خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تربیت صحیح
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت_
همه چیز برام تازگی داشت حتی روستای متروکه ای که نزدیک غروب رسیدیم آن جا، ما جزو اولین ها بودیم که وارد روستا شدیم،غیر از خانه های کاه گلی و نیمه خراب، تک و توکی هم خانه ی سالم و پا بر جا به چشم می خورد،بعضی ها رفتند تو همان ها و بعضی ها هم چادر می زدند.
یک خانه ی دو طبقه بود که ظاهر سالمی هم داشت. چند تا بسیجی رفتند توش، داشتند جا خوش می کردند که یکی از دوست های بابام رفت سروقتشان گفت:« بیاین ،پایین، باید یک جای دیگه برای خودتون جفت و جور کنید.»
یکی شان پرسید: «برای چی؟»
گفت: «ناسلامتی این تیپ مسؤولی هم داره، این جا باید ساختمان فرماندهی بشه.»
بیچاره ها زود شروع کردند به جمع کردن وسایلشان، یکهو دیدم بابام اخم هاش رفت توهم، رفت نزدیک و به رفیقش گفت: «چرا این حرف رو زدی؟ فرماندهی یعنی چی؟!»
خیلی ناراحت حرف می زد رو کرد به بچه های بسیجی و ادامه داد:« نمی خواد بیاین بیرون همین جا باشین.»
رفیقش گفت: «پس شما چی حاج آقا؟»
«خدا برکت بده به این همه چادر»
بسیجی
ها آمدند بیرون،گفتند:«مگه
می شه حاج آقا که شما تو چادر باشین و ما این جا؟ اصلا حواسمون به شما
نبود باید ببخشین»
بالاخره هم بابام حریفشان نشد، همان جا را ساختمان فرماندهی کردند. ولی بسیجی ها را نگذاشت بیرون بروند. گفت:« این خونه برای ما بزرگه شما هم می تونین ازش استفاده کنید.»
مابین رزمنده،ها یکیشان خیلی باهام شوخی می کرد و هوای مرا داشت اسمش «علی درویشی» بود. خدا رحمتش کند او هم مثل بابام تو عملیات بدر شهید شد همان اولین برخورد یک کمپوت به ام داد و گفت: «حالا که اومدی جبهه، هی باید کمپوت و کنسرو بخوری.»
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh