eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.3هزار عکس
10.1هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . بین جمعیت نشسته بودم و به صدای مداحمون گوش میدادم☺️ انصافا نظرم به کل دربارش تغییر کرد جدیدا خیلی دربارش فکر میکنم😐😐 نه این که خودم بخواماااا نه خودش میاد تو ذهنم😕شایدم بخاطره اینه که هر شب صداشو میشنوم نمیدونم😄😄 راستی امشب حسن و مامانشو هدیه هم اومدن خداروشکر نرگس حالش رو به بهبوده خیلی بهتر شده بچه هاهم جون تازه ای گرفتن از چشماشون خوش حالی معلومه دعای آخره مجلس بود مثل همیشه گفت از امام حسین دعوت نامه هاتونو بگیرید تههه دلم یجوری شد یه بغض عجیبی اومد سراغم سعی کردم نشکنمش برقا روشن شد من کناره زینب نشسته بودم حلما_زینب تو دلت نمیخواد بری کربلا؟ زینب_😢چراا خیلی اما تا حالا قسمتم نشده😭 نمیدونم چرا جور نمیشه حلما_هیی منم خیلی دلم میخواد برم زینب_جدیی میگی!! حلما_اوهوم _میگما من جدیدا یه حسی دارم زینب_چه حسیی حلما_یه مدته مثلا چند روز حس میکنم قراره یه اتفاقی برام بیوفته😀 زینب_ان شاالله که خییره _حست نمیگه اتفاق خوب قراره بیوفته یا بد؟ حلما_چرا😁میگه . حسم میگه قراره یه اتفاق خوب بیوفته یه اتفاق عجیب بی دلیل یه هیجانی همراهمه☹️☹️ نمیدونم قراره چی بشه _گرفتمت به حرف پاشو بریم کمک بعدم بریم یکم پیش نرگسو هدیه😍 زینب_اوهوم بریم بعد رفتن مهمونا یکم با هدیه و نرگس صحبت کردیم نرگس از ده تا کلمه نه بارشو تشکر میکرد بابت عملش مامان هم گفت خواست خدا بوده ما کاری نکردیم که واقعا هم همینطوره ساعت 12بود حسین به گوشیم زنگ زد _جونم داداش حسین_حلما جان بیاید پایین بریم دیر وقته حلما_باشه اومدیم😘 _مامان حسین میگه بیاید بریم مامان_باشه مادر بعد کلی تعارفو خداحافظی های خانومانه (میگم خانومانه چون نوع خداحافظیشون فرق داره باآقایون کمه کم 20دقیقه ای زمان میبره😂😂) راهی شدیم بابا و حسین تو ماشین منتظر بودن ماهم سوار شدیم حلما_سلام باباجونممممم😁 قبول باشه بابا_مرسی دخترم برای شماهم قبول باشه حسین_بابا من کارام درست شد ان شاالله فردا مدارکه خودمو پدر جون مادرجون رو میبرم میدم مدیر کاروان بابا_باشه باباجان به سلامتی ان شاالله حلما_باااااشه دیگه اقاحسین من باید اخرین نفر باشم که متوجه میشم😒😒😒 حسین_یهویی شد بخدا خودمم امروز متوجه شدم مامان_اره دخترم امروز قرار شد که حسینم بره حلما_باباااااا منم میخوام برم😭 بابا_میریم ما هم بعدا ان شاالله بابغض گفتم _نمیخوام من الان دلم میخواد برم😢 بابا_نمیشه که دخترم ایناهفته دیگه پرواز دارن شماهم پاسپورت نداری بخوای بگیری 15روزی طول میشه احتمالا ظرفیت کاروانم تکمیل شده .. گریم گرفت سعی کردم خودمو نگه دارم تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزدم خونه هم رسیدیم یه راست رفتم تو اتاقم شروع کردم به گریه کردن بعد کلی گریه خوابم برد . . ‌. اینجا رو یه بار دیگه دیده بودم همونجایی که حس میکردم گم شدم بازم تنها بودم یه مسیری که هیچکی نبود رو تنهایی داشتم میدویدم نمیفهمم کجاست حس ترس و حس خوش حالی دارم یه صداهای نامفهومی میگن گم شدی تنهایی ولی نترس به سمتی که نور بود میدویدم بازم همون صدا بهم میگفت گم نمیشی نگران نباش ‌ . . . از خواب پریدم هوا هنوز تاریک بود صدای اذان بلند شد وای خدا این چه خوابی بود بازم دیدمش همون که چند شب پیشم دیده بودم اره دقیقا همونجا بود 😑😑 استرس گرفتم دیدم من که خوابم نمیبره پاشم نماز بخونم یکم آروم بشم وضو گرفتم سجادمو پهن کردم شروع کردم نماز خوندم حالم خیلی بهتر شد .🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️ ❤️ _بعد هم آهے کشید و گفت انشااللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا... تاحالا کربلا نرفتہ بودم....چیزے نمونده بود تا اربعیـݧ تقریبا یک ماه... با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم:جا اسماء راست میگے❓ _لبخندے زد و سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء❓ پریدم وسط حرفشو گفتم:مـݧ از خدامہ اولیـݧ دفعہ پیاده اونم با همسر جاݧ برم زیارت آقا.آهے کشیدو گفت:انشااللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشوݧ _از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو،دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهے کشید هوا سرد شده بود و نفسهاموݧ تو هوا بہ بخار تبدیل میشد کت علے دستم بود. _احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودݧ کت و انداختم رو شونشو گفتم بریم علے هوا سرده.... _سوار ماشیـ شدیم.ایندفعہ خودش نشست پشت ماشیـݧ حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود... علے❓ جانم بہ خوانواده ے مصطفے سر زدے❓ آره صب خونشوݧ بودم خوب چطوره اوضاعشو❓ اسماء پدر مصطفے خودش زماݧ جنگ رزمنده بوده.امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک هم نریخت بس کہ ایـݧ مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم _اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود.خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد میگفت علے تو برادر مصطفے بودے دیدے داداشت رفت❓دیدے جنازشو نیورد❓ ‌حالا مـݧ چیکار کنم❓ آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم❓بعدشم انقد گریہ کرد از حال رفت... _علے طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد آهے کشیدم و گفتم؛زنش چے علے زنش مثل خودش بود از بچگے میشناسمش خیلے آرومہ _آروم بے سروصدا اشک میریخت اسماء مصطفے عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگہ نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتے نداره اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشو بده سرمو بہ شیشہ ماشیـݧ تکیہ دادم و رفتم تو فکر _اگہ علے هم بخواد بره مـݧ چیکار کنم❓ مـݧ مثل زهرا قوے نیستم نمیتونم شوهرمو با لبخند راهے کنم.مـ اصلا بدوݧ علے نمیتونم... قطره هاے اشک رو صورتم جارے شد و سعے میکردم از علے پنهانشو کنم عجب شبے بود ... _بہ علے نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلے داغ بود... علے❓خوبے❓بز کنار خوبم اسماء میگم بز کنار دارے میسوزے از تب با اصرار هاے مـ زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلے و براش خوابوندم و سریع حرکت کردم _لرزش علے بیشتر شده بود و اسم مصطفے رو زیر لب تکرار میکردو هزیوݧ میگفت ترسیده بودم.اولیـ بیمارستاݧ نگہ داشتم هر چقدر علے رو صدا میکردم جواب نمیداد سریع رفتم داخل وگفتم یہ تخت بیارݧ علے و گذاشتـݧ رو تخت و برد داخل حالم خیلے بد بود دست و پام میلرزید و گریہ میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم.علے خوب بود چرا یکدفعہ اینطورے شد❓ _براے دکتر وضعیت علے و توضیح دادم دکتر گفت:سرما خوردگے شدید همراه با شوک عصبے خفیفہ فشار علے رو گرفتـݧ خیلے پاییـݧ بود براے همیـݧ از حال رفتہ بود بهش سرم وصل کردݧ ساعت۱۱بود.گوشے علے زنگ خورد فاطمہ بود جواب دادم الو داداش❓ _سلام فاطمہ جاݧ إ زنداداش شمایے❓داداش خوبہ‌❓ آره عزیرم واسه شام نمیاید❓ بہ مامانینا بگو بیرو بودیم.علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشـݧ نمیخواستم نگرانشو کنم و چیزے بهشو نگفتم سرم علے تموم شد _بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم لباش خشک شده بود و آب میخواست براش یکمے آب ریختم و دادم بهش تبش اومده پاییـݧ لبخندے بهش زدم و گفتم خوبے❓بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم مـݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده❓ هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه ترسیده بودم علے _خوب باشہ مـݧ خوبم بریم کجا❓ خونہ دیگہ ساعت ۳نصف شبہ استراحت کـݧ صب میریم خوبم بریم هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما.... ادامه دارد... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh