🌷شهید نظرزاده 🌷
🌺🌸🌺🌸🌸🌺🌸🌺 🔰یکی از دوستانش #جملهای عربی را برایم پیامک کرده بود و اولش نوشته بود: این سخنی از #محمو
5⃣7⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰یکی از #همکارانش تعریف میکرد که: سرشون حسابی شلوغ بود و #کارشون خیلی زیاد. بارها شده بود که یه هفته، ده روز🗓 خونه نمیرفتن❌ تازه وقتی هم که برمیگشتن خونه🏡 شب بهشون زنگ میزدن☎️ که پاشید بیایین دوباره #کار_داریم.
🔰این وسط کار #محمود بیشتر بود. محمود #مسئول شدن بود و حالا اون باید بچه هاش رو هماهنگ می کرد✅. بعضی از بچه ها هم گاهاً وقتی #برمیگشتن خونه دیگه جواب تلفن☎️ هاشون رو نمیدادن📵 اما وقتی محمود زنگ میزد😅
🔰به محمود میگفتن: لامصب هر دفعه زنگ میزنی به خودم میگم #جوابت رو ندم❌ ولی اینقدر #زبون_میریزی که آدم خر میشه.
🔰مسئول بود؛ #فرمانده بود؛ ولی دستور نمیداد❌ قلب بچه ها❤️ دستش بود، ناز بچه ها رو میخرید. #منتشون رو میکشید. اینجوری بود که بچه هاش همه کاری براش میکردن؛ چون محمود #صاحب_دلاشون بود💞
❣آه فاتح قلبم
🍂چقدر جات خالیه محمود
🍂چقدر جات خالیه #رفیـق
#شهید_محمودرضا_بیضایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 #عاشقانه_شهدا ❤️ ⚜دوران #نامزدی باید برای حضور در یک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهد می رفت. ⚜فر
🔸سر بستن ساک💼 وسایلش کلی بحث کردیم،خواستم وسایلش را داخل #چمدان تک نفره👤 چرخ دار بچینم، کلی لباس و وسیله شخصی ردیف کردم، همین که داخل چمدان چیدم #حمید آمد و دانه دانه برداشت قایم کرد و یا پشت مبل ها🛋 می انداخت
🔹برایش #بیسکوییت خریده بودم، بیسکوییت🍪 آن مدلی #دوست نداشت شوخی و جدی گفت: «چه خبره این همه لباس و وسایل و خوراکی⁉️ به خدا فردا همکارای من یدونه لباس انداختن داخل یه نایلون🛍 اومدن،اون وقت من باید با #چمدان و عینک دودی😎 برم بهم بخندن، من با چمدان نمیرم! وسایلمو داخل #ساک بچین»
🔸فقط یک ساک داشت، آن هم برای باشگاه کاراته اش بود، گفتم: ساک به این کوچکی، چطور این همه وسایلو جا کنم⁉️ بالاخره من را مجاب کرد که #بیخیال چمدان شوم، با این که ساک خیلی جمع و جور بود #همه_وسایل را چیدم👌 الا همان #بیسکوییت ها، بین همه وسایلی که گذاشته بودم فقط از قرآن جیبی📖 خوشش آمد، قرآن کوچکی که همراه با معنی بود، گفت: این #قرآن به همه وسایلی که چیدی می ارزه😍
🔹شماره تماس📞 #خودم، پدر و مادرش و پدرم را داخل یک کاغذ نوشتم📝 بین وسایل گذاشتم که اگر نیاز شد خودش یا #همکارانش با ما در ارتباط باشند. برایش #مسواک جدید قرمز رنگ گذاشتم، می خواست مسواک سبز رنگ قبلی را داخل سطل آشغال🗑 بیندازد، از دستش گرفتم و گفتم: بذار #یادگاری بمونه، من را نگاه کرد و لبخند زد☺️ انگار یک چیزهایی هم به #دل_حمید و هم به دل من💗 برات شده بود.
#یادت_باشد
#به_روایت_همسر_شهید
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh