#عاشقانه_شهید_مهدی_زین_الدین 💞
↶ #نیمه_پنهان↷
#قسمت_چهلم0⃣4⃣
🔻راوی: همسر شهید
🍃يك شب خانمها گفتند " حالا ببينيم قمي ها چطور غذا درست مي كنند . " من هم خواستم كه برايشان نرگسي درست كنم .
🍃داشتم غذا درست مي كردم كه يك خانمي آمد در زد و يك چيزي به آنها گفت . به خودم گفتم " خب ، به من چه ؟ " شام كه آماده شد هيچ كدام لب به غذا نزدند . گفتند " اشتها نداريم " سيم تلويزيون را هم درآورند . فردا خواهرم آمد دنبالم . گفت " لباس بپوش بايد برويم جايي . " شكي كه از ديشب به دلم افتاده بود و خواب هاي پريشاني كه ديده بودم ، همه داشت درست از آب در مي آمد .
🍃 عكس مهدي و مجيد هردو را سر خيابانشان ديدم . آقاي صادقي كه چند ماه بعد از ايشان شهيد شد جريان شهادتش را برايم تعريف كرد . آقا مهدي راه مي افتد از بانه برود پيرانشهر در يك جلسه اي شركت كند . طبق معمول با راننده بوده ، ولي همان لحظه كه مي خواسته اند راه بيفتند ، مجيد مي رسد و آقا مهدي هم به راننده مي گويد " ديگري نيازي نيست شما بياييد . با برادرم مي روم ." بين راه هوا باراني بوده و ديدشان محدود . مجبور بودند يواش يواش بروند . كه به كمين ضدّ انقلاب بر مي خورند .
🍃 آن ها آرپي جي مي زنند كه مي خورد به در ماشين و مجيد همان جا پشت فرمان شهيد مي شود . آقا مهدي از ماشين پايين مي آيد تا از خوش دفاع كند و تير مي خورد . تازه فردا صبح جنازه هايشان را پيدا كرده بودند كه با فاصله از هم افتاده بود . خواب زمان را كوتاه تر مي كند . دو سال پيش او را همين جوري خواب ديده بودم.
#ادامه_دارد...✒️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا💖
#قسمت_چهلم0⃣4⃣
🍂ﺗﺎ ﺣﺮﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺒﻮﺩ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﺻﺤﻦ ﺣﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩ، ﻣﺜﻞ ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺳﻨﮕﻔﺮﺵ ﻫﺎﯾﺶ ﺗﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺯﯾﻨﺐ ﮐﺒﺮﯼ !
🍁ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺻﺤﻦ ﻧﺸﺎﻧﺪ . ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻭ ﺑﺎﺭﮔﺎﻩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ : ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﻗﺸﻨﮕﻪ !
ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ؛ ﮔﻨﺒﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﺍﻭﯾﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺑﻮﺩ . ﻧﺴﯿﻢ ﺧﻨﮑﯽ ﻣﯽ ﻭﺯﯾﺪ، ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻘﺶ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭﺵ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ .
🍂ﺑﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ . ﺍﻻﻥ ۵ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ، ﻣﯿﺜﻢ ۴ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺑﺸﺮﯼ ۳ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺳﺖ . ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﺐ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺳﯿﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﺩﻧﺪ ﺗﺒﺸﺎﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﻤﯿﺎﻣﺪ . ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﻫﺎﯾﺶ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻢ !! ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﻢ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻢ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻨﺘﻬﺎﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ .
🍁ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮﻫﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺁﻣﺪ : ﻣﻨﻮ ﺣﻼﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
– ﭼﺮﺍ؟
– ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﺪﯼ !
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ : ﯾﻬﻮ ﯾﺎﺩﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟ ! ﭼﺮﺍ ﺍﻻﻥ ﺣﻼﻟﯿﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﺑﻪ ﺗﺴﺒﯿﺤﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ : ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ !
– ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺣﺮﻡ؟
🍂– ﻧﻪ !…
– ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !
– ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ !
– ﺍﺯﮐﺠﺎ؟
– ﻭﺳﻂ ﺷﺐ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﯼ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﮑﺮﺳﯽ ﺧﻮﻧﺪﯼ ! ﭼﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﻣﮕﻪ؟
– ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﺭﻭ ! ﻭﻟﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ !
– ﭘﺲ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻦ !
- ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ …
ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ : ﺍﮔﻪ ﻧﮑﻨﻢ ﭼﯽ؟
– ﺟﻮﺍﺏ ﺳﯿﺪﻩ ﺯﯾﻨﺐ ( ﻋﻠﯿﻬﺎ ﺍﻟﺴﻼﻡ ) ﺭﻭ ﭼﯽ ﻣﯿﺪﯼ؟
– ﻣﯿﮕﻢ … ﻣﯿﮕﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺍﺯﺵ !
🍁ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﺗﺎﺭ ﺷﺪ . ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻡ ﺗﺎ ﻭﺍﺿﺢ ﺷﻮﺩ . ﺧﻂ ﺍﺷﮏ ﺭﻭﯼ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻡ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ . ﮔﻔﺖ : ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﮐﻨﯽ؟
– ﺭﻓﺘﯽ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﺎﺭﯼ ! ﻣﯿﺸﯿﻨﯽ ﺗﻮ ﻗﺼﺮﺕ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ !
ﺧﻨﺪﯾﺪ : ﭼﺸﻢ . ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ ﺩﺳﺖ ﻭﭘﺎﻣﻮ ﺑﺒﻨﺪﻥ ! ﺣﺎﻻ ﺣﻼﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
– ﻧﻪ ! ﺑﺎﯾﺪ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﯼ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﯿﺎﯼ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻪ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻧﺎﺕ ﺑﺸﻪ !
– ﭼﺸﻢ ! ﺣﺎﻻ ﺣﻼﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
– ﺁﺭﻩ …
🍂ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﻪ ﺻﻔﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﻣﻘﺘﺪﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ …
ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ .…
#ﺍﯼ_ﺳﺎﺭﺑﺎﻥ_ﺁﻫﺴﺘﻪ_ﺭﺍﻥ_ﮐﺎﺭﺍﻡ_ﺟﺎﻧم_ﻣﯿﺮﻭﺩ
#ﺁﻥ_ﺩﻝ_ﮐﻪ_ﺑﺎﺧﻮﺩ_ﺩﺍﺷﺘﻢ_ﺑﺎ_ﺩﻟﺴﺘﺎﻧﻢ_ﻣﯿﺮﻭﺩ …
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_چهلم0⃣4⃣
✨شنـاخـت✨
(راوی: دوسـتـان شـهیـد)
بارها با خودم فکر کرده ام که "راه نجات و سعادت" در چیست؟ در "دوری از مردم" است یا "با مردم" بودن؟
آیا می توان دوست خدا شد و در عین حال در متن زندگی بود؟
چگونه می توان کارهای متضاد را با هم انجام داد؟ هم با مردم معاشرت کرد، هم درس خواند، هم کار کرد، هم با دوستان خندید و گریه کرد، هم تلخ و شیرین روزگار را چشید و... اما در عین حال در نماز ها معراج داشت.
بارها از خودم سوال کرده ام: آیا راه رسیدن به مقام بندگی پایان یافته؟ آیا این افراد نظیر احمد آقا الگوهایی دست نیافتنی هستند؟ و صدها پرسش دیگر.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اما با نگاه به روزمره ی احمد آقا می بینیم که راه رسیدن به خدا و قرب الهی و رسیدن به اولیای حق از متن جریان زندگی شکل می گیرد.
در این صورت است که همه ی نظام هستی گهواره ی رشد آدمی می شود.
باید گفت: تفاوت مهم احمد آقا با دیگران از "شناخت" او به هستی سرچشمه می گرفت. از این رو عمل هرچند اندک ایشان عارفانه بود و قیمتی بی انتها داشت.
او انسانی عقل گرا بود. و این ویژگی بارز شاگردان آیت الله حق شناس بود.
این ویژگی از آن جهت مهم است که در دوران ما عرفان های کاذب و پوشالی، بلای جان عاشقان طریق خدا شده.
متاسفانه شاهدیم که عده ای با بی اعتنایی به راه نورانی عقل، راه عرفان های غیر قرآنی و غیر عقلانی و خود ساخته را در پیش گرفته اند.
آن ها در خیال باطل خود می پندارند؛ لازمه ی دین داری و دوستی با خدا، ترک زندگی و بی توجهی به وظایف انسانی است. کسانی که خود و افراد ساده دل پیرو خود به سوی هلاکت می کشانند.
اما احمد آقا به عنوان یک عارف عاقل، به تمام وظایف زندگی توجه داشت. درس، کار، ورزش، نظافت، ارتباط با مردم، تحلیل سیاسی و اجتماعی و...
این ها باعث شد که از او یک الگو مثال زدنی ساخته شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هنوز خاطره ی کارهای او در ذهن بچه های محل باقی مانده. زمانی که با آن ها فوتبال بازی می کرد. در آبدارخانه ی مسجد برای مردم چای می ریخت و...
شناخت صحیح احمد آقا از زندگی و بندگی، او را به اوج قله های عبودیت رساند. او در سنین جوانی مانند یک مرد دنیا دیده با وقایع برخورد می کرد. حقیقت اعمال را می دید و...
یک بار با ایشان به روستای آینه ورزان رفتیم. بعد از کمی تفریح و بازی، نشسته بودیم کنار هم. یک زنبور دور صورت من می چرخید.
با ناراحتی و عصبانیت تلاش می کردم که او را دور کنم. اما احمد آقا که کنار من بود بی توجه به آن زنبور به کار های من نگاه می کرد.
بعد لبخندی زد و گفت: یقین داشته باش! بعد که تعجب من را دید ادامه داد: یقین داشته باش که هیچ حیوان گزنده ای بنده ی مومن خدا را اذیت نمی کند.
#ادامه_دارد ...
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا💖
#قسمت_چهلم0⃣4⃣
🍂ﺗﺎ ﺣﺮﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺒﻮﺩ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﺻﺤﻦ ﺣﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩ، ﻣﺜﻞ ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺳﻨﮕﻔﺮﺵ ﻫﺎﯾﺶ ﺗﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺯﯾﻨﺐ ﮐﺒﺮﯼ !
🍁ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺻﺤﻦ ﻧﺸﺎﻧﺪ . ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻭ ﺑﺎﺭﮔﺎﻩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ : ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﻗﺸﻨﮕﻪ !
ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ؛ ﮔﻨﺒﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﺍﻭﯾﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺑﻮﺩ . ﻧﺴﯿﻢ ﺧﻨﮑﯽ ﻣﯽ ﻭﺯﯾﺪ، ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻘﺶ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭﺵ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ .
🍂ﺑﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ . ﺍﻻﻥ ۵ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ، ﻣﯿﺜﻢ ۴ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺑﺸﺮﯼ ۳ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺳﺖ . ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﺐ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺳﯿﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﺩﻧﺪ ﺗﺒﺸﺎﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﻤﯿﺎﻣﺪ . ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﻫﺎﯾﺶ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻢ !! ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﻢ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻢ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻨﺘﻬﺎﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ .
🍁ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮﻫﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺁﻣﺪ : ﻣﻨﻮ ﺣﻼﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
– ﭼﺮﺍ؟
– ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﺪﯼ !
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ : ﯾﻬﻮ ﯾﺎﺩﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟ ! ﭼﺮﺍ ﺍﻻﻥ ﺣﻼﻟﯿﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﺑﻪ ﺗﺴﺒﯿﺤﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ : ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ !
– ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺣﺮﻡ؟
🍂– ﻧﻪ !…
– ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !
– ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ !
– ﺍﺯﮐﺠﺎ؟
– ﻭﺳﻂ ﺷﺐ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﯼ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﮑﺮﺳﯽ ﺧﻮﻧﺪﯼ ! ﭼﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﻣﮕﻪ؟
– ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﺭﻭ ! ﻭﻟﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ !
– ﭘﺲ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻦ !
- ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ …
ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ : ﺍﮔﻪ ﻧﮑﻨﻢ ﭼﯽ؟
– ﺟﻮﺍﺏ ﺳﯿﺪﻩ ﺯﯾﻨﺐ ( ﻋﻠﯿﻬﺎ ﺍﻟﺴﻼﻡ ) ﺭﻭ ﭼﯽ ﻣﯿﺪﯼ؟
– ﻣﯿﮕﻢ … ﻣﯿﮕﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺍﺯﺵ !
🍁ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﺗﺎﺭ ﺷﺪ . ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻡ ﺗﺎ ﻭﺍﺿﺢ ﺷﻮﺩ . ﺧﻂ ﺍﺷﮏ ﺭﻭﯼ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻡ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ . ﮔﻔﺖ : ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﮐﻨﯽ؟
– ﺭﻓﺘﯽ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﺎﺭﯼ ! ﻣﯿﺸﯿﻨﯽ ﺗﻮ ﻗﺼﺮﺕ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ !
ﺧﻨﺪﯾﺪ : ﭼﺸﻢ . ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ ﺩﺳﺖ ﻭﭘﺎﻣﻮ ﺑﺒﻨﺪﻥ ! ﺣﺎﻻ ﺣﻼﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
– ﻧﻪ ! ﺑﺎﯾﺪ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﯼ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﯿﺎﯼ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻪ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻧﺎﺕ ﺑﺸﻪ !
– ﭼﺸﻢ ! ﺣﺎﻻ ﺣﻼﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
– ﺁﺭﻩ …
🍂ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﻪ ﺻﻔﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﻣﻘﺘﺪﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ …
ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ .…
#ﺍﯼ_ﺳﺎﺭﺑﺎﻥ_ﺁﻫﺴﺘﻪ_ﺭﺍﻥ_ﮐﺎﺭﺍﻡ_ﺟﺎﻧم_ﻣﯿﺮﻭﺩ
#ﺁﻥ_ﺩﻝ_ﮐﻪ_ﺑﺎﺧﻮﺩ_ﺩﺍﺷﺘﻢ_ﺑﺎ_ﺩﻟﺴﺘﺎﻧﻢ_ﻣﯿﺮﻭﺩ …
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh