eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠#راز_کانال_کمیل ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 9⃣2⃣ #قسمت_بیست_ونهم 🔻داخل میدان مین ✨عصر بود که صدای
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 0⃣3⃣ 🔻شب های سرد ✨غروب چهارشنبه فرا رسید. گردان کمیل شب و روز سختی را پشت سر گذاشته بود. خستگی مفرط، بی خوابی، جراحت شدید و آتش مرگبار دشمن، هیچ یک نوید خوبی نداشت. بچه ها به قدری خسته بودند که ایستاده خوابشان می برد و به زمین می افتادند! نیروهای دیگر آنها را صدا می زدند و یا با سیلی آنها را بیدار می کردند تا از کانال محافظت کنند. تنها کسی که شجاعانه در کانال راه می رفت و به همه ی نیروها روحیه می داد ابراهیم هادی بود. ✨اواخر شب بود که زخمی ها از شدت سرما می لرزیدند. قرار شد برای اینکه آنها از سرما در امان باشند کاری انجام دهیم. به پیشنهاد یکی از بچه ها در کف کانال قبرهایی کندیم! بعد بدن مجروحان را تا گردن در خاک فرو کردیم تا سرمای کمتری احساس کنند. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_بیست_ونهم 9⃣2⃣ 🍂_مگه من به جز تو که یه دونه بچه می کی رو دارم تو این دنیا؟ مگه
❣﷽❣ ♥️ 0⃣3⃣ 🍂آن تابستان به یاد ماندنی گذشت. ترم سوم آغاز شد، انگار این پخته ترم کرده بود صبورتر شده بودم. در برابر پدر و مادرم با احتیاط بیشتری رفتار می کردم. دختر دلنشین♥️ قصه ام را فراموش نکرده بودم حتی گاهی صدا و چهره اش را مرور می‌کردم 🌿اما دیگر ساعت‌ها در به انتظار نمی نشستم و مثل سابق هفته ای یکبار همراه محمد به آنجا می‌رفتم بیشتر تمرکزم روی درس هایم بود. مادرم متوجه شده بود چند وقتی است که با کسی به نام دوست شده‌ام اصرار داشت دعوتش کنم تا از نزدیک با او آشنا شود اما می دانستم اگر محمد را ببیند مرا از دوستی با او منع می کند. با اصرار شدید مادرم قرار شد شب تولدم🎂 که اواخر مهر بود برای جشن ۴ نفره محمد را دعوت کنم 🍂بر خلاف تصورم محمد به محض اینکه پیشنهاد مادرم را شنید قبول کرد✅ آن روز تا عصر کلاس داشتیم. پس از کلاس با هم به کتابفروشی📚 رفتیم و بعد هم به سمت خانه حرکت کردیم وقتی رسیدیم ماشین پدرم در پارکینگ نبود هر چه قدر زنگ زدم کسی در را باز نکرد فکر کردم حتما کار مهمی پیش آمده و رفته است در را باز کردم همه جا تاریک بود به محض اینکه سمت کلید برق رفتم چراغ ها روشن شد که ای کاش هرگز نمی شد😔 تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک 🌿تمام اهل فامیل به دعوت مادرم جمع شده بودند. در فامیل ما هم کسی به حجاب اعتقادی نداشت انگار دنیا روی سرم آوار شده بود😞 از شرمندگی پیش محمد آب شدم. طفلک سرش را زمین انداخته بود و نمی دانست چه کند با گرفتاری و زحمت به بهانه لباس عوض کردن از وسط مهمان ها رد شدیم و به اتاق رفتیم. لال شده بودم. با خجالت محمد گفتم: _به خدا من نمیدونستم مادرم اینا رو دعوت کرده. واقعا معذرت می خوام خیلی شرمنده شدم منو ببخش. اگه میدونستم اینجوریه هیچ وقت نمی گفتم امشب بیای. قرار بود من و تو و مادر و پدرم باشیم نمیدونم چی شد ... 🍂محمد با ناراحتی لبخندی زورکی زد و گفت: _ایرادی نداره. گاهی پیش میاد. اگه اجازه بدی من برم. +شرمندم ... اصلا نمیدونم چی بگم😔 مادرم را صدا زدم و گفتم محمد قصد خداحافظی دارد. چون جمع خانوادگی است و معذب می شود. مادرم هم که دلیل رفتن محمد را فهمیده بود با لحن تمسخر آمیزی از او عذرخواهی کرد و گفت: _برای غافلگیر شدن من از قبل چیزی برای درباره تعداد مهم آنها نگفته بوده 🌿آن شب کاملاً فهمیدم که مادرم بو برده بود آشنایی با محمد باعث تغییر سبک زندگی ام شده و با این کار می خواست آب پاکی را روی دست محمد بریزد. از عصبانیت نمی‌توانستم حتی یک لبخند خشک و خالی بزنم. هدیه تولد🎁 پدر و مادرم سوئیچ یک سبز بود در دهه هفتاد رنو تقریباً ماشین روی بورسی بود با اینکه از دیدن این هدیه غافلگیر شدم اما ذره‌ای از ناراحتی هم کم نشد ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 0⃣3⃣ 🔮نمی دانم چرا این جا جسد را به سردخانه می برند. در اگر کسی از دنیا رفت می آورند خانه اش، همه دورش قرآن می خوانند، عطر می زنند و برای من عجیب بود که این یک عزیزی است، این طور شده، چرا باید بیندازنش دور؟ چرا در سردخانه؟ خیلی فریاد می زدم: این خود ماست، این خود مصطفی است، مصطفي چي شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید در سردخانه باشد⁉️ اما کسی گوش نمی کرد. 🔮بالاخره آن در سردخانه برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت و اما من به کسی احتیاج نداشتم، حالم بد بود، خیلی گریه می کردم😭 صبح روز بعد به تهران برگشتیم، برگشتن به تهران سخت تر بود، چون با همين هواپيمای 130-C بود که در من و مصطفی در تهران به اهواز آمديم و یادم هست خلبان ها✈️ او را صدا می زدند که بیا با ما بنشين، ولی مصطفی اصلا مرا تنها نمی گذاشت، نزدیک ماند. 🔮خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حالا با می رفتم. اصرار کردم که تابوتش را باز کنند. ولی نگذاشتند. بیش تر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت. حتی آن لحظات اخر محروم می کردند. وقتی رسیدیم تهران، رفتیم منزل مادر جان، مادر دکتر، بعد دیگر نفهمیدم را کجا بردند. من در منزل مادر جان🏡 و همه مردم دورم . هر چه می گفتم: مصطفی کو؟ هیچ کس نمی گفت. فریاد می زدم: از دیروز تا الان؟ آخر چرا؟ شما مسلمان نیستید‼️ 🔮خیلی بی تابی می کردم. بعد گفتند مصطفی را در غسل می دهند. گفتم دیگر مصطفی تمام شد، چرا این کارها را می کنید؟ و گریه می کردم😭 گفتند: می رویم او را می آوریم. گفتم: اگر شما نمی روید، خودم می روم سردخانه، نزدیکش و برای تا صبح می نشینم. بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند🌷 و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله بچگیش، داده بودند و او با آرامش خوابیده بود😌 و من "سرم را روی سینه اش گذاشتم" و تا صبح در مسجد با او حرف زدم و خیلی شب زیبایی بود و . 🔮تا روز دوم که را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت👥 ذوب شدم تا ظهر، مراسم که تمام شد و مصطفی را خاک کردند، آن شب باید بر می گشتم😔 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh