eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.3هزار عکس
10.1هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 در این موقع که پدر و جاناتان باهم مشغول صحبت بودند، ادموند در کنار آن‌ها ایستاده و درحالی ‌که دستش را در جیب‌ شلوارش فرو برده بود، غرق در افکار خودش ظاهراً به گفتگوی آن‌ها گوش می‌داد. 🔸 ناگهان پدر به نشانه اعتراض نگاه سرزنشباری به او انداخت و گفت: ادموند، حواست کجاست؟! آقای کوین با شما هستند! 🔹 ادموند که گویی از دنیای دیگری به ناگاه وارد این دنیا شده است، با دستپاچگی دستش را به ‌طرف جاناتان دراز کرد و گفت: من رو عفو کنید آقای کوین، این لحظه‌های پایانی اضطراب زیادی دارم. با این‌حال از شما به خاطر همه ‌چیز ممنونم و امیدوارم روزی من هم بتونم براتون کار مفیدی انجام بدم. البته نه به این معنی که شما توی دردسر افتاده باشید! 🔸 از دستپاچگی و درعین‌حال حرف‌های خالصانه ادموند، لبخندی بر روی لبان جاناتان نشست از همین رو دست دیگرش را هم بر روی دست او گذاشت و گفت: آقای ادموند، شما یکی از دوست‌داشتنی‌ترین مردهایی هستید که من در طول زندگی‌ام باهاشون آشنا شدم. قاطعانه میتونم بگم که وقار و متانت شما آدم رو تحت تأثیر قرار میده و هر کس حتی یک‌بار در زندگی با شما روبرو بشه، دیگه نمیتونه فراموشتون کنه. مطمئنم که موفق میشید، پس این‌ همه نگرانی لازم نیست. - پدر! اون شب مهمونی لُرد ریچاردسون رو یادتونه؟ شما و مادر تا یک هفته با من حرف نزدید و جوابم رو نمی‌دادید! - آخ، هنوز یادم میفته از دستت عصبانی میشم. بیچاره لُرد تا چند وقت هر جا من بودم تو اون مجلس شرکت نمی‌کرد، واقعاً که بعضی وقت‌ها پسر خودسر و بی ملاحظه ای میشی. 🔹 ادموند خندید، ویلیام هم از یادآوری آن ماجرا لبخند کم رنگ و متینی زد که حمل بر تأیید رفتار پسرش نباشد. 5 سال پیش در مهمانی هایی که به مناسبت فارغ‌التحصیلی دختر لُرد ریچاردسون، جین، برگزار شده بود، ادموند در مقابل پیشنهاد ازدواج لُرد با دخترش به ‌صراحت سبک‌سری و رفتار جلف او را به رخ پدرش کشیده و در نهایت در حضور چند تن از سناتورها و مردان سیاسی اعلام کرده بود که قصد ازدواج با چنین دختری را ندارد و همین مسئله باعث بروز مشکلاتی برای ویلیام شده بود؛ اما امروز که به آن خاطرات فکر می‌کردند در مقابل سختی‌های این مدت به نظر خنده‌دار می‌آمد. 🔸 ویلیام دستش را دور شانه او حلقه کرد و گفت: درسته که اون شب با اون اظهارنظر جنجالی‌ات من رو خیلی خجالت‌زده کردی اما تو دلم به خاطر شجاعتت بهت افتخار می‌کردم. 🔹 آرتور که تا آن لحظه سعی کرده بود به خود مسلط باشد، ویلیام را تنگ در آغوش گرفت و برای همیشه این حس خوب پدر و فرزندی را که هیچ‌وقت درباره والدین خویش تجربه نکرده بود، با همه وجود لمس کرد و در تک‌تک اعضای بدنش به خاطر سپرد. بعد از آن نوبت به خداحافظی با ادموند مهربان و دوست خوبش رسید، دست همدیگر را در دست گرفته و با نوعی حسرت به یکدیگر خیره شدند، حسرت روزهایی که به خوشی در کنار هم گذرانده و در بی‌خبری از وجود چنین لحظه‌ای دردناک سپری کرده بودند، حسرت روزهای رفته، حسرتِ ای‌کاش‌هایی که دیگر فکر کردن به آن‌ها جزئی از وجود هر دوی‌شان شده بود. 🔸 وقتی انسان در پرورش احساسات و عواطفش مربی و معلم خوبی داشته باشد، هیچ‌گاه نمی‌تواند در مقابل خوبی‌ها و فطرت پاک انسانی سر تعظیم فرود نیاورد و از کنار دوستی، گذشت و مهربانی بی‌تفاوت عبور کند. این قانون در مورد آرتور مردل هم اتفاق افتاده بود و با همه خودپسندی‌ها، خودخواهی و لذت‌جویی‌ها در زندگی بی بند و بارش، بالاخره در دام محبت و پاکی خانواده پارکر گرفتار شده و اکنون ‌که زمان جدایی از آن‌ها بود، در حد مرگ برایش دردآور و جانکاه می‌نمود. 🔺 آرتور در زندگی هیچ‌گاه محبت والدین و داشتن خواهر و برادر را تجربه نکرده بود، با اینکه خواهر و برادر واقعی داشت اما مدت‌ها بود که از آن‌ها بی‌خبر بود و این هرگز در زندگی‌اش جایی نداشت اما تصور ندیدن ادموند زجرآور بود. ادامه دارد.. تالیف: ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh