#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#نویــسنده_رز_ســرڂ
#قسمت_هشتاد_ششم
.
.
.
نمیدونم چی باعث شده بود این فکرو بکنن
اونم منی که بیشتر از خودشون ذوق کردم 😂 حالا اون علی رو بگن یه چیزی که اخم کرده نشسته بود یه گوشه
هوووف
خلاصه سعی کردم از اشتباه درشون بیارم
خوش حالم که باعشق بهم رسیدن
یاد خودم افتادم 😢
هر وقت بهش فکرمیکنم
یه حال بدی بهم دست میده
حس دلشوره استرس
که نکنه ایندفه هم اشتباهیی دل دادم
کلی امید دارم
به این که این حس خواست خدا بوده
ودرست میشه همه چی
ولی از طرفی میترسم اگه به هر دلیلی یوقت نشه چی
من هنوز ایمانم خیلی قوی نیست
نکنه ناامید بشم
درست مثل همون وقتا که حس میکردم عاشق شدم و فهمیدم اشتباه کردم
یعدش دوران بدی رو گذروندم
به زمینو زمان بدبین شدم
همش میگفتم خدا منو نمیبینه
چراباید اینجوری دلم بشکنه
پربودم از ناامیدی...
البته اون موقه ایمان قوی نداشتم
تلاشی هم برای داشتنش نمیکردم
اما حالا
این فکر که شاید خدا میخواد امتحانم کنه دلمو میلرزه
.
مامان همیشه میگه
شاید تو چیزی روبخوای که از نظرت بهترین باشه ولی خدا بهت نده
مطمعن باش یه بهترشو سر راحت قرار میده
این حرفش حرف قشنگیه
ولی نمیتونم درکش کنم😣😣
امروز روز عقده حسین و زینب بود
تو این یه هفته مدام مشغول خرید بودیم
بدون منم نمیرفتن😕دیگه حسابی خستم کردن😂😁
تا باشه از این خستگیا
مراسم ساده و مختصری گرفتیم
خداروشکر همه چی خوب بود. بعد
از محضر پدرزینب همه مهمونا رو به صرف شام دعوت کرد
آخره شب بود برگشتیم خونه
از خستگی رو پا بند نبودم
رفتم سمت اتاقم
مامان_حلماجان
حلما_جونم مامان
مامان_دستت درد نکنه مادر تو این چند روز کلی زحمت کشیدی
حلما_نبابا کاری نکردم که یه داداش بیشتر نداریم که😍😍
مامان_ایشالا عروسی خودت😍
لبخند ریزی زدمو
حلما_من برم لالا خیلی خوابم میاد
بابا و حسین تو آشپزخونه نشسته بودن صحبت میکردن
یه شب بخیر بلند بهشون گفتم
رفتم سمت اتاقم
.
.
.
تو این مدت هی میخوام برم مسجد برای فعالیت های فرهنگی و بسیج ثبت نام کنم
که بخاطرمراسم و اینا وقت نمیشد
فردا حتما باید برم
حال و هوام الان خیلی به این چیزا نزدیک تره
تا گشت و گذار با دوستام
😄که البته بجز سپیده و یکی دونفر دیگه که گاهی چت میکنیم باهم از بقیه شون خبر ندارم...
.
.