خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
میوه برای همه
#قسمت_هشتاد_و_چهار_
🌴🏴🌴🏴🌴🖤🌴
بلند شین، نمازه.»
بلند شدم و پلک هام را مالیدم چند لحظه ای طول کشید تا چشم هام باز شد به صورتش نگاه کردم.معلوم بود که مثل هر شب نماز با حالی خوانده است.
سید کاظم حسینی
گاهی جلسات گردان خیلی طول می کشید. یک بار که بنا شد چند دقیقه ای استراحت کنیم یکی از بچه ها گفت:
«آقا تدارکات بره یک چیزی بیاره تا بخوریم ما که خیلی ضعف کردیم.»
بعد از این که به توافق رسیدند قرار شد یکی از بچه های تدارکات ترتیب کار را بدهد.
رفت و زود برگشت. درست یادم نیست هندوانه آورد یا میوه ی دیگری، قبل از این که بچه ها بخواهند مشغول خوردن بشوند، حاجی به حرف آمد و گفت:« برای تمام کادر گردان این رو گرفتی یا نه؟» "۱".
او که میوه آورده بود با چشم های گرد شده اش جواب داد نه حاج آقا این جوری که خرجمون زیاد می شه.»
اخم هاش را کشید به هم و گفت :«مگه فرق ما با بقیه چیه؟»
پاورقی
۱ - هنوز نیروی بسیجی تحویل نگرفته بودیم و پرسنل در حد همان کادر گردان بود که حدوداً سی ،سی و پنج نفر می شدیم.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh