7⃣5⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠آخرین لحظات جدایی...
💢آن #شب من خوابم نبرد تا صبح گریه کردم😭. هانیه خواب بود. #سجاد رفت یک دل سیر بوسش کرد. حامد بیدار بود. من قرآن📖، آب و گل را آماده کردم تا بدرقهاش کنم.
💢گریه امانم نداد😭. #سجادم را از زیر قرآن رد کردم. گفتم: برو دست #حضرت_زینب(س) به همراهت. مراقب خودت باش. او هم دم در آسانسور ایستاد 👤و به من گفت: تو هم مراقب #خوبیهایت باش.
💢دیگر نتوانستم تا محوطه بروم و با او آنجا خداحافظی👋 کنم. صدای #همسایهها میآمد که با او خداحافظی میکردند. سلام و صلوات بود و #حلالیت. این لحظات من را یاد دوران دفاع مقدس و رزمندهها میانداخت.
💢خیلی لحظات سخت و نفسگیری بود. صدای خندههایی😄 که از #شوق_وصال بر لب داشت را هرگز فراموش نخواهم کرد🚫.
#شهید_سجاد_دهقان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰سهشنبه بود. من به جلسه #قرآن رفته بودم. در جلسه قرآن بودم که به من #زنگ زدند. پرسیدند خانهای؟ گفتم نه.
🔰بعد گفتند بروید #خانه کارتان داریم.
🔰فهمیدم از #دوستان هادی هستند و صحبتشان درمورد #هادی است، اما نگفتند چه کاری دارند.
🔰من #سریع برگشتم. چند نفر از بچه های #مسجد آمدند و گفتند هادی #مجروح شده.
🔰من اول #حرفشان را باور کردم؛ گفتم حضرت #ابوالفضل(ع) و امام #حسین(ع) کمک میکنند، عیبی ندارد. اما رفته رفته حرف #عوض شد. بعد از دو سه ساعت، #همسایهها آمدند و #مادر دو تن از #شهدای محل مرا در #آغوش گرفتند وگفتند هادی به #شهادت رسیده.
#شهید_هادی_ذالفقاری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh