خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تربیت صحیح
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار_
اصرار عموم فایده ای نداشت.حتی مادرم مداخله کردکه اگر بشود بعداً بروم، ولی آقای حسینی پا تو یک کفش کرده بود که مرا ببرد.آخر هم حریفش نشدیم گفت:«اگه می خوای بیای جبهه ،باید مرد بشی و دیگه این حرف های بچه گانه رو کنار بگذاری؛زودحاضر شو که بریم.»
آن موقع ساک نداشتم.لباسها و بند و بساط دیگر را تو یک بقچه ی سفیدبستم با مادر وبقیه خداحافظی کردم.نشستم ترک موتور،آقای حسینی گازش را گرفت و یکراست رفت فرودگاه، وقتی دیدم با موتورش دارد می آید،پیش خودم فکر کردم حتماً می خواهد موتور را هم ببردجبهه،
ولی تو فرودگاه موتور را سپرد به یکی از نگهبان های آن جا و گفت:«من الان بر می گردم.»
گوشه ی پیراهنش را کشیدم و گفتم:«مگه شمانمی خوای بیای؟!»
گفت:«نه، من تو را می سپرم به یکی از بچه ها که إنشاء الله با اون بری»
وقتی دیدهول کردم زودگفت:«از دوست های باباته،تو رو می بره پیش حاج آقا.»
مرا سپرد دست او ،چند تا سفارش قرص و محکم به اش کرد و خودش برگشت. باهاش رفتم تو محوطه ی فرودگاه،
چند تا هواپیما آن جا بود پله های یکیشان باز شده بود و چند تا نظامی داشتند سوار می شدند.ما هم رفتیم آن
جا، یک سرهنگ خلبان پای پله ها ایستاده بود. هر کی را که می خواست سوار شود، دقیق بازرسی می کرد، نوبت من شد، اولش گفت: «کارت شناسایی.»
رفیق پدرم پشت سرم بود برگشتم به اش نگاه کردم گفت:«کارت شناسایی که حتماً نداری، شناسنامه بده.»
بقچه ام را نشانش دادم و به ناراحتی گفتم:« من غیر از این هیچی ندارم!»
سرهنگ گفت:«با این حساب شما باید برگردی و بری خونه ات.»
رفیق بابام دستپاچه گفت:«این پدرش تو جبهه است، آقای برونسی...»
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh