🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠#راز_کانال_کمیل ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 1⃣3⃣ #قسمت_سی_ویکم 🔻حمله به کانال ✨وقتی هوا روشن شد.
﴾﷽﴿
📚 #داستان_واقعی
#راز_کانال_کمیل
✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭
2⃣3⃣ #قسمت_سی_ودوم
🔻ابراهیم و شهدا
✨پس از ساماندهی دوباره ی نیروها در کانال کمیل، ابراهیم در گوشه ای نشست و به شهدا خیره شد. او خودش همیشه می گفت: زیباترین شهادت را می خواهم! يک بار پرسیدم: شهادت خودش زیباست، زیباترین شهادت چگونه است؟ او در پاسخ می گفت: زیباترین شهادت این است که جنازه ای هم از انسان باقی نمانده... ابراهیم نگاهش را از پیکر غرق به خون شهدا برداشت و به آسمان دوخت. بعد نگاهی به لباس خونینش انداخت که با خاک کانال عجین شده بود. دوباره افق نگاهش را راهی آسمان کرد. آسمان فکه با تکه های ابر زیباتر شده بود.
✨ابراهیم انگار به دنبال گمشده ای می گشت. شاید هم سیر در آسمان به همراه دوستان سبک بالش، روح ناآرامش را تسلی می داد. با نگاه به شهدا، تصویر مادرشان را در ذهن مجسم کرد و غم، همه ی وجودش را فرا گرفت.شاید به یاد مادر خودش افتاد. به یاد آخرین وداع با مادر... تصویر دلنشین لبخند مهربان مادر در ذهنش نقش بست. لبخند تلخی زد و اشک در چشمانش حلقه زد.
✨چند روز قبل از عملیات در تهران خوابی دیده بود. بعد از آن خواب دیگر آرام و قرار نداشت. من نمی دانم ابراهیم چه چیزی را می دانست! اما در آن عملیات و در آن چند روز که با هم بودیم، مرتب از حضرت زهرا سلام الله علیها می گفت. او ارادت عجیبی به مادر سادات داشت. به همه بسیجیان می گفت: ایشان را مادر صدا کنید. من یقین داشتم در نگاه های خیره ی او به پیکر شهدا رازی نهفته بود! یاد آن شبی افتادم که به سمت تپه دوقلو می رفتیم. ابراهیم در کنار ستون ایستاده بود و فریاد می زد: بچه ها سریع تر، مادرمون حضرت زهرا سلام الله علیها منتظره... بچه ها سریع تر....
✨قبل از عملیات مو و محاسن بلندش را کوتاه کرد. به سان نو دامادی که به حجله می رود و با عطش بسیار خودش را به عملیات رساند. چهره اش ملکوتی تر شده بود. هر کس او را می دید، چند دقیقه ای مجذوب چهره ی روحانی اش می شد. این عملیات برای ابراهیم رنگ و بوی دیگری داشت. از او خواسته بودند به قرارگاه یازده برود اما او خواست با بسیجیان خط شکن باشد و گردان کمیل را برای این عشق بازی انتخاب کرد. خاطرات همین طور از ذهن ابراهیم می گذشت، او همچنان به پیکر شهدا خیره مانده بود.دوباره به چهره اش خیره شدم. ابراهیم می دانست لحظه ای پرواز نزدیک است. احساس سبک باری می کرد، اما چگونه رفتن برایش اهمیتی صد چندان داشت.
✨شهدا آرام انتهای کانال خوابیده بودند. چفیه ای که همراه همیشگی شان بود، در آخرین سکانس وفاداری، نقش کفن را برایشان بازی می کرد. دوستان ابراهیم و بقیه بسیجیان کانال هم حال خوشی داشتند. چه روزهای تلخ و شیرینی که با همین شهدا سپری کرده بودند. شوخی و خنده ها، نماز شب ها و مناجات هایشان، همه و همه برای رزمندگان که در کانال محاصره بودند، خاطره ای ماندگار و فراموش نشدنی بود.
👈 #ادامه_دارد...🖊
📚منبع :کتاب راز کانال کمیل
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
2⃣3⃣ #قسمت_سی_ودوم
نمیدونم چند دقیقه بود که گریه می کردم ولی چند بار صدای باز و بسته شدن در و شنیده بودم..
آروم از جام بلند شدم که چشمم خورد به مهسا که کنارم نشسته بود و با نگرانی نگاهم میکرد
- چیشده آبجی؟!😨
سعی کردم لبخندی رو بزور رو لبام بنشونم آروم گفتم:
_هیچی عزیزم🙂
رفتم دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم،،،
به اتفاقات چند لحظه پیش فکر کردم، وای خدا حالا جواب بقیه رو چی بدم،
هنوز یه ساعت از محرمیتمون نمیگذشت که منو با اون حال دیدن،
الان فکر می کنن چیشده که من گریه می کردم، خدا کمکم کن ..
✨وضو گرفتم ✨و زیر لب فقط صلوات میفرستادم ..
از دستشویی که اومدم بیرون با ملیحه خانم روبرو شدم،
منتظر من بود اینجا..😒
سرمو به زیر انداختم😔 که اومد دستامو گرفت و گفت:
_معصومه جان عباس چی گفت بهت که ناراحتت کرد؟😐
نگاش کردم، چشماش نگران بود،،،
اون مادر بود نباید از پسرش دلگیر میشد، اصلا چرا از عباس،
مگه مقصر من نبودم که بدون مشورت با عباس این تصمیم رو گرفتم ..😒
آهی کشیدم و گفتم:
_نه ملیحه خانم من باعث ناراحتی عباس شدم تقصیر من بود، من کاری کردم که اون سرزنشم کنه و گریه ام بگیره، تقصیر من بود😔
مهربانه نگاهشو بهم دوخت و گفت:
_امان از دست جفتتون .. دوتاتون عین همین
سوالی نگاهش کردم که گفت:
_عباس هم دقیقا همینو گفت، گفت تقصیر خودشه و تو رو ناراحت کرده، والا آخرشم نفمیدم چیشده و کی کیو ناراحت کرده
لبخندی رو لبم نشست،،، 😊
راستش هر چقدر زمان بیشتر می گذشت و عباس رو بیشتر می شناختم
تازه می فهمیدم که واقعا مردِ من
🌷عباس🌷 بود!
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_سی_ویکم 1⃣3⃣ 🍂از وقتی با ماشینم به دانشگاه می رفتم؛ رفتار بعضی از همک
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سی_ودوم 2⃣3⃣
🍂از لودگی جمع کلافه شده بودم سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بی فایده بود از سر جایم بلند شدم با جدیت و صدای بلند گفتم:
_فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش تصمیم بگیره من نه از #مشروب میترسم و نه از شما دلم نمی خواد بخورم. این انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه.
🌿نگرانی را در چشمهای مادرم می دیدم با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. اما مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم و تعجب به من خیره شد خطاب به پدرم گفت:
_تربیت یاد بچه ندادی ؟؟؟
گفتم:
+اگر تربیت یاد من نداده بودن این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به اسمم میزنین سکوت نمی کردم😡
_اگه دوبار توی گوشت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمیکردی.
🍂پدرم هول کرده بود و سعی کرد فضا را عوض کند گفت:
_بابا این #رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده. این چیزا بهش نمی سازه بزارین راحت باشه. هر چی میل داره بخوره داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش.
🌿عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمیآمد. یک لیوان مشروب دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد و سعی کرد به زور مجبور شد به نوشیدنم کند همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم گفت:
_این رو بگیر همین الان بخور
🍂بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم:
+نمیگیرم.
دستش را زیر چانه ام گرفت آورد و به زور سرم را بالا گرفت در چشمهایم خیره شد بوی سیگارش داشت خفه ام میکرد🤢 لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت:
_بگیر بخور
🌿چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم همه نگران و مستاصل شده بودند صدای نفسهای جمع را می شنیدم. با جدیت و عصبانیت دستش را به شدت کنار زدم بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای به صورتم زد که گوشم سوت کشید😣 در حالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم:
🍂_به شما هیچ ربطی نداره من چیکار می کنم جای خودت رو با خدا اشتباه گرفتی برات متاسفم که دنیات اینقدر کوچیکه.
در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. آن شب دلم می خواست به هر جایی بروم به جز #خانه تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم.
🌿حالم بد بود باران شدیدی⛈ می بارید به سمت خانه #محمد حرکت کردم ماشین را سر کوچه شان پاک کردن چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای هم را روی سرم گرفتم ضربه ها باران تند و شلاقی بود☔️ تا به در خانه برسم خیسِ خیس شده بودم. چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد😔 ناامید شدم برگشتم تا به سمت ماشین بروم چند قدم دور نشده بودم که در باز شد😍 کوچه تاریک بود چهره جلوی در را درست نمی دیدم👤 نزدیکتر رفتم ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣3⃣ #قسمت_سی_ودوم
📖روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال، #عیال" گفتن ایوب به خودم امدم. تمام بدنش باندپیچی🤕 بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند😥
📖-چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟
+میدانستم هول میکنی، داشتند مرا میبردند بیمارستان #مشهد گفتم خبرش ب تو برسد نگران میشوی، از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم. پیش تو😍
📖شیمیایی شده بود. با #گاز_خردل. مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت. توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا #نابینا شده بود. پوستش تاول داشت و سخت نفس میکشید
📖گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد😔 و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای #ایوب فرقی نمیکرد، او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و #خدا ذره ذره از او میگرفت
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی #شهید_مصطفی_چمران
🔻به روایت: همسرشهیــد
#قسمت_سی_ودوم 2⃣3⃣
🔮این جریان را، خدمت #امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هر چه کرد به دستور مستقیم خودم بود☝️ و من #مسئول شما هستم. بعد بنیاد شهید🌷 به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. جاهد - یکی از دوستان دکتر- از خانه خودش برایم یک تشک، چند بشقاب و...آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم☎️ و پول برایم فرستاد.
🔮به خاطر این چیزها احساس می کردم مصطفی به من #ظلم_كرد. البته نفسانی بود این حرفم، بعد که فکر می کردم، می دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آن چه به من داد یک دنیا است👌 مصطفی در همه عالم هست، در قلب انسان ها♥️
🔮من یادمه یک بار که به ایران می آمدم، در فرودگاه🛫 بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را به نام #غاده_چمران بود دید، پرسید: نسبتی با چمران داری؟ گفتم: #خانمش هستم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: او دشمن بود و با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم، گفت: ماشین نیامده برای شما؟ گفتم: مهم نیست.
🔮خندیدند و گفتند درست است، تو #زن_چمران هستی. گاهی فکر می کرد به همین خاطر خدا بیش تر از همه، از او حساب می کشد😞 چون او با مصطفی زندگی کرد: با نسخه کوچکی از امام على عليه السلام. همیشه به مصطفي مي گفت: تو #حضرت_على نیستی، کسی نمی تواند او باشد، فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد🚫
🔮و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خورده اش باز می شد و چشم هایش نم دار😢می گفت: نه، درست نیست ! با این حرف دارید راه #تکامل در اسلام را می بندید، راه باز است، پیامبر مي گويد هرجا من پا زدم #امتم می تواند، هر کس به اندازه سعة اش. همه جا مصطفی سعی می کرد خودش کم تر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز
🔮لبنان که بودیم جز وسائل شخصی خود چیزی نداشتیم، در لبنان رسم نیست که کفشتان👞 را در بیاورید و بنشینید روی #زمین. وقتی خارجی ها می آمدند یا فاميل، رویم نمی شد بگویم کفش را در بیاورید، به مصطفی می گفتم: من نمی گویم خانه مجلل باشد ولی یک مبل داشته باشد🛋 که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند #مسلمان ها چیزی ندارند، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود و می گفت...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 1⃣3⃣#قسمت_سی_ویکم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آ
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
2⃣3⃣#قسمت_سی_ودوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
💢 دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
💢 نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
💢 ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
💢 انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
💢در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
💢 موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
💢 رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
💢 موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
💢 شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 1⃣3⃣ #قسمت_سی_ویکم آروم پاهام رو،روے برگ هاے خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
2⃣3⃣ #قسمت_سی_ودوم
مادرم آروم گریہ مے ڪرد،😔😢
من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت قرآن📖 و گریہ ے هستے، 👶آروم اشڪ مے ریختم!😢
مادر مریم، هستے رو محڪم در آغوش گرفتہ بود و گریہ مے ڪرد!😭 عاطفہ و خالہ فاطمہ هم با گریہ میخواستن هستے رو ازش جدا ڪنن!
احساس ڪردم هستے دارہ خفہ میشہ،
سریع بلند شدم و رفتم بہ سمتشون!
آروم دست هاے مادر مریم رو گرفتم و گفتم:
_هستے رو بدید بہ من دارہ اذیت میشہ!😣😞
صورتش رو چسبوند بہ صورت هستے و هق هق ڪرد!😩😭
نالہ ڪرد:
_دخترم!
قطرہ اشڪے از گوشہ چشمم چڪید 😢با دست زیر چشمم رو پاڪ ڪردم!
خالہ فاطمہ و عاطفہ هم حال خوبے نداشتن!
تو این بین حال خودم نامفهوم تر بود، احساس مے ڪردم هر لحظہ ممڪنہ مریم از در وارد بشہ و مثل همیشہ با لبخند بگہ سلام هانیہ جون!😢
صورت مریم اومد جلوے چشمم، دفعہ اول ڪہ دیدمش! آرزوے مرگش رو نڪردہ بودم!
نگاهے بہ عڪس خندونش ڪہ تو بغل خالہ فاطمہ بود انداختم،زل زدم بہ چشم هاش،👀 با چشم هام گفتم: قرار بود جاے من خیلے دوستش داشتہ باشے نہ اینڪہ داغونش ڪنے!😒 بغضم شدت گرفت،
دوبارہ نگاهم رو چرخوندم روے هستے، طورے گریہ مے ڪرد ڪہ احساس ڪردم هر لحظہ ممڪنہ از حال برہ!
با لحن آروم گفتم:
_خالہ جون هستے یادگار مریمہ، ترسیدہ، نمیخواید ڪہ اتفاقے براش بیوفتہ؟😟😔
نگاهے بہ هستے انداخت و پیشونیش رو بوسید،
دست هاش شل شد! هستے رو بغل ڪردم،مادرم با تعجب 😳بهم خیرہ شدہ بود! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم تا خیالش راحت بشہ خوبم!😊
خالہ فاطمہ با گریہ گفت:
_هانیہ جان ببرش یہ جاے آروم،دلم ریش میشہ،تو مجلسِ...😒
نتونست ادامہ بدہ و نشست ڪنار مادر مریم!
عاطفہ خواست هستے رو ازم بگیرہ ڪہ آروم گفتم:
_عاطے تو حالت خوب نیست، مراقبشم، منم عمہ ے دومش!😊
باید روے حرف هام تاڪید مے ڪردم،
تا متوجہ بشن قصد و منظورے ندارم!
متوجہ بشن اون هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم!😏
صداے شیون و زارے زن ها قطع نمے شد، وارد حیاط شدم و در رو بستم، حیاط آرومتر بود!
چادرم رو پیچیدم دور هستے ڪہ سرما نخورہ،
گریہ ش بند اومد اما آروم نالہ مے ڪرد، دلم لرزید! لبم رو گزیدم و چند قطرہ اشڪ😢 از چشم هام روے صورتم سر خورد!
با انگشت اشارہ م شروع ڪردم بہ نوازش صورت ڪوچولوش، چشم هاش رو بست و تبسم ڪم رنگے روے لب هاش نقش بست!
آروم گفتم:
_توام از شلوغے خوشت نمیاد؟😊
چشم هاش رو باز ڪرد،
دهنش رو هے باز و بستہ مے ڪرد، انگشتم رو ڪشیدم روے لب هاش و گفتم:
_گشنتہ؟
نمیتونستم قوربون صدقہ ش برم اما دوستش داشتم،
خواستم برم داخل شیشہ شیرش رو بگیرم ڪہ در حیاط باز شد، امین خستہ و ناراحت وارد شد!
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم!
دستم رفت سمت دستگیرہ ے در ڪہ صداش متوقفم ڪرد:
_دخترمو بدہ!😞
صداش آروم بود، غمگین، عصبے، خستہ! صدایے ڪہ هیچوقت ازش نشنیدہ بودم! برگشتم سمتش، بے حال نشستہ بود روے تخت، نگاهش مثل شبے بود ڪہ از خواستگارے برگشت، همون غم!
سرد گفتم:
_میخوام برم شیشہ شیرش رو
بیارم!😐
دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد:
_خب هستے رو بدہ!
بدون حرف رفتم سمتش
و بہ جاے اینڪہ هستے رو بدم بهش گذاشتم ڪنارش روے تخت! خواستم برم داخل ڪہ گفت:
_دل شڪستہ ت ڪار خودشو ڪرد!😖
حرفش عصبیم ڪرد،😠
نباید گذشتہ رو پیش مے ڪشید! نباید ڪسے فڪر مے ڪرد فقط نشستم آہ و نفرینش ڪردم! من فراموش ڪردہ بودم چرا نمیخواستن بفهمن؟! با صداے خش دار ادامہ داد:
_ببین...
نشستم روے همون تختے ڪہ شب خواستگاریم نشستہ بودم بہ پنجرہ مون اشارہ ڪرد:
_از بالا نگاهم مے ڪردے مثل همیشہ!😒 الان عزادار اون زنم! همدمم، مادر بچہ م!😞
زل زد بہ صورت هستے،
چشم هاش قرمز بود اما جلوے من گریہ نمے ڪرد! نفسے ڪشیدم و گفتم:
_دل من ڪے ڪارہ اے بود ڪہ این بار باشہ؟!😒
رفتم بہ سمت در،
همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم:
_بچگے ڪردم امین!چرا هیچوقت نگفتے چرا؟!😟😒
نمیدونم چرا بے اختیار اسمش رو بردم!
چیزے نگفت، نگفت ڪدوم چرا؟!
چون خوب میدونست ڪدوم چرا منظورمہ!
وارد خونہ شدم!
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣3⃣ #قسمت_سی_ودوم
📖روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال، #عیال" گفتن ایوب به خودم امدم. تمام بدنش باندپیچی🤕 بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند😥
📖-چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟
+میدانستم هول میکنی، داشتند مرا میبردند بیمارستان #مشهد گفتم خبرش ب تو برسد نگران میشوی، از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم. پیش تو😍
📖شیمیایی شده بود. با #گاز_خردل. مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت. توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا #نابینا شده بود. پوستش تاول داشت و سخت نفس میکشید
📖گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد😔 و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای #ایوب فرقی نمیکرد، او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و #خدا ذره ذره از او میگرفت
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh