💕 #عاشقانه_دو_مدافع💕
#قسمت_شصت_و_یکم
دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید بابا اسماء جدیه
_ خوب بگو بیینم قضیه چیه ؟؟
هر چی صبح گفتم: واقعیت بود
- خوب ...
میشه بشینیم یه جا صحبت کنیم
- محسنی رو چیکار کنیم ؟؟
نمیدونم وایسا
- رو کردم به محسنی و گفتم: آقای محسنی خیلی ممنون بابت امروز واقعا
خوشحالم کردید شما دیگه تشریف ببرید ما خودمون میریم.
پسر چشم و دل پاکی بود ولی اونقدرام حزب اللهی نبود خیلی هم شلوغ و
شر بود اما الان مظلوم شده بود.
_ سرشو آورد بالا و گفت: خواهش میکنم وظیفم بود، ماشین هست
میرسونمتون.
دیگه مزاحمتو نمیشیم
- چه مزاحمتی مسیرمه ، خودم هم باهاتون کار دارم
آخه من با مریم کار دارم.
_آها خوب ایرادی نداره من اینجاها کار دارم شما کارتون تموم شد به من
زنگ بزنید بیام.
بعد هم ازمون دور شد.
_ به نیمکتی که نزدیکمون بود اشاره کردم ، مریم بیا بریم اونجا بشینیم.
- خوب بگو بیینم قضیه چیه ؟؟
إم ...إم چطوری بگم. میدونی اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم که، من وحید
رو دوست دارم.
- خندیدمو گفتم: منظورت محسنی دیگه خب پس مبارکه
آره. اما یه مشکلی هست این وسط
- چه مشکلی
خانوادم
- چطور اونا مخالفن ؟
اونا به نظر من احترام میزارن اما...
- اما چی ؟؟
_ اسماء پسرعموم هم خواستگارمه از بچگی دائم عموم داره میگه که مریم
و سامان مال همن. اما من سامان رو نمیخوایم اونم منو. روحرف عموم هم
نمیشه حرف زد.
- اینطوری که نمیشه مریم یه روز با پسر عموت دوتایی برید پیش عموت
این حرفایی که زدی رو بهش بگید.
نمیشه ...
_ میشه تو به خدا توکل کن
اوووم. اسماء یه چیز دیگه ام هست...
- دیگه چی ؟؟؟
به نظرت منو وحید به هم میخوریم ؟ظاهرمون شبیه همه؟اعتقاداتمون؟اون
خیلی اعتقاداتش قویه
- مریم اون تورو همینطوری که هستی انتخاب کرده، بعدشم تو مگه
اعتقاداتت چشه خیلیم خوبی
_ مریم آهی کشیدو سرشو انداخت پایین چی بگم...
هیچی نمیخواد بگی اگه حرفات تموم شده به او بنده خدا زنگ بزنم ییاد...
زنگ بزن
- حالا امروز چطوری باهم رفتید خرید ؟
وای بسختی،اسماء از خوشحالی نمیدونست چیکار باید بکنه از طرفی هم
خجالت میکشید و سرش همش پایین بود.
همه چیم خودش حساب کرد.
_ اخی الهی. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم.
۵ دقیقه بعد در حالی که سه تا بستنی تو دستش بود اومد.
ای بابا چرا باز زحمت کشیدید
قابل شمارو نداره آبجی
مریم بلند شدو گفت: خوب من دیگه برم، دیرم شده
_ محسنی در حالی که بستنی رو میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه
بدید برسونیمتون.
اخه زحمت میشه ...
- چه زحمتی؟؟ آبجی شما هم پاشید برسونمتون.
خندم گرفته بود. سرموتکون دادم. رفتیم سوار ماشین شدیم...
مریم رو اول رسوندیم
بعد از پیاده شدن مریم شروع کرد به حرف زدن...
اولش یکم تته پته کرد
إم چطوری بگم راستش یکم سخته ...
_ حرفشو قطع کردم، خوب بذارید من کمکتون کنم، راجب مریم میخواید
حرف بزنید...
إ بله. از کجا فهمیدید ؟؟
- خوب دیگه...
- راحت باشید آقای محسنی علی سپرده هواتونو داشته باشم
دم علی آقا هم گرم. راستش آبجی، خانم سعادتی یا همون مریم خانوم به
پیشنهاد ازدواج من جواب منفی داد. دلیلشو نمیدونم میشه شما ازشون...
#ادامه_دارد...
نویسنده خانم علی ابادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh