشغول صحبت شدیم.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh